سرآغاز هر نامه نام خداست
که بی نام او نامه یکسر خطاست
چشمانم را می بندم و پاییز مکان های سرتاسر پر از برگ های رنگارنگ را به من نشان می دهد در کوچه ها و خیابان ها که شروع به قدم زدن می کنم چشمانم را می بندم گویی بویی را حس می کنم بوی باران که کم کم قطره قطره به زمین می آیند و قطره قطره روی صورتم می ریزد احساس سرزندگی می کنم و به قدم زدن ادامه می دهم جلو تر که می روم صدایی به گوش می رسد انگار روی ابر ها قدم می گذارم اما جالب اینجاست که آنها صدا می دهند به زمین که نگاه کردم برگ هایی را زیر پا هایم می بینم من عاشق قدم زدن روی برگ های رنگا رنگ و صدای آنها هستم خش خش دوباره چشمانم را می بندم و با صدای بلند می گویم خدا خیلی خیلی دوستت دارم.
فهرست مطالب
Toggle