متولد سال اسبم . نامم تیدا است . به معنای دختر خورشید . هرروز صبح با صدای مرغان دریایی از خواب بیدار می شوم. موسیقی نرمی شبیه به صدای به هم خوردن موج های دریایی در گوشم می پیچد. اولین اشعه ی خورشید زودتر از همه مردم شهر به سراغ پنجره ی خانه ی من می آید. یک خانه ساحلی با پنجره هایی که به دریا باز می شود. از خانه ام تا خیابان اصلی راهی نیست. چند باغچه بنفشه دارم و یک آبپاش کوچک آبی فیروزه ای. چتر بر نمی دارم و از خانه می زنم بیرون . هوهوی سرد باد که در جامه ام می پیچد به رویش لبخند می زنم .
می خواهید رازی را به شما بگویم؟ من هر روز صورت باد پاییز را توی خیابان در دمادم صبح می بینم . او بر خلاف تصور خیلی ها یک زن بسیار جوان است . زنی زیبا که ادکلن خاصی به پالتویش زده است. هیچوقت به من نشانی خانه اش را نمی دهد. بارها از او پرسیده ام : ” سلام خانم ! خانه شما کجاست؟ “
در پاسخم همیشه به دوچرخه سواری اشاره می کند که هرروز صبح همراهش از طول خیابان اصلی شهر می گذرد. می گوید که با هم همسایه اند . ترکیبی از رنگ های زرد و نارنجی از کوله پشتی دوچرخه سوار بر کف خیابان می ریزد. او نمی گذارد کسی صورتش را ببیند. کلاهی بر سر دارد که فقط لبهایش از دور پیداست. از مقابلم می گذرد و رکاب می زند . دور می شود و باز هم دورتر… شاید خیلی ها ندانند که پاییز یک خانم جوان و شاد است که عاشق پیر پسر همسایه اش شده. وقتی سوار بر دوچرخه ی او از دل کوچه ها و خیابانها می گذرد ، آنها برای هم شعرهای عاشقانه می خوانند . از دفتر شعری که در کوله پشتی مرد دوچرخه سوار است ترکیبی از رنگ های زرد و نارنجی بر کف خیابان می ریزد . شعرها در باد می دوند و گیسوی درختان را به رنگ خود در می آورند . تمام زرد و نارنجی های پاییز زیر سر آن مرد دوچرخه سوار است و شعرهایش.
برایشان دست تکان می دهم و به سمت ایستگاه اتوبوس می روم. یک پیرزن و زنی که دخترکی صورتی پوش را به آغوش می فشارد بر صندلی نشسته اند. پیرزن نگاهم می کند . بعد برای لحظه ای تصمیم می گیرد که برود . عصایش را جا می گذارد و می رود. حتی وقتی اتوبوس می آید به عقب برنمی گردد. مثل دختربچه ای لجباز که قهر کرده باشد دستهایش را پشتش حلقه کرده و از ایستگاه دور می شود. یاد مادربزرگ می افتم . زن دختربچه اش را روی پایش گذاشته و می بوسدش . من توی اتوبوس نشسته ام . به دنبال گوشی ام کوله پشتی را باز می کنم. می خواهم به موزیک های بی کلامی گوش کنم که دیشب قبل از خواب دانلود کرده ام.
مادر صدایم می کند !!
” تیدا چرا نمی آیی صبحانه ات را بخوری؟ خسته نشدی آنقدر به آن پرده رنگ و رو رفته زل زدی؟ “
مایوسانه خودکار و دفترم را کنار می گذارم . با دلخوری می گویم :
” مادر چرا صدایم کردی! داشتم می نوشتم…”
صورتش را پر از اخم می کند و چای را برایم را عوض می کند . چقدر سرعت ذهن در به یادآوری اتفاقات عجیب است. هیچ وقت نتوانسته ام به همان سرعتی که خیال پردازی می کنم در مورد خیالاتم برای خودم بنویسم. روانشناسم از من خواسته برایش بنویسم. یکبار نوشتم تمام اتفاقات بد زندگی ام در پاییز اتفاق افتاده. مرگ مادربزرگ . مرگ پدر . تصادف من . قطع امید دکترها از راه رفتن دوباره من و زمین گیر شدنم در این صندلی چرخدار برای ابد. آن هم بدون دلیل فیزیکی! من در آن تصادفی که یک ماه بعد از مرگ پدر برایم اتفاق افتاد آسیب جسمی شدیدی ندیدم. فشارهای عصبی درونم به دنبال قربانی می گشتند و عاقبت حرکت پاهایم را از من گرفتند .
روانشناسم می گوید : همه چیز در ذهن ما اتفاق می افتد . باید آن اتفاقات را در ذهنت مجسم کنی . بعد خودت را توی همان فضا تصور کنی ولی این بار با دستکاری کردن آخر ماجراها توی ذهنت ، به خودت در بهتر کردن احساست کمک کنی . اینگونه می توانی سیاهی ها و ناامیدی ها را از ذهنت بیرون بکشی. این یک تکنیک روان درمانی است که مدتی است دارد با من آن را تمرین می کند . شاید باورتان نشود که تصور ذهنی من از فصل پاییز هرروز دارد بهتر می شود .
خانم روانشناس از من خواسته به پاییز جور دیگری نگاه کنم . او فکر می کند پاییز زنی جوان است که در باد می دود و کیسه ای شکر در بغل دارد . عجب چیزی … آن هم این پاییز غمگین ! با کیسه ی شکر جور در نمی آید .
خب … راستش را بخواهید خانه ی ما در آپارتمانی شلوغ قرار دارد. آپارتمانی قدیمی در میدان شهری شلوغتر که پر است از آدم هایی که همیشه برای رفتن عجله دارند. برادر هایم با کلی غرغر و بدون صبحانه و با صورتی خواب آلود سر کارشان رفته اند. هیچ دریایی هم در کار نیست که ساحلی داشته باشد که سکوتش با دنبال هم دویدن بچه موج های بازیگوش بر هم بریزد. بدبختانه حتی یک مرغ دریایی هم ندارد . آن موسیقی که هرروز به لطف آن از خواب بیدار می شوم یکی از همین موزیک های بی کلامی است که دانلود کرده ام. بگذارید تا از خواندن بقیه ماجرا دلسرد نشده اید رازی را به شما بگویم .
خب دیگر باید اعتراف کنم باغچه ای هم در کار نیست که با آن آبپاش فیروزه ای رنگ بشود گلهای بنفشه اش را آب داد. ولی مطمئن هستم می توانم بهترین باغبان دنیا بشوم. می توانم صدها سبد بنفشه را با چشم هایم از بهترین گل فروشی های شهر بردارم و در هر دو طرف خیابان خلوت ذهنم بکارم. صورتی و آبی و زرد و بنفش..باز هم بنفش. یک بنفش پررنگ!
خیالم راحت شد که اینها را نوشتم . من در میان این شهر شلوغ و این آدمک های عجول می توانم هرچه را که ندارم در خیالم بسازم و خودم را خوشحال کنم.
شاید اگر پری جوان پاییز عاشق مرد شاعر همسایه نمی شد اینقدر فصل غم انگیزی به نظر نمی رسید.
مادر دوباره دارد صدایم می کند. من هنوز به پنجره خیره شده ام. پنجره ای که کور است و هیچ منظره ای ندارد . پرده ی توری سفید با آویزهای آراسته ی نیلی رنگش همه را قانع کرده که پشت این پنجره هیچ خبری نیست. پشت پنجره لابد یکی از همان خیابان های دود گرفته است . پنجره هیچوقت عکاس خوبی نبود . انگار فریم دوربینش را موقع عکس گرفتن خوب تنظیم نکرده . قبل از زدن پرده توری تنها تصویرش عکسی نیمه کاره بود که فقط کله ی کچل درختان چنار در آن پیدا بود. مادر پرده توری را دوخت و همه فراموش کردند پشت آن پرده روزی پنجره ای وجود داشته است.
مادر باز صدایم می زند. صندلی چرخدار را با دستهایم حرکت می دهم. اما نیرویی دوباره مرا به سمت پنجره بر می گرداند. من باید این پرده را کنار بزنم . شاید پنجره حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد . شاید منظره ی تازه تری داشته باشد.. شاید … دستم را به توری سفید می رسانم. پنجره می خندد. نوارهایی از نور را به دستانم می پاشد . پرده را کنار می زنم..
وای چه غوغایی!
درختان کمی قد کشیده اند . آسمان صاف است . چقد گل کاشته اند . باغبانی در آن سو به آب دادن بنفشه ها مشغول است . خدای من ! چقدر بنفشه کاشته اند!! صورتی و زرد و بنفش! همان بنفش پررنگی که من عاشقش هستم!
پس چرا هیچ کس به من نگفته بود اینجا یک پارک ..
با هیجان داد می زنم :
” مامان! این پارک رو کی ساختند؟”
” پارک رو میخواهی چکار دختر! بیا صبحانه ات رو بخور. نیم ساعت دیگه باید به روانشناست زنگ بزنی. دیروز منشی اش جانم را بالا آورد تا همین وقت رو بهمون داد . هر چه گفتم آپارتمان ما آسانسور ندارد ! من که توان ندارم این دختر رو از چهار طبقه پایین بیاورم حالی اش نمی شد! “
” مامان من میگم چرا هیچ کدومتون بهم نگفتین اینجا یک پارک ساختن ؟ “
به سمت پنجره بر می گردم .
” اون هم یک همچین پارک قشنگی! “
” واسه تو چه فرقی داره آخه مادر. خب گفتم شاید دلت بسوزه که نمی تونی بری مادر جان “
نمی دانم کی از آشپزخانه بیرون آمده . بقیه کلمات در گلویش خشکیده اند . مات و بی صدا زل زده به من .
” چرا پرده رو کندی دختر ! تیدا …تو روی پاهات وایسادی .. تیداااا !!! “
به خودم می آیم . با ترس به پاهایم نگاه می کنم. من به پرده پنجره چنگ انداخته ام . به نوارهای نور خورشید . من تیدا هستم . دختر خورشید ..
پنجره را کی باز کرده ام؟ چطوری روی پاهایم ایستاده ام… !! خدای من؟!
مادر به سمتم می دود و در آغوشم می گیرد.
کمی دورتر از باغچه های پر از بنفشه ، مرد دوچرخه سواری ایستاده که کوله پشتی نارنجی رنگی بر دوشش دارد. زنی دارد به سمت او می دود. زنی که صورت مهربانش برای من آشناست . خوب می دانم که نامش پاییز است. زنی که در باد می دود و کیسه ای شکر در بغل دارد .
فهرست مطالب
Toggle