بار و بنهی هجرتم را میپیچم و قصد صحرای سرسبز میکنم.
لحظهی ورود، سنگفرش سبزه، اصواتِ قدم رنجه را نجوا میکند و کتِ خستگیام را از تنم در میآورد.
روانم متورم از آشوبهای شهر است؛ پایش را در خنکای رود فرو میبرم تا التهاب فکر بیتابم را در خود محو کند.
تمامش خلوتی دنج است برایم…
چقدر آشناست؛ گویی دیارم همینجاست.
ذره ذره از اضطراب خالی میشوم و تکانههای سرور در مغزم زنش دارد.
شکوهِ کوه، روحِ مرا از دلشورهها تهی و روانم را از بیراههی پرسنگلاخ به مسیر هموارِ حیات هدایت میکند.
در این میان، گوشهای از زیبایی، ظریفترین بارقهیِ هنرش را نمایش میدهد و زایش عاطفه در هامون را نظارهگر میشوم.
وزش نسیم عصرانهای گوشنواز است که جنجال شهر را در مغزم پایمال میکند.
رفته رفته غروب؛ ناقوس زوال نشئگیام را میکوبد؛ میروم برای جدال با روزمرگیها، اما در ضمیرم بازگشت به صحرا را زمزمه میکنم…
فهرست مطالب
Toggle