بنام خدای بزرگ
وقتی که شبا تو پشت بوم می شستم و به آسمون نگاه می کردم همش چشام دنبال یه شهاب سنگ بود که شاید ببینم و از دیدنش لذت ببرم .
یه شب که مثل همیشه شاممو زود خوردم و رفتم پشت بوم دیدم که گوشیم زنگ خورد دیدم که دوستم علی هستش. جواب که دادم گفت یه خبر خوب برات دارم دوست من. گفتم علی چه خبره خوبی بگو سرا پا گوشم. گفت محمد داشتم اخبار گوش میدادم که گفت امشب از ساعت یازده بارون شهاب سنگه تو آسمون. من گفتم وای خدا یعنی امکان داره. علی گفت اره مطمئنم. منم با خوشحالی گفتم علی خیلی ممنونم ازت خبر بهتر از این نمیشه خلاصه با علی خدا حافظی کردم. و نشستم تا ساعت یازده بشه. که یه دفعه ای دیدم مادرم دستی رو سرم کشید و گفت محمد پسرم بلند شو بیا رو تختت بخواب اینجا که جای خواب نیست بله بچه ها اون شب من نتونستم بارش شهاب سنگ ها رو ببینم چون خوابیده بودم.
فهرست مطالب
Toggleارسالی از: علی هاکان
حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.