حال اینجا ایستاده ام در میان انبوهی از احساس راه می روم آه خدای من چرا امروز با همه فرق می کند؟ حس من نسبت به شب بوها دیگر آن حس قدیمی نیست آری من حس می کنم طنین روح را در وجود شاپرک یا آن حس غریبی که سالها در پیچ پیچ پیچک تاریخ به اسارت مانده است مگر امروز با بقیه روزها چه فرقی می کند؟ هر نفسی که میکشم برای من معنای خاص دارد
حس عجیبی است حتی قلم هم از توصیف آن بازمانده در خیابان ایستادم تمام خاطرات کودکی همانند فیلمی از جلوی چشمانم می گذرد خوب به یاد دارم در کودکی در همین خیابان به دنبال عروسکی که حکم شادی را برایم داشت فراز و فرود یک فروشگاه را به هم دوخته بودم تا آن عروسکی که میخواهم را پیدا کنم ولی نمی دانم چه شد که آن آرمانهای من از شادی به اهداف تلخ تبدیل شد و دنیای صورتی من خاکستری شد خوب به یاد دارم که تمام پله های معراج را یک به یک به دنبال ستاره خوشبختی که در بالای کوه خودنمایی می کرد بالا رفتم تمام کوه را طی کردم از صخره های سنگی عبور کردم تمام سختی ها را و خطرها را به جان خریدم تا ستاره خوشبختی را به دست بیاورم ولی وقتی که به قله رسیدم در عین ناباوری دیدم که آن ستاره خوشبختی که تمام دنیا را برایش زیر و رو کردم چراغی بود که آسمان خراش دیوانهای آن را به ماه آویخته بود
ساعت تاریخ در گوشم نجوا می کند به خوبی حس می کنم که لحظات پایانی عمرم را سپری میکنم حال تا پایان دنیا فقط ده دقیقه باقی مانده است و من هنوز شادی نکردم به راستی که زندگی ام به چه گذشت و آرزوهایم دقیقا از چه زمانی در لابه لای کدام کتاب تاریخ پوچ شد حال فقط ۵ دقیقه باقی مانده است در گوشهای از خیابان می نشینم وبه رهگذرانی نگاه میکنم که هیچ یک نمی دانند فقط چند دقیقه تا پایان عمر آنها باقیست چشمانم را می بندم و در این لحظات پایانی به کودکی ام برمیگردم و صدای لالایی مادرم در گوشم نجوا می کند نفس ها به شماره افتاده خیس اشک را به خوبی بر گونه ام احساس می کنم به خوابی عمیق فرو میروم و دیگر هیچ…
و به راستی چه میشد اگر زندگی را زندگی میکردیم
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
وبه راستی چه میشد اگر زندگی را زندگی میکردیم👏🏻👏🏻