مردی را به محکمه آوردند که پلاس پاره ای به دورش پیچانده و جز چرک و نجاسات چیزی از آن نمی بارید . ریختش به مشابه مردگان از گور برخاسته بود . از جای پارگی گیوه ها ، انگشتانش به بیرون گریخته و از فرط سرما به خود میلرزید . داروغه دستانش را با ریسمان کلفتی آنچنان به هم محکم بسته بود که اگر جثۀ نزار او را نظاره گر نبودم به قطعیت می گفتم جانی است و چند نفر را به دست ملک الموت رسانده . پاسبان دیگری به حضورم رسید و با فریاد گفت : این مادر مرده را به هنگام ارتکاب جرم ، نیمه شب گرفتیم و او را در عدلیه نگاشتیم تا صبح. هرچه که سیر میخورد ، او را کتک زدم . از اینکه مجبور بودم نیمه شب انجام وظیفه کنم و بستر گرم و نرم را به خاطر دزدی این مفلوک رها کنم ، چند سیلی اضافه تری به او زدم که اگر من بعد هم خواست دزدی کند ، چنان درد لگد به جانش بپیچد که به جای شب ، روز را برای سرقت انتخاب کند و مزاحم خواب پاسبان های وظیفه شناس نشود!
_ حالا چه غارت کرده؟
_ یک چنگ بادام هندی!
انتظار داشتم عدلیه به سبب یک چنگ جواهر دزدی مشغول شده باشد . تا هم خلق بدانند که والی شهر ، عجب محتسبانی وظیفه دان گماشته و چه قاضی عادلی به دادخواهی مردم نظارت میکند . اگر در شهر بپیچد که این پاسبانان، گدایی را به جرم چنگی بادام به حبس انداخته اند ولی سارقِ انگشترِ طلای بازرگانی را که چندی پیش گله مند از وضع ناامنی شهر شده بود را نیافته اند ، از بی عرضگی شهره عام و خاص میشویم . به این سبب آن مرد ژنده پوش را به صد ضربه شلاق و ده سال حبس محکوم کردم به منظور اینکه اول ذهن عوام را به این حکم و جزای سنگین سرگرم کنم تا داستان دزد فراری انگشتر بازرگان ، کم رنگ شود . دویم درس عبرتی شود برای سارقان این ولایت. سیوم هم بدانند که قاضی این شهر و پاسبانان ، یک ارزن ِ دزدی هم از زیر دستشان در نمیرود چه برسد به یک چنگ بادام هندی!
فهرست مطالب
Toggle