پاییز، همان رفیق گرمابه گلستان زمستانِ عاشق ما. زمستان فرهادِ ما نمی دانست که پاییز همان خسروی شیرینِ بهار است.
برگ های زرد و سرخت را رها کن، که با بارانت دل بهارش را بردی.
به آرامی دست زمستان را گرفتم، دستش را کشید و گفت:بعد از پاییز دیگر با کسی سخن نگفتم…
جلویش زانو زدم، گفتم:می دانی زمستان؟ من همان دختر بهاری ام که برایش برف هایت را آب می کنی تا زودتر بیاید.
زمستانم، من زاده بهاری ام که دلت برای شکوفه هایش تکه تکه شد. به دل خیابان ها بیا، با من قدم بزن.
نگاهش را به من انداخت و گفت: بهار… برایم از بهاری که در آن زاده شدی بگو… او با آن زلف زیبای صورتی اش،با آن چشمان سیاه تیره اش با دستان کوچک و زیبایش، بهارِ شیرین من. یارِ دیرین من.
به او بگو دلتنگ تو می مانم تا ابد. شاید روزی بیاید که در بهار برف هایم به زمین ببارد. شاید آن روز، بهار هم برای همیشه با من بماند.
فهرست مطالب
Toggle