کلاغ همیشه می گوید آه این عمر دراز چیست!
و از خداوند میخواهد کمی زودتر او را از دنیا ببرد..
عقاب پرواز میکند اوج میگیرد اما وقتی حرفه ای میشود عمرش به پایان میرسد و از خداوند میخواهد که کمی دیر تر او را از دنیا ببرد!..
میدانی هرکس فرقی ندارد انسان باشد یا
حیوان همیشه چیز هایی را میخواهد که ندارد طبیعیاست، همیشه چیزایی که نداریم قشنگ تر هستند اما شاید از دور! و واقعیت های که از نزدیک میبینی چرک هستند…
هرکس چیزی میخواهد اما متاسفانه از داشته هایش بی خبر است…..
جِمر همیشه میگفت(او دوست من در نیویورک است) مادرم وقتی خیلی بچه بودم فوت شده آن موقع خیلی بچه بودم چیز زیادی حس نکردم و پیش خودم فکر کردم روزی می آید یا قرار است بیاید اما وقتی بزرگ تر شدم دیدم که او نمیآید تازه متوجه درد نبودنش شدم، من سال هاس ک منتظر او هستم وقتی از پدرم پرسیدم که او چرا نمیآید؟ او جواب داد که همان سال ها گفته بودم او دیگر نمیآید برایه همیشه رفتهاست بازهم از او پرسیدم اما تو گفتی من حضورش را احساس میکنم او هست! سری تکان داد و گفت آری من هنوزم او را میبینم، میخندیم، و کلی خاطرات تازه ساخته ایم…
او گفتمیدانی پسرم مادرت خیلی کم در کنار من بود اما گاهی رویا یا فکر کردن به ادم هایی که نداریشون خیلی بهتر است تا بودنشان است او زنی خوب برایم نبود اما چون قلبم میخاستش و مادر تو بود من هم عاشق بدی هایش شدم.
من هميشه در ذهنم او را همان طور که میخواهم میبینم او همیشه سر قول هایش هست من را نادیده نمیگیرد، برایم وقت میگذارد و به حرفایم گوش میهد و دیگر من را رها نمیکند هر موقعه که بخواهم او را دارم و هر خاطر ای در هر کجای دنیا با او دارم….
جمر اشکهایش را پاک میکرد او گفت حالا ماندم به او که سال هاس فراموشی دارد و از من سوال می پرسد او در قاب عکس کیست!؟ چه بگویم کدام را تعریف کنم /؟ عشقی که اصلا وجود نداشته یا عشقی که سال ها در ذهنش با او زندگی کرده است در همچنین حالتی از خنثیی بودیم که پدرش وارد اتاق شد و قاب عکسی در دست داشت و گفت جِمر او هنوزم هم زیباس! اما نمیدانم او کیست که در کنارش ایستاده است!!!
لحظهای ضربان قلبم تند شد ایا میشود کسی خودش را از یاد ببرد؟؟؟او خودش را از یاد برده بود اصلا در ذهنم قابل قبول نبود.
با لبخندی با استرس و بغض پرسیدم آقای لوکز
واقعا نمیدانی او کیست؟
با صدایی ارام گفت میدانم آن مرد در قاب عکس هنوزم هم عاشق همان زن است گفتم مگر میشود از کجا میدانی قاب عکس را روی میز گذاشت و دستی به سرش کشید و گفت آن مرد جوان سال ها پیش خاطرات بد، و بدی های آن زن را فراموش کرد و دیگر خودش را ندید! آن مرد هنوزم هم در نيويورک در خیابان بلز در کافه ای به نام رخ ساعت 4 رویه همان صندلی زرشکی رنگ با او قرار دارد….
در صحبت های اخرش گفت من همان کلاغی هستم ک سال هاس منتظرم کمی زودتر بگذرد!
اما ایا تو میدانی کدام هستی!؟ شاید اصلا نه عقاب باشی نه کلاغ شاید تو همان گنجشگ کوچکی هستی که هنوزم با قلبی مهربان با اشک های بقیه میمیرد
من خودم همانم.. همان گنجشگ که بعد دیدن اشک های معشوق اش جِمر اخرین نوشته هایش را برای شما نوشت!
به او بگویید لبخند زیبای داشت!
فهرست مطالب
Toggle