رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

برابری حقوق

یه ایده داشتم! یه فکر کوچیک.
با خودم فکر کردم کجا باید مطرحش کنم؟ به کی سیم‌پیچی‌های مغزم رو نشون بدم؟

اول درِ دکه‌ی «شعور» رو کوبیدم و با هزار سختی و مصیبت فکرم رو از مغزم بیرون کشیدم، روی برگه‌ نوشتمش و گذاشتم جلوی سران‌شون. چند دقیقه بعد، ظاهرا نظرشون رو جلب نکرده بود چون خیلی باشعورانه بیرونم کردن!
رفتم و نشستم روی نیمکت پارک و کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستم گرفتم. راستش جا زده بودم! ولی اون فکر کوچولو بیشتر و بیشتر توی مارپیچ‌های مغزم می‌خزید و عرض اندام می‌کرد. نمی‌‌تونستم نادیده‌اش بگیرم؛ پس رفتم به مغازه‌ی «فلسفه» و همون نقشه‌ی قبلی رو گذاشتم جلوی مدیرهاشون. دیدم یه جوری دارن نگاه می‌کنن و درِ گوشِ هم پچ‌پچ می‌کنن. فهمیدم می‌خوان ردم کنن. طاقت نیاوردم و قبل از اینکه کاری کنن، تو چشم رئیس اعظم‌شون که اسمش (برابری میان چهار عنصر اصلی) بود نگاه کردم و گفتم: آقا منم طرف خودتونم فقط ایده‌ی من کلیِ و می‌شه روی همه‌ی آدم‌ها عملیش کرد. منظور اینه که مختص به چندتا عنصر و مواد نیست.
مثل اینکه اون‌ها هم قبولم نداشتن چون خیلی فیلسوفانه از مغازه پرتم کردن بیرون!
این‌دفعه می‌خواستم واقعا قیدش رو بزنم و هم‌رنگِ جماعتِ ابله دور و برم بشم که کرمِ توی مغزم جنب و جوشش بیشتر شد. دیگه عاصی شده بودم! انقدر توی مغزم می‌لولید که یه خواب راحت واسم نذاشته بود.
رفتم جلوی آیینه و همون‌طور که به سرم نگاه می‌کردم زدم به سیم آخر و با انگشت اشاره‌ی تهدید آمیزم که مدام بالا و پایینش می‌کردم رو بهش گفتم: این دفعه بار آخرِ! اگه نشد یعنی نشده و تو رو به خیر و ما رو به سلامت.
شال و کلاه کردم و تهِ صفِ اداره‌ی «تفکر» منتظر موندم تا نوبتم بشه.
بعد چند ساعت سر پا وایستادن بالاخره نوبت به من رسید و اسمم رو از بلندگو خوندن. از یه پیرمرد که اسمش (گرامی شمردن آثار باستانی) بود خواستم راهنماییم کنه. گفت باید برم به بخش (برابری) و پشت باجه‌ی سیزدهم بشینم.
فکر توی سرم لحظه به لحظه غول‌پیکر‌تر از قبل می‌شد و فکر می‌کردم الانِ که سرم منفجر بشه.
راه افتادم، روی صندلیِ روبه‌روی محفاظ شیشه‌ای نشستم و دست‌کش‌هام رو درآوردم.
یه خانوم خوش‌خنده با مقنعه‌ی مشکیِ کارمندی بهم سلام کرد و ازم پرسید چیکار دارم؟ می‌خوام چیزی رو از دنیا بگیرم یا چیزی رو بهش اضافه کنم؟
یه کم فکر کردم و گفتم: خانوم من نمی‌دونم این‌چیز‌های قلنبه سلمبه‌ای که می‌گید چیه! فقط این رو می‌دونم که سال‌ها پیش یه اوباش به خواهرم تعرض کرد و اون هم تا همین چند ماه پیش این راز رو توی سینش نگه داشته بود تا کسی بهش تهمت ناروا نزنه و نگه (حتما کرم از خود درخت بوده!) حالا هم اومدم اینجا و یه ایده دارم که می‌خوام با عملی کردنش بقیه رو از این منجلاب دور نگه دارم.
نمی‌دونم از لحن تندم بود یا از ماجرای خواهرم که زنِ خنده‌رو ناراحت شد و قطره اشک روی گونش رو پاک کرد.
بعدش بهم گفت از فرصتی که در اختیارم گذاشتن نهایت استفاده رو کنم و سریع یه برگه بهم داد که فکرم رو توش بنویسم.
خودکار رو برداشتم و حدود ده دقیقه فکر کردم چی روی برگه بنویسم که هم منظورم رو برسونه و هم ساده و قابل درک باشه و باعث شکست خوردن دوبارم نشه.
فقط پنج دقیقه به پایان وقتم مونده بود و هنوز هم برگه‌ی جلوم سفید بود. همه‌ی رگ و پی مغزم رو به کار گرفتم و تند‌تند یه چیزایی روی برگه نوشتم و سریع تحویل دادم.
بعد که از اداره اومدم بیرون با خودم گفتم چه عجب! این دفعه خیلی متفکرانه بیرونم نکردن؛ ولی خب به هر حال می‌دونستم که شانس قبول کردن فکرم نهایتِ نهایتش سی درصدِ و بهتره که به خودم امید الکی ندم.
داشتم به طرف خونه راهم رو کج می‌کردم که صاحب اداره که اسمش (همه‌ی عقیده‌ها محترم هستند) بود از پشت سر صدام کرد و گفت که برگردم.
فکر کردم اشتباه شنیدم ولی صداش خیلی واضح‌تر از اون بود که بخواد توهم باشه؛ پس اول گردنم رو چرخوندم بعدش نیم‌تنه و بعدش هم پاهام رو چیزی رو که می‌دیدم باور نمی‌کردم و از بهت نمی‌تونستم حرف بزنم! همه‌ی کارمند‌ها و خدمه مشغول دست زدن و بادکنک‌ هوا کردن بودن. توی دست تک‌تک‌شون یه کپی از ایده‌ی کوچیک من خودنمایی می‌کرد.
یه چیز‌هایی حدس می‌زدم ولی به طور قطعی نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده.
همون موقع صاحب اداره جلو اومد، با لبخند بزرگی گفت ایده‌ی من منتخب این هفته شده و تا دو روز دیگه توی سراسر جهان تصویبش می‌کنن. با این توضیح مختصرش شک من رو هم برطرف کرد.
از شادی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم.
هرچی هیاهو و پایکوبی بیشتر می‌شد، من هم بیشتر باورم می‌شد که خواب نمی‌بینم و قراره همه چیز سر جای خودش قرار بگیره.

امروز پونزده سال از اون زمان می‌گذره و ثمرات فکر کوچیک و کرم‌وارِ ذهن من همه جا رو در بر گرفته. اون فکر اون ایده‌ی خارق‌العاده‌ای که روزی باعجله و اضطراب روی برگه نوشته بودمش چیزی نبود جز عدالت میان حقوقِ زن و مرد و احترام متقابل.

 

ارسالی از: مائده انوشا

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *