_حافظ همه چیز رو برداشتی؟
_آره گوشی و دفترم و برداشتم
_قرصاتو چی؟ اونجا سرت درد گرفت به من…
_باشه مامان الان بردامیدارم میای بریم؟ بابا تو ماشین منتظره.
_برو اومدم.
چند وقتی بود که دوست داشتم سرم درد بگیرد. سر دردی که بخاطر تومور توی سرم بود و به گفته دکتر ها کاریش نمیشد کرد اما مامان میگفت چون حوصله عمل را ندارند این را میگویند. بهر حال یک ماهی میشد که وقتی سرم درد میگرفت تصویر های عجیبی را میدیدم. دکترها گفته بودن ممکن است روی سیستم بینایی اثر بگذارد و باعث بشود که بعضی از خاطرات را ببینم اما این چیزهایی که من میدیدم خیلی با خاطراتم فرق داشت.
میدانستم اگر قرص هارا برندارم باید تمام ده روز مسافرت را دعواهای مامان و بی تفاوتی بابا را تحمل کنم اما حسی میگفت تصاویری که میبینم حرفی دارند.
به سمت یخچال رفتم و قرص هارا داخل ظرفی ریختم و تنها سه قرص و یک مسکن را نگه داشتم و سوار ماشین شدم.
_حافظ قرصاتو برداشتی؟
قوطی قرص هارا طوری بالا گرفتم که مامان از توی آینه هم بتواند ببیند: آره. میشه بریم؟ یه روز راهه، منم که دیشب اصلا نخوابیدم.
_گهواره هم بذارن برات نمیخوابی. الان هم میخوای حرکت کنیم که باز اون قلم و کاغذت رو بیاری بیرون و ورق سیاه کنی.
بابا خوب میشناختم. راهی نبود منم میخواستم بنویسم. من عاشق نوشتن بودن از خاطرات و غر زدن های بی مورد و مسخره تا داستان نوشتن و به تازگی هم شعر می نوشتم. به نظر خودم شعر هایم خیلی بد بودند اما معلم کلاس داستان نویسی که بابا اسمم را نوشته بود میگفت بد نیستند و اگر بیشتر رویشان کار کنم خیلی بهتر میشوند.
بالاخره ماشین حرکت کرد و من هم خود نویسی که بابابزرگ بهم داده بود را بیرون آوردم و شروع کردم به نوشتن: بالاخره بعد از ده سال قرار شد بریم شیراز. من که اصلا یادم نیست شیراز چه شکلی بود ولی میدونم بیشتر از هر جایی دوست دارم برم اونجا. بابا قول داده یه هتل نزدیک حافظیه بگیره که هروقت خواستم بتونم برم.
آنقدر نوشتم تا جوهر خودنویسم تمام شد و بابا اجازه نداد جوهر بریزم به قول خودش باز کردن جوهر همانا، سیاه شدن دنیا هم همانا.
هر چقدر با بابا چانه زدم قبول نکرد و من هم که از دیشب خوب نخوابیده بودم از خداخواسته خوابیدم. با صدای مامان بیدار شدم. برای نهار بیدار نشده بودم اما ساعت حدودا شش بعد از ظهر بود. دوازده ساعت خوابیده بودم. لبخند ملیحی به مزههای بابا زدم و لقمه های غذا را از دست مامان گرفتم. بابا میخواست یکسره تا شیراز رانندگی کند اما انگار ظهر دو ساعتی چرت زده بود یا به قول خودش نیمخواب نیمروزی!
بابا بازهم راضی نشد جایی بایستد تا جوهر خودنویسم را تمدید کنم و من هم از سر ناچاری تمام هشتگ های دفترم را خواندم.
من حافظ هامون، متولد ششم اردیبهشت شانزده سال دارم. خواهر و برادری ندارم. عاشق شیرازم و حافظ. هشت سال است به قول بابا فقط کاغذ هدر میدهم و می نویسم. این ششمین دفتر دویست برگی است که برای غر زدن انتخاب کردهام. عادت دارم اولین هشتگ هر دفتر را از خودم بگویم پس شروع می کنم. از هفت سالگی سر درد داشتم و دکترا هم گفتند من تومور دارم. پنج بار تا الان عمل شدهام اما هیچ وقت این تومور قصد رفتن نکرد. فکر کنم میخواد مثل اومدنش، با رفتنش هم سورپرایزم کنه. خب بهر حال اینم بخشی از منه و برخلاف بقیه که فکر میکنن خیلی باهم مشکل داریم، من تقریبا باهاش دوستم. درسته گاهی اذیتم میکنه ولی خب دوستی هم قهر داره هم آشتی. بگذریم. اسم من آرمان بود اما به خاطر خواسته خودم اسمم رو عوض کردم از آرمان هامون که بنظرم خیلی بی قافیه بود شدم حافظ هامون که همچنان هم بی قافیهاست. اگر علتش رو میپرسید باید بگم که یه دیوان حافظ بین کتابای بابا پیری بود که خیلی قدیمی تر از بقیه بود. هر چقدر بهم گفتن خوشگل تر از ایناش هست دلم اون دیوان و می خواست. اون موقع چیزی ازش نمی فهمیدم ولی به مرور معنی حرفهاشو کم و بیش متوجه شدم و به همون دلیل هم جفت پامو کردم توی یه کفش و دستامم توی یه آستین که باید اسم من بشه حافظ. با وساطت باباپیری که همیشه پشت من بود بابا قبول و کرد و وسط سال دوم بچه ها و معلما مونده بودن بهم بگن آرمان یا حافظ. همون سال باباپیری این خودنویس قدیمی رو برای کادو تولد بهم هدیه داد. خودش میگفت وقتی هجده سالش بوده پدرش بخاطر اینکه دانشگاه قبول شده بهش هدیه داده و حالا اونم میدتش به من. همونجا بود که یه دفتر خریدم و یه بند نوشتم. اونموقع هشتگ نمیزدم فقط می نوشتم اما بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم هشتگ بزنم. خب اینارو برای تویی نوشتم که سرک کشیدی توی دفتر من. خواستم بگم همین قدر که فضولی کردی و از زندگیم سر در آوردی کافیه پس اون سر مبارک رو بکش کنار، چشمانت رو ببند قشنگ بشوره ببرا همینایی رو که خوندی و اینکه دوتا دست مبارکت اگر خسته نشدن و دفتر رو زمین نذاشتن قابلیت این رو دارن که به هم دیگه نزدیک تر بشن پس برو.
لبخندی زدم و به نوشته خودم نگاه کردم. عادتم بود اول هر دفتر چنین چیزی را می نوشتم که از خواندن اطلاعات شخصیم که نمی شد اسمش را خاطره گذاشت توسط هر کسی جلوگیری کنم اما حالا که خودم برای اولین بار می خواندمش جذاب تر بود. قبل از اینکه به گفته خودم عمل کنم و قابلیت دست هایم را نمایان کنم به هشت بعدی هم نگاهش انداختم.
بابا پیری پدر بزرگ پدری منه که من عاشقشم. معمولا تابستونا ماهی یکبار وقتم رو کنار اون می گذرونم. از پدر بزرگ و مادر بزرگهام فقط بابا پیری زندهست. اون قاضی بوده اما وقتی توی چهل سالگیش به پرونده قتلی برخورد میکنه که هیچ راهی برای حلش پیدا نمیکنه، قضاوت رو کنار میذاره و میره توی دنیای کتابا. زیر زمین بابا پیری بهترین جای دنیا واسه منه. جایی که از بچگی اونجا بزرگ شدم. اون زیر زمین بزرگ مثل یه مازه که با کتاب ساخته شده و اگه بلد نباشید قطعا توی اون گم می شید. حتی مامان و باباهم هیچ وقت واردش نمی شن ولی بابا پیری چندتا تکنیک به من یاد داده که به کمک اونا توی اون هزارتو گم نمی شم. بله جناب خانم/ آقای فضول، قصد نداری از قدرت و توانایی دستهات استفاده کنی؟ برو دیگه.
بعد از اینکه نیمی از دفترم را خواندم و به دیوانگی خودم پی بردم، سراغ گوشی رفتم تا کمی هم از فضای مجازی فیض ببرم. زمان خودم را به هر نحوی بود تلف کردم تا بالاخره تابلوی به شیراز خوش آمدید را ساعت دو بامداد دیدم. از خوشحالی سرم را از ماشین بیرون بردم و جیغ میزدم و به خودم خوش آمد میگفتم.
بابا طبق قولی که داده بود یک هتل روبه روی حافظیه گرفت. اگر به اندازه یک تنبل که با یک آهو مسابقه داده خسته نبودم قطعا نگاهی به حافظیه میانداختم حتی از پشت در بسته محوطه.
آنقدر خسته مسافرت با ماشین بودم که حتی مسواک نزده خوابیدم. هر چیزی بدبختی های خودش را داره مثل مسافرت با ماشین یا جوهر خودنویس که زود تمام می شود. اصلا فکر نکنید که مقصر تمام کردن جوهرش منم، فکر کنم نشتی دارد و گرنه که هیچ پوکه جوهر خودنویسی با دو سه روز نوشتن تمام نمیشود.
آن شب را حسابی خوابیدم و حتی صبح زود هم بیدار نشدم. باید خستگی از تنم خشک میشد، از روی بند رخت برداشته میشد، اتو میشد و تمیز و مرتب دوباره میرفت سر جای خودش و تا اطلاع ثانوی-که انشالله وجود ندارد- پیدایش نمیشد.
از یک هفته پیش که بابا گفت برای کادو تولدم می بردم شیراز، فکر همه چیز را کرده بودم، برای همه چیزهم برنامه ریزی کرده بودم؛ به تنها چیزی که فکر نکرده بودم ورودی حافظیه بود.
صبح روز بعد که بهتر است بگویم ظهر روز بعد( بین خودمان بماند یک دوازده ساعتی خوابیده بودم جانم) بعد از خوردن کلمپلو که خیلی بهتر از کلم پلوهای مامان بود، دفتر و خودنویسم را برداشتم و رفتم سمت حافظیه. برای اولین بار آنجا بود که حس کردم مایوس شدم.
داشتم بدون پرداخت ورودی وارد حافظیه میشدم که حس کردم کسی صدایم میکند. به عقب بازگشتم و دیدم بله، نگهبان-یا هر چه که شما اسمش را بگذارید-مجموعه من را صدا میکند و میگوید که بدون پرداخت ورودی نمیتوانم وارد شوم.
پشت کمرم تیر کشید و سرم گیج رفت. قرص هایم را نیاورده بودم اما تصویر مبهم پسر بچه ای که دنباله نورانی ای داشت در ذهنم نقش بست. پسر در میان سیاهی متلق ذهنم میدرخشید و میچرخید؛ بالا و پایین میپرید و انگار از من انتظار داشت دنبالش بروم. هنوز تصویر آنقدر واضح نشده بود تا بتوانم چهره پسر را ببینم که متوجه شدم همان نگهبان بالای سرم نشسته است و صدایم می زند. در جواب اینکه حالم چطور است گفتم خوبم و دستم را روی پیشانیام گذاشتم و بلند شدم. هنوز سرم کمی گیج میرفت اما از اینکه تصویر ها کمی پر رنگ تر شده بود خوشحال بودم. دفتر و خودنویسم را از روی زمین برداشتم؛ خداراشکر موقع زمین خوردنم بلایی سر خودنویسم نیامده بود.
نگهبان بیچاره حسابی ترسیده بود که نکند چیزیم شده باشد. گفت که فقط میخواست هزینه ورودی را پرداخت کنم.
گوشی را که توی هتل گذاشته بودم اما کارت بانکیم همراهم بود. هزینه را پرداخت کردم اما طبق برنامه ریزی که داشتم قرار بود توی ده روز حدودی ده بار یا شاید هم بیشتر بیایم حافظیه و اگر قرار بود هر بار پنج هزار تومان هزینه ورودی بدهم، باید دستی به جیب پدر میکشیدم آخر تمام هزینه سفرم سیصد هزار تومان بود و تقریبا بخش اعظم پساندازم را از دست میدادم.
نمیدانستم باید ببینم، بشنوم یا بنویسم. اردیبهشت بود و بهترین فصل شیراز. بوی بهار نارنج آدم را دیوانه میکرد. مسخ فضا بودم که این شعر از ذهنم گذر کرد:
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
میخواستم قبل از آنکه به مقبره برسم از دور خوب تماشایش کنم. گنبدی تو خالی با معماری حیرت انگیز که بر پایه هشت ستون بنا شده. سقف آبی تیره گنبد با کاشی های روشن و آسمانی داخلش هارمونی فریبندهای را به وجود آورده بود.
آنقدر محو و تسخیر تماشای عمارت بودم که متوجه نم باران بهاری روی لباسم نشدم. خودم را به زیر عمارت رساندم. وسط هفته بود و به علت باران، فضا نسبتا خالی بود. به یکی از ستون ها تکیه دادم، یک پایم را دراز کردم و زانوی پای دیگرم را بالا آوردم. دفترم را روی زانویم گذاشتم و نوشتم و نوشتم…
بعد از خواب طولانی سفر، پایم به حافظیه که رسید باران شد. البته بد هم نشد، هر چه خلوت تر صحبت با خواجه هم آسان تر. من که حس نمی کنم خواجه قرنها پیش مرده باشد یا دیگر نباشد. شاید همه بگویند یک نفر با اثرش زندهاست اما من می گویم تا زمانی که صدا در جهان میماند، یعنی فرد زندهست. زندگی تنها نفس کشیدن بی وقفه بدون تامل درباره هرچه می بینیم و می شنویم و می گوییم نیست؛ زندگی و زنده بودن ما برای دیگران یعنی کلام، یعنی صدا. همان چیزی که تا ابد باقی می ماند حال چه باشی و چه نباشی. چه اثرت تو را زنده نگه دارد و چه بی اثر باشی، صدا آن چیزی است که گوش ها تا ابد به یاد میآورند، مغز می داند اما حنجره نمی تواند صدای دیگری را تقلید کند. صدا همان رنگ بی رنگِ بودن است. شاید روزی که بتوانیم صداهای گذشته را از فضا استخراج کنیم، حقایق آزار دهنده باشند اما تصور زندگی میلیارد ها انسان که با صدایشان هنوز هم هستند و خواهند بود زیباست.
ما، من یا شما هیچ از حافظ نمیدانیم. شاید گمان کنیم اندیشهاش را از روی شعر هایش دریافته ایم اما…
قلم از دستم افتاد، چشم هایم گورخری کاغذ با جوهر نقاشی شده را در دم سیاهی دید و باز آن سردرد لعنتی!
نوری روشن، از جنس طلا با دنباله هایی از خورشید سیاهی چشمانم را روشنی بخشیدند.
_آری از حافظ هیچ نمیدانیم
صدای بم مردی پا به سن گذاشته بود. کمی بعد خود او یا شاید به تصور من صاحب صدا از گرداب روشنی خارج شد. آن خودروشن در سیاهی ایستاد و ادامه داد: حافظ از ضمیر ناشکفته عشق برخواسته بود. همان چیزی که این روزها شما کنارش نهادهاید. آن عشق پاک و مقدس را بشر نادان به ناپاکی کشانیده و از فاش میگویم و از خود دلشادم/ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم به نفرت برخواسته از عشق بدل کرده است. در دهانتان عشق را مانند نقل بر سر هر چیزی میگذارید. گاهی بر سر چای تلخ که آن را شیرین کنید، گاهی بر سر شیرینی شیرین که زیبایش کنید. عشق همان چاشنی زعفران گون سخن، حالا شده رب گوجه هر خورشت و هر دیزی. به لوبیا و سیب زمینی زیر خاک هم اضافهاش میکنید، به گوشت اشتران هم میزنیدش. دیگر عشق حقیقی تنها عطری برای گول زدن افراد است، طعم و رنگ از همان کلامتان است که نام عشق را بر زبان میرانید و بر سر هر بی ارزشی مینشانیدش. عشق را بی حرمت کردید، کمرش را شکستید و خطبه عقدش را با هر چه که دوست داشتید بستید. آن واژه پاک و معصوم عشق که در خلوتش عقل را جایی نبود، حالا آگاهانه بر روی کارد می گذارید و به جای علم یا ثروت میگویید عقل یا عشق حال آنکه عشق از دل است و برخواسته از عشق، و عقل در سر است و برخواسته از دانش. عشق، جام شوکران نیست که عدهای از او دوری میگزینند؛ عشق، تکه سنگی نیست که روی آب بیاندازیاش و مسابقه بدهی که کدام بیشتر پرش دارد. عشق ماهی است که اکر صیدت شود صدفی دارد با مروارید اما اگر تورت را درست بیاندازی، اگر ماهی را درست انتخاب کنی نه آنکه هر ماهی را ماهی مروارید بدانی. عشق دنیای نجات از گمراهی عقل و آرامش دل است، اما اگر بدستش آوردی خوب حواست را جمعش کن؛ کم نیستند ربایندگانی که به دنبال عشق له له میزنند و برای نیمی از همان مروارید هم را میکشند. اما بدان ای پسر! مرواریدی که یافتی، نیمه به کارت نمیآید. یادت باشد چطور صیدش کردی. زخم دستت را برای بالا کشیدت تور از چشمهایت پاک نکن که این، تنها راه حفظ حرمت ابدی و ازلی عشق است!
قبل از آنکه بتوانم سخنی بگویم همان طور که آمده بود در گرداب نور محو شد. انکار از پرتگاهی رها شدم و به دنیای واقعی بازگشتم. حرف های آن پیر در گوشم زنگ میزد و صدایی میگفت بنویسشان شاید جایی به کارت آمدند. با تمام سرعتم نوشتم و دفتر را بستم. بر مزار حافظ ایستادم زمزمه کردم:
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم…
روزهای بعد سفر آرام گذشت اما من هیچ وقت جرعت نکردم ماجرای پیرمرد را بجز به بابا پیری بگویم. او همیشه مرا باور داشت و حتی این راهم پذیرفت. حالا که بیست و چهار سالم است و به قول بابا پیری زیادی مرد شدهام و دیگر جذابیتی ندارم، بازهم دوست دارم آن پیرمرد را ببینم و بپرسم چرا من را با آنهمه سوال تنها کذاشت، اصلا او که بود؟!
هیچ وقت هفتصد و دو را نتوانستم تمام کنم. هنوز هم کاغذ سیاه میکنم و مینویسم با همان خودنویس بابا پیری. من همان حافظ هامون ماندهام تنها سنم زیاد شده!
شش سال است که ادبیات میخوانم و انجمنی در دانشکده برای حافظ ساختهام. گرچه تعدادمان زیاد نیست اما بودنش را دوست دارم. انتظار داشتم توی دانشگاه آنهم در رشته ادبیات، کسی را مانند خودم شیفته حافظ پیدا کنم اما انگار سرنوشت دوست دارد تنها باباپیری همصحبت حافظیام باشد. گرچه یکسال است که من را به امان خدا میان کسانی که حرفی برای گفتن با من ندارند رها کرده اما بازهم حرف زدن با او بر مزارش را دوست دارم. میدانم میشنود، میدانم زندهاست، میدانم صدایش هست و نظرش را راجع به داستانم میگوید، اگر گوش کنم شاید بشنوم.
سعی کردم حرمت عشق را حفظ کنم و مرواریدم را از دست ندهم اما خب همین شد آرزوی داماد شدن من که باباپیری با خودش برد به جاهای دور و دیگر نیست که اگر عاشق شدم حسابی خجالتم بدهد. حالا که آن تومور لعنتی هم شرش را کم کرده نمیتوانم برای دیدن آن پیرمرد تلاش کنم اما همچنان حرفهایش درون گوشهایم زنگ میزند و حتی اگر بخواهم نمیتوانم فراموش کنم.
از زمانی که هجده سالم شده سالی چندبار میروم شیراز، تنها به خواجه سر میزنم و بازمیگردم. دیگر باهم دوست شدهایم من اورا خواجه جان صدا میکنم و احتمالا هم او من را خود دومم؛ شاید باور نکنید اما من صدای بودنش را میشنوم…!
فهرست مطالب
Toggle
2 نظرات
خلاقیت و نوآوری را میتوان در این فضای داستانی مشاهده کرد…تلفیقی از گذشته و حال…با زبان واژه های امروز…کار نویی ست…از نظر من زیبا نوشته و طراحی شده …
سلام خانم نویسنده موفق باشی ❤️