رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

طبیعتی با ظاهر فریبنده

چشمانم به غیر از آبی دریا چیزی را نمی‌دیدند، بر روی ساحل نشسته و درحال خوردن انبه‌ بودم.
چند روز پیش همراه دوستانم سوار کشتی شدیم و قرار بر این بود که به کل دریا‌های کره زمین با همین کشتی سفر کنیم ولی طوفان شدیدی در انتظارمان بود؛ من مهارتی در شنا کردن نداشتم.
از کشتی به سمت دریا پرت شدم و من ماندم و یک دریا خروشان و عظیم.
نمی‌دانم چه مدت گذشت، ولی وقتی چشمانم را باز کردم؛ نور شدید آفتاب به چشمان برخورد کرد و خودم را در جزیره‌ای دور افتاده و پر از درختان موز و نارگیل یافتم.
روز‌های اول مقابل دریا بر روی شن‌ها می‌نشستم و فقط گریه‌ می‌کردم.
کم کم عادی شد و به علت گرسنگی شدید چرخی در جزیره زدم ولی با گیاهان مختلف علامت می‌گذاشتم تا راه برگشت به ساحل را فراموش نکنم.
به جز میوه چیز دیگری پیدا نکردم.
شب‌ها ساحل سرد می‌شد و من با برگ درختان موز برای خودم پتویی درست می‌کردم.
شب را با ترس و نگرانی سپری می‌کردم وبا خودم می‌گفتم در این جزیره‌ بزرگ حتما حیواناتی زندگی می‌کنند و مرا طعمه قرار داده‌اند و هر لحظه انتظار می‌کشند تا من را شکار کنند.
در این چند روز یاد گرفتم با ترس مقابله کنم. اوایل از دریا ترس داشتم ولی هر روز چند قدم به دریا نزدیک می‌شدم تا اینکه دو روز گذشته خودم را تا زانو در آب زلال دریا دیدم.
از خوردن میوه به عنوان غذای اصلی، پیش غذا و دسر در سه وعده روز خسته شدم ولی هیچ راهی نداشتم.
هر روز با صدای جیک جیک و صدای برخورد دریا به شن‌ها از خواب برمی‌خیزم.
شاید این‌طور بیدار شدن و شروع روز برای هر کسی فوق‌العاده باشد ولی برای من که تنوع طلب هستم؛ نه، لذت بخش نیست.
طبیعت این جزیره روحم را جلا داد؛ اما همه چیز تکراری شد.
از درختان طویل نارگیل گرفته تا ستاره‌های دریایی که صبح دریا آنها را در ساحل جا می‌گذارد.
اینجا همه چیز فراهم است و برای تعطیلات تابستان عالی است.
به دریا که با شدت آب‌هایش را به ساحل می‌کوبید خیره شدم.
همانطور خیره به دریا با خود گفتم: یعنی کسی می‌آید و مرا نجات می‌دهد؟
یعنی من تا آخر عمرم اینجا زندگی می‌کنم؟
یعنی‌های زیادی ذهنم را درگیر کردند.
به اطراف نگریستم. احساس کردم گیاهان نزدیک به درخت بزرگ نارگیل تکان می‌خورند و صدایی مانند صدای دوشی که با فشار باز می‌شود؛ می‌دهد.
ترسیدم، نکند مار افعی باشد؟
خدایا! قرار است بمیرم؟
صدای سسسس بیشتر شد و من ترسیده با هر صدای سسسس با دست و پاهایم عقب می‌رفتم. جان بلند شدن و فرار کردن را نداشتم.
صدا هر لحظه بیشتر می‌شد و این یعنی مار نزدیک می‌شود.
گیاهان تکان خوردند و چشمانم را بستم و منتظر جهیدن آن مار افعی بودم ولی هیچ اتفاقی نیافتد.
شاید می‌خواهد من چشمانم را باز کنم تا مرا یک لقمه چپ کند؟
چشمانم را به قدری باز کردم که بتوانم خطر را تشخیص بدهم اما در کمال تعجب خرگوشی با شاخ‌های گوزنی و زبان مار مانندی که هر ثانیه آن را از دهانش خارج می‌کرد دیدم.
شاید ماری، یک گوزن و یک خرگوش خورد و تبدیل به مار، خرگوشی و گوزنی شده شاید هم برعکس این اتفاق افتاده است.
نگاهم به چشمان خرگوش افتاد.
چشمانش برق می‌زدند مانند گربه‌ سیاه همسایه‌ چارلز.
آن زن‌، یک جادوگر حرفه‌ای بود.
چارلز چیز‌های ترسناکی از آن زن و گربه‌ سیاه رنگش گفته بود.
با یاد‌آوری حرف‌های چارلز به خود لرزیدم و با چشمان گرد شده به آن موجود ترکیبی زل زدم تا اگر حرکتی کرد با آن کم جانی‌ام فرار کنم.
چشمانش را طوری مظلوم کرد که ناخودآگاه خیره به چشمانش شدم و اصلا متوجه نشدم که خودش را به من نزدیک کرده بود تا دهانش را به سمت ساق پایم برد سریع عقب کشیدم.
انگار مرا با چشمانش هیپنوتیزم کرد.
عصبانی شد و با یک جهش خودش را به سمت من پرتاب کرد.
هاج و واج به خرگوشی نگاه کردم که خودش را در آغوشم پرتاب کرد و دستم را بر روی سرش گذاشت.
دوست دارد کسی آن را نوازش کند.
احتمالا در این جزیزه یک انسان هم یافته نمی‌شود.
پس به دست من برای نوازش احتیاج دارد.
صدایی از خودش در آورد و کم کم گیاهان تکان خوردند و حدوده دوازده تا خرگوش ترکیبی بیرون آمدند و به آغوش من حمله‌ور شدند.
همه به یک آغوش و یک نوازش نیاز داشتند.
آنها را آرام و با حوصله نوازش کردم. چه خوب است دیگر در این جزیره تنها نیستم. دوستانی پیدا کردم. البته دوستان ترکیبی.

بعد از گذشته چند سال

بر روی شن‌های گرم خوابیده بودم و به آسمان آفتابی با ابروهای به هم پیوسته خیره شده بودم.
پِنی، همان خرگوش ترکیبی در آغوشم خوابیده بود.
تنها دوست من در این جزیره.
چند سال در این جزیره گذشت هیچکس مفقود شدن مرا جدی نگرفت و من تحمیل شدم به این طبیعتی با ظاهر فریبنده.
وقتی پنی و دوستانش مرا به اعماق جنگل بردند متوجه شدم که جزیره بسیار زیبا و خارق‌العاده است.
پنی مرا به یک دریاچه‌ قرمز رنگ برد.

دریاچه قرار دادم. دستم را تا چند روز نمی‌توانستم تکان بدهم، مثل هر شب کنار ساحل خوابیدم و وقتی صبح از خواب بلند شدم دست راستم تا آرنج پر از طلا و جواهرات گران قیمت بود.
فکر می‌کردم خواب زده شدم ولی همه‌ چیز واقعی بود.
بعد از آن، هر روز به سمت آن دریاچه‌ یاقوتی رنگ می‌رفتم و دست‌ها و پاهایم را درون آن می‌گذاشتم.
با اینکه دردناک بود ولی صبحش جواهرات زیادی را می‌دیدم.
انسان نماد کامل یک طمع‌ کار است و من خیلی خوب این را می‌دانم.
درست که در اینجا تنها هستم ولی جواهرات هر کجا که باشند؛ نگاه انسان‌ها دنبالشان است.
جزیره مثل قبل کسل کننده نبود، هر روز همراه با پنی درونش گشت و گذاری می‌کنم و چیز‌های جدیدی در مورد جزیره می‌فهمم.
قدرت‌های متفاوت، درخت‌های بلند و کوتاه و به شکل مکعب و…
اصلا طبیعتی خارق‌العاده و شگفت‌انگیز.
نمی‌توانم کلمه‌ای برای توصیف این مکان عجیب و غریب ولی در عین حال زیبا پیدا کنم.
هر روز بیشتر از روز قبل به جزیره و طبیعت فریبنده‌اش وابسته می‌شدم و چیز‌هایی به چشم می‌دیدم که باورپذیر نیستند.
همه جانوران از گیاهی انرژی‌زا که پشت درخت عجیبی مخفی شده است، تغذیه می‌کنند.
امروز هم مانند روز‌های قبل با سنگ‌ها بر روی ساحل کمک نوشتم و بعد از گذشت پنج سال هنوز امیدوار هستم، یک نفر به کمکم بیاید و مرا از این جزیره‌ نجات دهد.

مانند همیشه هیچ خبری از هلی کوپتر، جنگنده و هیچ چیز دیگری نبود.
من هم یک شهروند هستم حتما تا الان خبر مفقود شدنم در همه‌ کشور پیچیده است.
خورشید مانند همیشه زیبایی‌اش را مخفی کرد و ماه را جایگزین خودش گذاشت.
باز هم یک شب دیگر، دستانم پنی را بغل کردند و پتو را که از برگ مخملی درختان عجیب درست کردم؛ بر روی خودم و پنی انداختم و خیره به آسمان شب پلک‌هایم را بستم.

با صدای امواج دریا چشمانم را باز کردم، نور خورشید به صورتم بر خورد، سریع چشمانم را بستم و با همان چشمان بسته از جا بلند شدم.
پنی با هر تکان من صدایی از خودش در می‌آورد.
یک چیز سیاه را دیدم که روی ساحل خوابیده بود و امواج دریا او را جابه‌جا می‌کردند. به سرعت به سمتش رفتم و او را برعکس کردم.
با دیدن یک آدم ذوق زده او را بغل کردم و به خود فشردم.
باورم نمی‌شد بلاخره هم نوعی در این مکان عجیب و غریب و فریبنده پیدا کردم.
صورتش کبود بود؛ سرم را به قلبش نزدیک کردم ولی صدای تپشی به گوشم نرسید. ناامید او را روی شن‌ها رها کردم.
او مرده بود.
ناراحت کنارش نشستم.
با یادآوری عملیات اورژانسی که قبل از سوار شدن در کشتی به ما آموزش داده شد، خوشحال دستانم را گره زدم و محکم به قفسه‌ سینه‌‌اش فشار ‌آوردم.
فرقی نکرد، دوباره و دوباره تکرار کردم.
نتیجه‌ای نداد.
شاید به تنفس احتیاج دارد؟
دماغش را گرفتم و با دهنم هوا را وارد ریه‌هایش کردم که با شدت شروع به سرفه کردن و بالا آوردن آب‌های اضافه کرد.
بغلش کردم و با خوشحالی گفتم: خدایا ازت ممنونم که هم نوعی برام فرستادی.
آن زن با بدحالی شروع به حرف زدن کرد.
ـ تو… کی هستی؟
با هول‌زدگی گفتم: من رایان نیک هستم.
چشمانش را بست و من لحظه‌ای فکر کردم او مرد.
سریع تکانش دادم که بی‌حال جوابم را داد:
ـ آ… آروم.
ـ اووو، ببخشید فکر کردم از دست دادمت.
دستانش را تکان داد و گفت: می… می‌خوام… بالا.
هنوز حرفش به پایان نرسید که…
واقعا تصویر مشمئز کننده‌ای بود.
چهره‌ام درهم شد و آن زن هم از هوش رفت.
بغلش کردم و او را کنار پنی گذاشتم و خودم کنارش نشستم.
به چهره‌ی جذابش خیره شدم.
به نظر می‌آمد بیست شش سال و یا بیشتر سن دارد.
چهره‌ دلنشین و بانمکی داشت.
صورتش را با آب تمیز کردم.
منتظر ماندم تا به هوش آید ولی فایده‌ای نداشت.
بی‌حوصله پنی را بغل کردم و به سمت جنگل حرکت کردم.
نزدیک ظهر بود که به ساحل برگشتم و او را ترسیده و پریشان‌ حال دیدم.
سریع خودم را به او رساندم.
با دیدن من، خودش را جمع کرد و با لرز به چهره‌ام خیره شد.
سعی کردم آرام بگویم: آروم باش من یه انسانم و تو رو نجات دادم.
ـ تو… تو.. کی هستی؟
ـ من رایان نیک هستم.
ـ می‌… تو.. نم به تو اعتماد کنم؟
به درخت تکیه دادم و گفتم: این سوال رو من باید از شما بپرسم.
دستانش را تکان داد و گفت: ببین، من یه شهروند عادی نیستم.
مبهوت گفتم: یعنی چی؟
بی‌حوصله و خیره در چشمانم گفت: من هایین اسمارتم.

بی‌تفاوت گفتم: کیه‌، این هایین اسمارت؟
با چشمان گرد شده گفت: جناب، من هایین اسمارت رئیس جمهور کشور هایین هستم.
همان‌طور خیره نگاهش می‌کردم.
او… او یک رئیس جمهور، وای خدا من.
پنی از پشتم نمایان شد و رئیس جمهور با جیغ ازجا بلند شد و به سمت دریا دوید.
دستانم را بلند کردم و گفتم: هی…هی.. اون بی‌خطر.
با جیغ از همان جا بالا پایین می‌پرید.
ـ یعنی چی که اون بی‌خطر، اون یک حیوون ترکیبی و ترسناک و چندش آور.
پنی را بغل کردم و با فریاد گفتم: نترس اون دوست من.
ـ دوستت مشمئز کننده‌است.
با کلافگی دستانم را در موهای بلندم فرو کردم و آرام گفتم: ولی بی‌خطر.
به پنی نگاه کردم.
اتفاقا برعکس چهره‌ خوفناکش او یک حیوان ترکیبی وفادار بود و در تمام این سال‌ها قدمی از من دور نمانده بود.
من نمی‌توانم ولی…
پنی راروی زمین گذاشتم که ناراحت به جنگل رفت و من به سمت آن زن رفتم.
ـ رفت.
با دستانش کتش را مرتب کرد و گفت: همون بهتر که رفت، موجود چندش.
سرش را بلند کرد و به من نگریست.
ـ چطور به اینجا رسیدی؟
دستانم را به پهلو زدم

و گفتم: کشتی غرق شد و من وقتی چشمامو باز کردم خودمو توی این جزیره پیدا کردم.
ابرو‌هایش را جمع کرد وگفت: چند روز که اینجایی.
ـ پنج سال.
با شگفتی گفت: پـنـج سال؟!
سری تکان دادم.
او هم نگران شد و با همان نگرانی گفت: نکنه منم پنج سال… ولی نه به من جی پی اس وصل حتما شب نشده دنبالم میان و منو نجات می‌دن.
بی‌تفاوت گفتم: منم اوایل فکر می‌کردم یه نفر به کمکم میات و منو نجات میده ولی پنج ساله گرفتار این جزیره شدم.
ـ یعنی… نه… نه.. تو یه شهروند ساده‌ای ولی من رئیس جمهور‌ام
حتما میان و منو نجات می‌دن.
پوزخندی زدم و گفتم: پس منتظر باش تا بیان دنبالت.
چشمانش را تنگ کرد و با جدیت گفت: من مطمئنم به شب نرسیده هلی کوپترا کل اینجا رو احاطه می‌کنن.
بی‌حرف سر تکان دادم.

شب شده بود و رنگ دریا سیاه شده بود، سیاهی که در وسط آن ماه سفید رنگ سایه انداخته بود.
در تمام وقت کنار ساحل‌نشسته بودیم و رئیس جمهور اصرار داشت که الان تمام ارتش ‌کشورش به دنبالش می‌آیند و برای تقدیر مرا هم با خودشان می‌بردند.
کمی فقط کمی امیدوارم شدم به خلاصی‌ام، از این جزیره‌ ناشناخته و پر از رمز و راز.
می‌ترسیدم از دریاچه‌های شگفت‌انگیز اینجا چیزی به رئیس جمهور بگویم‌؛ چون هنوز به اندازه کافی به او اعتماد نداشتم.
همانطور که خیره به دریای سیاه رنگ شده بود گفت: من گرسنمه‌، اینجا چیزی برای خوردن پیدا می‌شه؟
سری به تایید تکان دادم.
ـ البته که پیدا می‌شه من هر روز میوه‌های ناشناخته و خوش مزه می‌خورم.
دستش را تکان داد.
ـ به غیر از میوه؟
ـ خوب…
ـ آ… نگو که همش میوه می‌خوری؟
شانه‌ای بالا انداختم.
ـ تو… تو… وای خدای من،باورم نمی‌شه من الان یه بشقاب استیک می‌خوام ولی اینجا به جز میوه هیچ چیز دیگه‌ای پیدا نمیشه.
ـ خوب مگه میوه چشه؟
ـ من بدون گوشت نمی‌تونم زندگی کنم.
نمی‌دانستم رئیس جمهور‌ها بدون گوشت زنده نمی‌مانند و در سه وعده‌ شبانه روز گوشت می‌خورند.

با هم به دل جنگل زدیم تا برای رئیس جمهور حیوانی را شکار و سپس کباب کنیم.
با چوب درختی، نیزه درست کردم و با سم گیاه روالینا نوک آن را زهرآلود کردم.
زندگی در طبیعت آن هم به مدت پنج‌سال به من چیز‌های زیادی یاد داد ولی این اولین باری است که برای شکار می‌روم و قصدم مهمان نوازی از مهمان رئیس جمهورم است.
صدایی را شنیدم و دستم را بلند کردم تا رئیس جمهور با صدای آهسته‌ای غرغرش را ادامه بدهد.
چشم‌ باریک کردم و با دیدن پاهای آهو نیزه را پرتاپ کردم که صدای غرش شیری آمد.
از صدای غرش،رئیس جمهور جیغی کشید که ترکیب صوت‌ جیغ و غرش باعث شد گوشم شنوایی‌اش را از دست بدهد.
گوشم را ماساژ دادم و به سمت شکارم قدم برداشتم و رئیس جمهور هم به صورت خم شده همانطور که کمرم را گرفته بود همراهم آمد.
دوباره جیغی زد که این بار واقعا حقش را داشت.
شکار کردم ولی چه شکاری؟
حیوان ترکیبی که از پشت آهو و از جلو یک شیر نر با گوش‌های گور خر.
از ترس، او به من پناه آورد و من هم به او.
خدایا‌، این موجودات واقعی هستند؟
رئیس جمهور جیغ دیگری کشید و از ترس فرار کرد و من هم به دنبال او دویدم.
در کنار ساحل روی زانو افتاد و همانطور که گریه می‌کرد گفت: لعنتی‌، این چی بود؟ عیسی مسیح اگر جون سالمی ببرم یکشنبه به کلیسا می‌رم و توبه می‌کنم.
کنارش نشستم و او با اشک به طرفم برگشت و گفت: تو چه طور اینجا موندی؟ از ترس احساس می‌کنم سکته چهارمم رد کردم.
خواستم جوابش را بدهم که پنی را دیدم، با چشمانی قرمز رنگ و مملو از خشم نگاهم می‌کند.
به چشمانش خیره شدم و با همان چشم‌های قرمز رنگ با من صحبت کرد.
ـ دوستم رو به خاطره آدمی که دو روز نیست باهاش آشنا شدی کشتی.
حرف نزد ولی انگار با چشم‌ با من حرف زد.
طوری که انگار فرد مقابل من یک انسان است و زبان مرا می‌فهمد گفتم: نه.. نه.. اشتباه می‌کنی… پنی
ـ من هیچوقت اشتباه نمی‌کنم تو یه خائنی من تو رو به دریاچه طلا بردم و تو جواب خوبی من رو با کشتن دوستم دادی.
صدای ترسیده رئیس جمهور را شنیدم.
ـ دیوونه شدی داری با یه موجود ترکیبی حرف می‌زنی؟
به سمت او برگشتم.
احساس می‌کنم میان یک دو راهی ایستادم و باید همزمان به دو نفر چیزی را توضیح بدهم.
پایم را بلند کردم و می‌خواستم به سمت رئیس جمهور قدم بگذارم که چشمانش به چیزی خیره شدند و با ترس فریادی زد و به سرعت فرار کرد.
به عقب برگشتم و با دیدن انبوهی از حیوانات ترکیبی ترسیده قدم به قدم عقب می‌رفتم و با حمله‌ ناگهانی‌شان شروع به دویدن کردم.
ساحل را دور زدم و با ترس هر از گاهی به عقب زل می‌زدم؛ هر ثانیه جمعیتشان بیشتر می‌شد و گرد و خاکی به راه انداخته بودند.
برایم سوال بود این حیوانات کجا مخفی شده بودند که تا به حال من به غیر از پنی هیچکدام از آن ها را ندیدم.
به رئیس جمهور رسیدم، تند تند و با سرعت می‌دوید.
نفسم بند آمد و دردی را در سینه‌ام حس کردم.
ناگهان چراغ‌هایی بالای سرمان روشن شدند

و من تازه صدای هلی کوپتر‌ها را شنیدم.
یکی از هلی کوپتر‌ها با مسلسل حیوانات ترکیبی را به رگبار بست.
توقف کردم و با نفس نفس به پنی خیره شدم که غرق در خون زیر پای باقیه حیوانات له می‌شد.
در ثانیه‌ای جزیره غرق خون و اجساد حیوانات غیر عادی و ناشناخته شد.
قطره‌ اشکم چکید و رئیس جمهور با خوشحالی بالا و پایین می‌پرید.
هلی‌کوپتری فرود آمد و یک فرد متشخص و شیک پوش از آن خارج شد.
احترام نظامی گذاشت و با جدیت گفت: رئیس جمهور عذرخواهی می‌کنم بابت دیر پیدا کردن شما.
ـ مهم نیست…
به من اشاره کرد و گفت: من جونم و به این آقا مدیونم.

راوی…

در هلی‌کوپتر نشست و گفت: هلی کوپتر 145 رو خالی کردید؟
سربازی همانطور که سرش در مانیتور بود جواب داد: البته رئیس.
ـ نباید کسی چیزی از این موضوع بفهمه.
همه سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و او ادامه داد: کی مشغول پرواز با هلی کوپتر 145؟
سربازی از گوشه‌ای نمایان شد و گفت: من رئیس.
لبخندی زد و گفت: عالیه.
کنترل هلی‌کوپتر‌ را گرفت و با خنده‌ به دکمه قرمز رنگ خیره شد.
دکمه را فشرد و با همان خنده گفت‌: خداحافظ رایان نیک، کارم باهات تموم شد.
و بوممم.
هلی‌کوپتر منفجر شد و او قهقه‌ای سر داد.
دکمه‌ دیگری را فشار داد و در ثانیه‌ای جزیره، دریا و همه‌چیز از بین رفت گویی از اول چیزی نبود و تمام این‌ها حقه‌ای بیشتر نبود.
حقه‌ای کامپیوتری که به وسیله‌ یک دکمه از بین رفت و نابود شد، انگار که از اول نبود، همان طبیعتی با ظاهر فریبنده ولی دروغین.
تمام این‌ها آزمایش بودند آزمایشی که باعث مرگ رایان نیک شد.
دوستش چارلز به دنبال او تا قاره آفریقا رفت ولی رایان با مرگی که از قبل برنامه‌ریزی شده بود و با اینکه یک شهروند عادی بود به قتل رسید.
آن هم به دست فرد ناشناخته‌ و مجهولی که این روز‌ها حکومت خودش را مخفیانه بر روی گوشه‌ای از زمین می‌سازد و هیچکس به جز آن بالایی از او خبری ندارد.

 

ارسالی از: فاطمه تمیمی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. فاطمه زهرا آخوندی می گوید:
    18 مهر 1401

    خوب بود ولی پایان بندی مناسبی نداشت

    پاسخ
  2. امیر علی بزرگی می گوید:
    25 شهریور 1401

    بی عیب نبود
    به نظرم باید داستان رو باید بهتر تموم میکرد

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *