وقتی بیدار شدم ، نور کور کننده خورشید تو چشمام می تابید ،اه چشمام کور شد پاشدم و صورتم رو شستم چشمای سبزم کاملا بی روح بود.
لباسم رو عوض کردم و اماده رفتن به محل کار خسته کنندم شدم وقتی رسیدم رییس سرم داد زد رییس:هیکاری تو چهل دقیقه دیر کردی نکنه می خوای اخراج
بشی ،منم با یه صورت بی حال گفتم :خیر قربان . رییس :خوبه پس سعی کن دیگه تکرارش نکنی . هیکاری : چشم قربان .
رییس نخد مغز رفتم پشت میزم نشستم و فایل های بهم ریخته رو مرتب می کردم که یهو یه پیام برام اومد
هیکاری:شرکت میامورا چه کمکی می تونم بکنم
ناشناس :رز سیاه
هیکاری :رز سیاه ؟
ناشناس :رز سیاه اشکار می کند راز را .
هیکاری : بله ؟ ببخشید ؟ اگه کاری ندارین من میرم لطفا مزاحم شرکت نشید سر ما خیلی شلوغ هستش .
ناشناس : رز سیاه
همون لحظه از اون صفحه چت بیرون اومدم راستش یکم ترسیدم
نمیدونم چرا رفتم داخل گوگل و رز سیاه رو سرچ کردم ،فقط چند تا عکس نشونم داد یه بار دیگه سرچ کردم { رز سیاه اشکار می کند راز را}
برام یه شعر اورد از یه شخص به نام تام سلیت انگار این یارو 28 تا شعر داده و این اخریه اخرین شعری بوده که ازش دیدن و بعدش به شکل
مرموزی ناپدید شده و این شعر خیلی عجیبه منظورش رو نمی فهمم {رزسرخ به رنگ خون انسان رز سیاه به رنگ طمع انسان مخالف سیاه سفیده
پس قرمز مخالف چیه قلبم تند میزنه ولی بدون احساسی فقط رز سیاهه که ارومش میکنه من رز سیاه رو می خوام به اندازه یه باغ لطفا رز قرمز
رفته و یه گل برگ جا گذاشته رز سیاه اشکار می کنه راز را راز خون من را }
فهرست مطالب
Toggle