فهرست مطالب
Toggleبخش اول
تشنگی بهم فشار آورد. بعد از دو ساعت غلت زدن توی رختخواب، تازه چشمام گرم شده بود که… لعنت به من! لعنت به تنبلیِ من! خب همون رو قبل از خواب بخور دیگه! همیشهام یه لیوان آب بالای بالای سرم هستها؛ اَد همین الان باید خالی باشه!
به هر زحمتی، بلاخره از جام بلند شدم تا غر غر کنان، با چشمای نیمباز، طوری که خوابم کامل نپره، خودمو به دستگیرهی در رسوندم. مثل همیشه آروم در رو به سمت داخل کشیدم تا قِرِچ قُروچِِ لولایِ زهوار دررفتش، مامانم رو از خواب بیدار نکنه که البته کرد گمونم. اون بنده خدام عادت داره به این شرایط!
با سرِ پنجههای پام، یواش یواش خودمو به شیرِ آب رسوندم. یخورده لایِ پلکهام رو بیشتر باز کردم. یه لیوانِ استفاده شده از گوشهی سینک پیدا کردمو با نوکِ انگشتام به اهرمِ شیر آبِ یه تَقّهی بیصدا زدم تا آب ازش سرازیر بشه. لیوانمو دوبار تا نصفه آب جا کردمو سر کشیدم. بعد در حالی که حواسم به دور و برم بود که کسی متوجهِ حضور من شده یا نه، لیوان رو گذاشتم سرجاش و راهی شدم سمت اتاقم.
ولی مگه میشه تا آشپزخونه بیای و به یخچال سر نزنی؟ از نصفههای راه، دور زدمو اینبار یخورده سریعتر مسیر رو طی کردم. نوارِ بغلِ در رو یخورده با دستم جمع کردم که بیصداتر باز شه. از هنرهای رفت و آمدهای دزدکی توی خونهست دیگه؛ با مهارتهای جدیدی آشنا میشی!
خالی. یه لامپ که وصلِ به در و با باز شدنِ در روشن میشه. اینبارم مثل همیشه روشن شد و به تنها صحنهای که برخوردم، یه فضای چند در چندِ سفید که با چند تا قفسهی فلزیِ کِرِمرنگ پر شده بود. با اینحال، محضِ اطمینان، یه سَری داخل چرخوندم و دیدم که چیزِ دندونگیری نصیبم نشد، جز پریدنِ خوابم!
زشت بود دست خالی برگردم، یه نگاهِ سَرسری به اطراف انداختم؛ بغلدستِ یخچال، روی گاز، حتی برگشتمو روی اوپن رو هم برانداز کردم اما… با لب و لوچهی آویزون، مصممتر از قبل، رهسپارِ اتاقم شدم.
از عرقی که روی بدنم نشسته بود معلوم بود هوا چقدر گرمه! ولی صدای کولر رو میاومد. آخه چرا منم مثل بقیه، شبیه باقی آدما نمیومدم ازین نعمت استفاده کنم و همش خودمو توی اون اتاق حبس میکردم و فقط واسه یه وعدهی غذایی یا گلاب بروتون دسشویی، ازونجا میزدم بیرون!
دلم نمیخواست برگردم توی رختخوابم. دیگه خوابم نمیومد. میخواستم چند دقیقه همونجا، روی مبلها توی پذیرایی بشینم و همین کار رو هم کردم!
یه نیمنگاه به اتاقم انداختم که انگار انتظارمو میکشید و بعد سرم رو کامل برگردوندم جلو و چشمام رو بستم و با یه نفس عمیق، سرما رو وارد ریههام کردم. چند قدمِ شمرده به جلو برداشتم و به اولین مبلی که دستم رسید تکیه دادم و خودمو آروم کشوندم سمتش و روش لم دادم.
باد مستقیم میخورد به صورتم. چشمام رو بستم. با چند تا نفسِ کوتاهِ بیصدا شروع کردم و درنهایت آخریش رو با یه نفسِ بلندتر، تموم کردم؛ به این معنی که اونجا چقدر داشت بهم خوشمیگذشت! شونههام رو چسبوندم به پشتیِ مبل و پاهام رو که تا شده بود، دراز کردم و بعد با یه حرکتِ هوشمندانه انداختم روی هم و رفتم توی فکر:
《چه حالی میده الان یه ساندویچِ کالباسو خیارشور بِدن بهم بخورم؛ اونم از شاهکارهای پرملاتِ مامان! یه لیوانِ بزرگ هم، نوشابهی تگری ( اگه فانتا باشه که دیگه هیچی، همونجا غش میکنم! ) بعدشم همونجا جلوی کولر، یه دست رختحوابِ تَروتمیز پهن کنن و ترانهی اِبی_جانِ جوانی رو هم بزارن روی دور تکرار و بعد هم خونه رو واسه استراحتِ من خلوت کنن و…》
ولی انگار اونجا، جای من نبود. یه نیرویی، شبیه یه جارو برقی که داخل مغزم روشن شده باشه، داشت این رویای شیرینِ شخصیِ من رو میکِشید داخل خودش و بعد بهم تذکر میداد که اونجا جای من نیست و باید زودتر برگردم به همونجایی که ازش اومدم.
برخلافِ میل باطنیم، چشمامو باز کردم. سرم رو برگردوندم و پشت سرم، درِ نیمهبازِ اتاق رو نگاه کردم. نصفِ تشک که پشت در پنهون شده بود، پتویِ وارفته بر کف اتاق و یه حجمِ درهم و برهم از بالشتها که همگی منتظر بودن تا من رو دوباره در آغوش بکشن تا آدما رو از من و من رو از دیدِ اونها قایم کنن!
کاش یکی بود تا نمیزاشت این اتفاق بیفته…
بخش دوم
یه صدا که شبیهِش رو نشنیده بودم، منو از رختخواب کند. نه، خواب نبودم. صدا، خفه نمیشد. نمیخواستم به حرفش گوش بدم. خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون. همهی زورم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون.
صدای برگشتِ در و برخوردش با دیوار، خونه رو لرزوند. خم شدم روی زانوهام. نفسم بالا نمیومد. خیسِ عرق بودم ولی اینبار نه از گرما که از یه جنگ بود انگار!
سَرم همینطور گیج رفت و گیج رفت. یه صفحهی تاریک، جلوی چشمام ظاهر شد و لکههای روشنی که مدام روش بیشتر و بیشتر میشدن. یه صدای بوقِ ممتد توی گوشام پیچید و… دیگه چیزی خاطرم نیست.
چند دقیقه یا چند ساعت رو نمیدونم؛ بخودم که اومدم تا چند لحظه موقعیتم رو گم کرده بودم. نگامو انداختم به بالا، یه سقفِ تاریک بالای سرم، بهم گفت که الان شبه! دستامو توی هوا چرخوندم که سرم به جایی نخوره. از دیواری که بهش تکیه داده بودم کمک گرفتم و پشتمو بهش سُر میدادم تا به زحمت بلند شدم.
کولر خاموش شده بود. تنها صدایی که میشنیدم صدای نفسای خودم بود. کِشون کشون خودمو به در تراس رسوندم. به هوای تازه احتیاج داشتم. باد میومد. هیچ ابری توی آسمون نبود. ستارهها جلوی روم چشمک میزدن. انگار زمان متوقف شده بود و فقط من مونده بودم و شب!
دلیلشو نمیدونستم ولی به اطمینان متوجه شدم که گونههام بیاختیار خیس شدن. نمیتونستم نگامو از آسمون بردارم. دچارِ حالتی شده بودم که انگار بدونِ اینکه دست من باشه، به یه دنیای دیگه دعوت شدم. خودمو جلوی آینهی دسشویی پیدا کردم. همون آدمِ قبل از این اتفاقها بودم اما اطمینان داشتم که یچیزی عوض شده. اما چی؟؟ نمیدونستم!
صدای شُر شرِ شیر آب بهم اطمینان میداد که بیدارم. هربار که مشتمو پر از آب میکردم و به صورتم میزدم اطمینانم بیشتر میشد ولی یه حسی بهم میگفت اون چیزی که تو رو از اتاقت بیرون کشیده رو نمیتونی اینجا پیدا کنی. به پیشنهادش گوش دادمو شیر رو بستم و راه افتادم تا تَه و تویِ ماجرا رو درارم.
برگشتم به پذیرایی و توی راه، چیزی که ذهنمو مشغول میکرد این بود که بعد اینهمه سر و صدایی که راه انداخته بودم، چرا کسی نیومده بود شاکی بشه ازم یا لااقل یه لیوان آب بده دستم! از روی کنجکاوی یواشکی رفتم سمت اتاق بابام اینا که یه سر و گوشی آب بدم ببینم اصلا کسی خونه هست یا نه!
کسی به چششم نخورد؛ شایدم واسه تاریکی بود. دلم نیومد لامپ رو روشن کنم. گفتم گناه دارن بنده خداها! حتما خوابشون سنگین بوده متوجه کارهای من نشدن! شایدم نبودن. نمیدونم چرا، ولی پیگیر نشدم. یه سَری تکون دادمو برگشتم و در رو آروم پشت سرم بستم.
دلم نمیخواست بدونم داداشام کجان. دلم برای تیکه کنایههاشون تنگ شده بود ولی حتما خودشون نمیخواستن که برخلاف همیشه توی کارام سَرَک بکشن ها! براشون مهم نبوده، لابد کارهای واجبتری داشتن. بیخیال اصلا به من چه؟ حداقل حالا میتونستم راحت توی خونه واسه خودم ول بچرخم. خدارشکر که نبودن!
شبیه به یه حیوون که بعد از مدتها قراره درِ قفسش رو باز کنن و بفرستنش داخل یه محیط جدید و البته دَرندشت، توی اون لحظه همچین حسی رو تجربه کردم. یه احساسِ آزادیِ بیمرز که از سالها پیش دنبالش میگشتم و در کنارش هیجانی ناشناخته که میخواست حقیقت رو ذره ذره به خوردم بده!
دست خودم نبود. توی حال، چرخیدم و جیغ زدم و چرخیدم و… یه آن نگام به ساعت افتاد، ترس برم داشت که یموقع همسایهها نریزن پشت در خونمون. دستمو گذاشتم جلوی دهنمو با یه خندهی ملیح (ازونهایی که مامانم میگه برای ماستمالیِ گندهای که میزنی ازش استفاده میکنی! ) خودمو به یه چایی دعوت کردم.
بخش سوم
از حضورم توی جمع خانواده، خیلی وقت بود که میگذشت. دلم برای بیرون از اتاقم تنگ شده بود! حالا که این فرصت بهم دست داده بود، دلم میخواست گوشه به گوشهی خونه رو زیر و رو کنم. دلم برای حال تنگ شده بود. برای چایی خوردن داخل حیاط، توی غروبهای تابستون. دلم برای درخت گوجه سبز توی باغچه تنگ شده بود. الان که اسمش اومد دهنم آب افتاد!
دلم میخواست تلویزیون رو روشن کنم و برنامه کودک ببینم. یه زیر اندار زیرم پهن کنم، یه ظرف پر از تخمه کنم و کارتونِ زورو تماشا کنم و پوستهاش رو اینور اونور تف کنم. کاش این خلوتِ من با خودم، تموم نمیشد تا هرکاری دلم میخواست انجام بدم!
خدارشکر سماور خونهی ما همیشه قُل میزد پس علیالحساب خودمو یه چایی مهمون کردم تا توی فاصلهی سرد شدنش، برم یه سَری به کابینتها بزنم ببینم اوضاع از چه قراره!
بچه که بودم چقدر که این سوراخ سمبههای خونه رو نمیگشتم! دنبال نخودچیهایی که مادربزرگم سوغاتی از مشهد میاورد، شکلاتهایی که مامانم واسه مهمونها میگرفت. از آجیلهای شب عید هم که پیدا کردنشون واقعا مهارت میخواست دیگه بماند! راستی چیشد که انقدر زود از اون روزها فاصله گرفتم؛ شبیه یه چشم بهم زدن!
من از اولشم آدمِ اجتماعیای نبودم. داداشهام همش توی کوچه و محله، با دوستاشون بازی میکردن و وول میخوردن ولی من بچهخونگی بودم. دوستای زیادی نداشتم، همون تکو توکیام که بودن، اکثرا رفیقای اونها بودن که با منم آشنا میشدن.
چیزی از توی کابینتها و آشپزخونه دستگیرم نشد و به همون لیوان چایی قناعت کردم. داشتم چایی رو سر میکشیدم که یه فکری مثه برق از سرم رد شد: هوس کردم آلبوم خانوادگیمون رو که مدتها بود سراغشو نگرفتم بردارم و خاطره بازی کنم!
درها رو باز گذاشته بودم که هوا توی خونه جریان داشته باشه. باد لابلای پردهها میچرخید و صدایی شبیه بال زدنِ پرنده رو درست کرده بود.
خونه هنوز تاریک بود و تنها روشنایی، نورِ تیر چراغ برق بود که بدون اجازه هرشب از پنجره به داخل خونه میتابید: یه سایهروشن، شبیه گرگ و میشهای فیلمهای درام! چیزی که تمایلش رو نداشتم، روشن کردنِ لامپ بود. یه عادت که توی نوجوانی، اونجا که تازه ترسم از تاریکی ریخته بود باهاش خو گرفته بودم!
اونجا که کم کم داشتم به انتخاب دوست بصورت جدی فکر میکردم. از بین آدمها که موفق به اینکار نشدم، ناچار با تاریکی آشنا شدم. یه دوست صمیمی که ایرادهامو بهم یادآوری نمیکرد! به دور از حضور هر آدمی، شب که میشد، طبق قراری که همیشه بهش پایبند بود، سراغمو میگرفت و دستم رو توی دستاش میزاشتم و باهم به سفر میرفتیم.
اما توی تاریکی که نمیشد دنبال آلبوم بگردم؛ جاش رو هم بلد نبودم وگرنه از روشِ حدس زدن که هرشب توی گشت و گزارِ شبانم ازش استفاده میکردم، کمک میگرفتم! دنبال گوشیم گشتم تا با نورِ چراغقوهاش به کارم برسم. نبود. سرجاش نبود. توی جیب شلوارم نبود. زیر بالشتم هم نبود. بیخیالش شدم چون یه ندای درونیِ قوی، بهم میگفت که ازین به بعد به نور احتیاج نداری! بازم به حرفش گوش دادمو شبیه یه کاربلد رفتم تا به کارم برسم.
با یه اطمینانِ خاص، انگار که میدونستم کجا باید برم سروقتش، راهمو سمتِ کمد دیواری کج کردم. کمد دیواری، توی اتاق بابام اینا بود. بازم اونجا! همون نیرویِ قوی، بدونِ معطلی وارد اتاق شد و منم پشتسرش رفتم داخل. چهارپایه رو از کنار دیوار برداشتم و گذاشتم زیر پام. دستمو به دستگیرهی طبقهی بالایی رسوندم و خودمو آروم کشیدم بالا.
جاپام رو محکم کردم و داخل اون طبقه رو سرک کشیدم. یه حجم از کارتن و پلاستیک که روی هم چیده شده بود و نورِ کم، نمیزاشت فرقشون رو از هم تشخیص بدم. روی پنجهی پاهام وایستادم تا فضای بیشتری رو ببینم. چند تا خرت و پرت رو کنار زدم، بدون اینکه به صدای خش خششون توجه کنم. درنهایتِ خونسردی، دستمو دراز کردم. نوک انگشتام یه تیکه پارچه رو لمس کردم. کشیدمش، ولی از جاش تکون نمیخورد. در عینِ بی تعادلی، همهی زورمو رو زدم که یهو زیر پام خالی شد و با پشت خوردم زمین. همراه من، یه کیسهی پارچهای و چند تا پلاستیک و کارتن هم به کفِ اتاق سقوط کردن!
حدسم درست بود، کسی توی خونه و داخل اون اتاق نبود. یه تکونی به خودم دادم و خودمو به کیسهی پارچهای رسوندم که توی اون نور کم، مشکی بنظر میرسید. بله، با موفقیت آلبوم عکس خانوادگیمون رو پیدا کرده بودم! رفتم داخل حیاط تا زیر نور ماه و مخلوطش با تیر چراغ برق، مشغول ورق زدن عکسها بشم!
بخش چهارم
دکیسه رو گذاشتم زیرم و آلبوم رو باز کردم و شروع کردم به ورق زدن! چندتا برگ اول، مختص جوونیای مامان بابام بود؛ اونجا که ما هنوز نبودیم. چقد جوون بودن. چقد سرحال بودن. از آخرین تصویری که ازشون یادمه، چقد فرق داشتن! عکسای عروسیشون، ماه عسلشون، عکسای دسته جمعی با فامیلای هردوتاشون!
شبیه خلوتهای شاعرانه با نور ملایم، مشغول ورق زدن آلبوم بودم که کم کم سروکلهی ما هم توی عکسا پیدا شد! عکسِ داداش بزرگم توی قنداقش بغل مامانم که دوتایی داخلِ یه کادر بودن، انگار عکاس بابام بوده! دیدن این عکس چقد تازگی داشت! خیلی وقت بود به آلبوم سر نزده بودم. از همونجایی که راهم از باقیِ خانواده جدا شده بود. دیگه توی دورهمیهاشون نبودم. جام سر سفره بینشون خالی شده بود و وعدههای غذاییم، تنهایی توی اتاقم سِرو میشد.
چرا تصمیم گرفتم تنها باشم؟ چرا دیگه قاطیِ خندههاشون، صدای من کم بود! چرا بجای درد و دل با اونها، خیابون رو انتخاب کردم. سیگار رو، شبهای پارک رو انتخاب کردم!
عکسا یکی یکی رد میشدن و داداشم بزرگتر میشد و خندههای بابا مامانم بیشتر! تند تند جلو میرفتم تا ببینم کی پایِ من به آلبوم خانوادگی باز میشه؛ که رسیدم به این عکس: بابا، مامان، داداش بزرگترم و بلاخره من، توی گهواره کنار اونها!
اگه اون عکس رو نمیدیدم، باورم نمیشد که اصلا منم عضوی از اون خانواده هستم! موهای بدنم یکی یکی راست شدن، یه لرزهی عجیب به تنم افتاد و چشمام تَر شدن! اسمِ این احساس چی بود؟ دلتنگی؟ تعلق؟ نیاز به نوازش؟ چی…؟ چند تا صفحه اونور تر، عکسی از راه رسید که بغضمو ترکوند: من در حال راه رفتن، و داداشم که دست منو گرفته بود تا نخورم زمین!
غرورم شکست! باورم، که دیوارِ بینِ منو داداشام رو بلندتر میکرد، خراب شد و بغضم ترکید! عکسو از داخل صفحه کشیدم بیرون. دستم لرزید و عکس پشت و رو افتاد جلوی چشمام. روش با یه دستخط خرچنگ قورباغه نوشته بودن: داداشی زود بزرگ شو دیگه. خسته شدم انقد بغلت کردم! ناخودآگاه آلبوم رو بستم و تکیه دادم به دیوار و عکسو جلوی چشمام رو به آسمون نگهداشتم. انگار ستارهها از همیشه بهم نزدیکتر شده بودن. بیصدا گریه میکردم و نفسام راحتتر بالا میومدن.
خودم رو توی این اتفاقِ متفاوت که بیرون از اتاقم برام رقم خورده بود، رها کردم و برای چند لحظه احساس کردم که روی زمین نیستم. من بیستو خوردهای سال، سن داشتم و اقلا نصفش رو صرف بهانهتراشی برای تنها موندنم کرده بودم. اما یکشبه، طبق یه قانونِ بیمنطق، چشمام رو روی همشون بسته بودم. حداقل حاضر شدم که برای یکشب، دست از تنفر از دیگران بردارم!
برگشتم به زمین و عکسو گذاشتم لای آلبوم و با اشتهاتر از همیشه رفتم سروقت یخچال! یه تیکه نون برداشتم و یه قاشق رب مالیدم روش و شبیه به گرونترین گزینهی داخل یه منوی غذایی، با اشتها شروع کردم گاز زدنش! چقد خوشمزه بود. چقد دوسداشتم بازم بخورم. انگار که تا حالا توی عمرم غذا نخورده بودم.
رفتم سراغ کامپیوتر و روشنش کردم. دنبال شادترین ترانههایی که داخلش داشتم گشتم. اتفاقی به یه موزیک برخوردم که معلوم بود مالِ روزهای شادم بودن: قیصر _ به تو وابسته شدم. صدای اسپیکر رو زیاد کردم و داخلِ خونهی خالی که حالا تبدیل شده بود به سالن رقصِ من، شروع کردم به چرخ زدن و رقصیدن! در حینِ رقص، از جلوی آینهی قدی رد میشدم و قِر دادن و شونه بالا انداختنهام رو تماشا میکردم. میخندیدم و باز میچرخیدم. عرق از سر و کولم میریخت ولی خسته نمیشدم. انگار درونم به اندازهی یه عمر، انرژی پشتِ درهای بستهی اون اتاقِ کذایی ذخیره شده بود و حالا قادر به انجام هرکاری بودم!
احساس میکردم که اون خونه با در و دیوارهاش، من رو توی خودش قبول کرده و هرکاری میکرد که به من خوش بگذره و منم تا میتونستم ازین فرصت استفاده میکردم!
یه هوس مسخره به سرم زد و در لحظه بهش جواب مثبت دادم: دلم خواست که برم حموم و به سر و وضعم برسم و یخورده خودمو شبیه آدما کنم! ریشهام خیلی از حالت طبیعی خارج شده بود و موهامم که دیگه نگم براتون! این شد که بدون توجه به کامپیوتر که داشت واسه خودش میخوند، سراغ ژیلت و حولهی حمومم رو گرفتم و انگار که از یه قرار مهم جا مونده باشم، بُدو رفتم سمت حموم!
حوله رو انداختم روی جارَختی و شیر آب داغ رو تا ته باز کردم و شروع کردم به کندنِ لباسام؛ شبیه به وحشیها! خندهتون نگیره اما چندبار حینِ درآوردن لباسام نزدیک بود بخورم زمین! آب داغ درحال بخار کردن بود و حموم رو مِه گرفته بود طوری که نمیتونستم خودمو جلوی آینه ببینم. اینجور وقتا یه هیجانِ مسخره میاد سراغم و همش منتظرم یکی از پشت سر، دستشو بزاره روی شونم؛ مثه فیلم ترسناکها!
دوش رو باز کردم و آب داغ، سر تا پام رو شست و برد داخل چاه؛ انگار چند کیلو سبک شده بودم! توی همون صحنه که چشم چشمو نمیدید، دستمو دراز کردم و شامپو رو برداشتم و حسابی خودمو کف مالی کردم. چه بوی خوبی توی دماغم پیچیده بود! بعد ژیلت برداشتم و شروع کردم به خوشتیپ کردنه خودم. با نهایتِ حوصله و سلیقهای که داشتم، سر و وضعم رو مرتب کردم. آخرین وداعم رو با دوش کردم و حوله رو انداختم روی شونم و زدم بیرون!
اون بیرون، آفتاب داشت خودشو از پنجره نشون میداد. سرم رو چرخوندم سمت روشنایی و با یه لبخند، ازونایی که صورتم کمتر بخودش دیده بود، جلوی آینه وایستادم و موهامو سشوار زدم. هرلحظه که رد میشد، بیشتر مطمعن میشدم که دارم متفاوت ترین لحظههای زندگیم رو تجربه میکنم! هیچ چیزی قرار نبود حال منو خراب کنه. هیچ کاری نبود که از پسش بر نیام! با اطمینان احساس میکردم که ریههام، از جایی بغیر از زمین اکسیژن دریافت میکنه!
تمام زندگیِ من، بین نشدن، لنگان لنگان ادامه دادن و باز، نشدن و درنهایت انتخاب کردنِ گوشهی اتاقم خلاصه شده بود. هیچوقت هیچ کاری رو به انتها نرسونده بودم. همیشه تصورِ توسَری خوردن، من رو سرجام نشونده بود. من به رویاهام لباسِ توهّم پوشونده بودم. من نتونسته بودم از خواستههام در مقابلِ دور و بریام دفاع کنم!
تنها شدم چون همیشه توی تصوراتم آینده رو رنگیتر از وضعیتِ تیرهای که توش گیر افتاده بودم میدیدم اما قدرتِ توصیفِ اون رو برای اطرافیانم نداشتم. دنیایِ تنهایی رو انتخاب کردم چون توی اون دنیا کسی نبود که بهم بد و بیراه بگه! من آدمِ شروع کردن از نو نبودم چون راهی واسه خروج از زندونی که برای خودم ساخته بودم وجود نداشت. من حتی دیگه نمیدونستم کی مقصره!
این آدم، توی اون لحظه حالش خوب بود چون دیواری دور و برش نمیدید! انقدر با این شرایط غریبه بودم که نمیدونستم یه آدمِ خوشحال، توی این وضعیت چه عکسالعملی از خودش بروز میده پس دوباره گونههام خیس شد! زیباترین موسیقی، توی ذهنم تداعی شده بود. همهچیز داشت خوب پیش میرفت که صدای باز شدنِ درِ خونه، این سکوتِ زیبا رو شکست و صدای آشنایی به گوشم رسید: خانواده از راه رسیدن…
بخش پایانی
یه دستی به سر و وضعم کشیدم و خودمو مرتب کردم تا اینبار با یه ظاهرِ متفاوت به استقبالشون برم که کلماتی به گوشم خوردند که من رو ازینکار منصرفم کردند:
《صدای بابام رو شنیدم که میگفت: +محمد (داداش بزرگم) زیر شونهی مامانتو بگیر…
_محمد: مامان بسه دیگه. اون خیلی وقته که از بین ما رفته…》
صدای هِقهقهایِ خفهی مادرم که توی راهرو پیچیده بود و نفسهای بریده بریدش که ترس رو توی وجودم انداخت!
خواستم سریع خودمو بندازم جلو تا ببینم چی شده! و در کنارش صدای افکار پریشونم که مدام تکرار میکرد:《بیا، یبارم که حالت خوب بود، اینجوری زدن توی ذوقت!》ولی برخلاف عادتِ همیشگیم که بدون فکر میزدم توی دلِ ماجرا، اینبار درونم مثه یه دریای بیتلاطم، آروم بود اما به گمونم آرامش قبل از طوفان بود! بهرحال از جام جُم نخوردم تا خودشون بیان جلو و ماجرا رو برام تعریف کنن!
《بابام: آروم طاهره! (مادرم) صبر کن بزار خودم کفشاتو درآرم…》
و من همچنان صدای مادرمو نمیشنیدم و محمد که اونم همراه با مادرم سکوت اختیار کرده بود. ندیده معلوم بود که با اومدنشون چه جوّ سنگینی رو وارد خونه کرده بودن! از فاصلهی باز شدنِ در تا طی کردنِ مصافت کوتاهِ راهرو تا پذیرایی، شبیه به طولانیترین فاصلهای که تا حالا تجربه کرده بودم زمان برد تا بلاخره نگاهم بهشون افتاد!
دستِ مادرم که دورِ گردن محمد بود و شمرده شمرده وارد خونه میشدن. نگاهِ محمد که خیره به مادرم، حواسش بود که نخوره زمین و بلاخره بابام، که پشت سرشون داشت گلهای قالی رو میشمرد، همگی جلوی چشمام سبز شدن. اما داداش کوچیکم نبود. ولی مهم نبود، دیدنِ این صحنه انقدر توجهمو بخودش جلب کرده بود که غیبتِ اون برام بی اهمیت بشه!
مامانمو روی مبل نشست و بابام پشت سرشون کلید لامپ رو زد و گرگ و میشِ خونه رو از بین برد! حالا همگی دور هم جمع شده بودیم. محمد رفت سراغ آشپزخونه و مشغول آماده کردنِ آبقند شد. بابام هم روی زمین نشسته و کف دستشو گذاشته بود روی پیشونیش. مامانم هم ساکت فقط اشک میریخت و من، کنار آینه شاهد این ماجرا بودم.
محمد لیوان آبقند رو گرفته بود دستش و اومد از مقابلم رد شد و بیتوجه به حضورِ من، خودشو به مامانم رسوند. به زور چند تا قُلُپ به خوردش داد و بعد لیوان رو گذاشت روبروش روی عسلی و اومد پشت سرش شروع کرد مالیدن شونههاش.
توی ذهنم پر از سوال بود! آخه چیشده؟ واسه کسی اتفاقی افتاده؟ عباس (داداش کوچیکم) طوریش شده؟ داشتم منفجر میشدم اما قدرت این رو که دهنم رو باز کنم و حرف بزنم نداشتم. دوسداشتم برم کنار مامانم بشینم و بگم:《قربونت برم انقد گریه نکن دیگه!》برم پیش بابام بگم:《درست میشه! بابا، تو الان مردِ خونهای. تو بس کن دیگه!》 با تمامِ غروری که داشتم اما میخواستم برم دست محمد رو بگیرم و بگم:《داداشی، میشه تو بهشون بگی آروم بگیرن!》
ولی اینها همش توی ذهنم اتفاق میفتاد و جراتِ عملی کردنشون رو نداشتم! که مامانم یه دفعهای بلند بلند شروع کرد به حرف زدن:《اصلا مطمعنین خودش بود؟ اون که دیروز حالش خوب بود. بیاین یه بار دیگه بریم… محمدجان، مامان تو پاشو یه سر بریم؛ بخدا قلبم داره کنده میشه!》
محمد:《باشه مامان میریم. یخورده استراحت کن جون بگیری، چشم. بابا! پاشو برو یه لحاف تشک واسه مامان پهن کن. خودتم بگیر بخواب؛ از صبح سرپایی.》
همهچیز توی سکوت اتفاق افتاد و محمد مامانمو از جاش بلند کرد و همراه با بابام، دوتایی بردنش توی اتاق خواب. بعد خودش برگشتو لامپ رو خاموش کرد و روی یکی از مبلها لم داد و خوابش برد. من یه گوشه خشکم زده بود و داشتم خودمو میدیدم که داره باز حالش خراب میشه: 《آخه چرا؟ این چه داستانیه که بعد از یه خوابِ آشفته، حالم یهویی خوب بشه بعد در عرض چند دقیقه اینجوری همهچی خراب بشه و…》
دوباره همهجا تاریک شده بود که یه فکرِ آشنا زد به سرم. تصمیم گرفتم خودم از ماجرا سر دربیارم پس دست به کار شدم. اما باید چیکار میکردم، باید از کجا شروع میکردم؟ رفتم سراغ گوشیِ داداشم ببینم چیزی توش پیدا میکنم یا نه. رفتم توی تماسها، توی پیامهاش سرک کشیدم اما جز چند تا پیامِ کاری، چیزی دستگیرم نشد. با عجله رفتم اتاق بابام اینا، شاید اونجا چیزی پیدا کنم که یه کاغذ داخل راهرو توجهمو به خودش جلب کرد.
برداشتمش و رفتم داخل آشپزخونه، لامپ هود رو روشن کردم تا ببینم چیه ماجراش:《پزشکی قانونی شهرستانِ… خطاب به جناب… به استحضار میرساند که در تاریخ… هویت متوفی به مشخصات… توسط خانوادهی ایشان تایید شده.
علتِ مرگ: ایستِ قلبی (اُوردوز) بر اثر مواد روانگردان. مرگ توسط پزشکِ متخصص در تاریخ… اعلام و تایید شده است… 》
چی نوشته بود اونجا؟ دوسه بار برگه رو بالا و پایین کردم و زوم کرده بودم روی نامِ متوفی! خب این که اسم من بود! یعنی من مُردم الان؟ عجب شوخیِ خنده داری! پس این که اینجا وایستاده کیه؟ لابد روحمه!
در حالِ فرضیه سازی بودم تا یجوری بزنم زیرش که زنگ موبایل داداشم همهچیزو رو کرد. گوشی بعد از چند تا بوق، رفت روی پیغامگیر! داداش کوچیکم بود:《الو. الو!!! محمد چرا جواب نمیدی؟ من کلانتریم. اون بیهمهچیزی که گوشیِ علی (یعنی من) رو دزدیده بود رو پیدا کردن! من الان اینجام. میگن باید بزرگترش بیاد برای تحویل گرفتنِ گوشی و اعلام شکایت! یالا خودت یا بابا پاشین بیاین اینجا. منتظرما! الوووو! الو!!!! 》
قه قه زدم زیر خنده! به خودم سیلی میزدم که از این کابوس لعنتی بیدار شم. ولی اگه کابوس بود… چرا این چند ساعتِ قبل از این اتفاقها برام انقدر شیرین بود! اگه کابوسه، چرا من انقدر سبکم؛ حتی الان، با وجودِ شنیدنِ این حرفها! ها؟؟ داد میزدم و هَوار میکشیدم ولی کسی جوابمو نداد!
خونه پر از نورِ آفتاب شده بود. رفتم سروقتِ مادرم که داشت توی خواب هزیون میگفت! بابامو دیدم که نشسته خوابش برده. یه دلِ سیر نگاشون کردم. برگشتم داخل پذیرایی بالاسرِ داداشم با یه خندهی بی معنی ازش خدافظی کردم. درِ اتاقمو باز کردمو رفتم و داخل و در رو آروم پشتسرم بستم.