رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

رعنا

نویسنده: گلناز تقوائی

دو کف دستم را به پیشانی‌ام زدم؛ داغِ داغ بود، مغزم داشت منفجر می‌شد؛ عینکم را از روی چشمانم برداشتم و لحظه‌ای سرم را روی میز گذاشتم که خانم شهیدی وارد اتاق شد. خانم شهیدی:« خانم دکتر رشید؟» من:« بله خانم شهیدی!». خانم شهیدی:« شُ شما حالتون خوبه؟ چرا ان‌قدر سرخ شدید؟ مشکلی پیش اومده دکتر!؟» من:« نه جانم چیزی نیست». خانم شهیدی:« چیزه چی می‌خواستم بگم ها مریض بدحال آوردن، کرونا ریه‌‌هاشو…». دستم را بالا گرفتم که ادامه ندهد، مطلب را گرفتم. سرم را بالا گرفتم و روی صندلی گذاشتم و به سقف چشم دوختم؛ خدایا کی این مصیبت تمام می‌شود:« اصلا رعایت نمی‌کنند کِکرونا رو شوخی گرفتن؛ فکر می‌کنن اونایی که می‌میرن خون‌شون ازینا رنگی‌تره…». خانم شهیدی آه سردی کشید:« بله خانم دکتر حق دارین… بله تعداد زیادی بر‌اثر کرونا جون میدن…» من:« مردم که نمی‌بینن ما که داریم می‌بینیم… خیلی سخته ما باید بسوزیم و بسازیم…بریم».

به دست‌شویی رفتم و دست و صورتم را شستم؛ رگ‌های پیشانی‌ام و وسط دو ابرویم را ماساژ دادم؛ دو شبانه‌روز بود که چشم روی هم نگذاشته بودم.. پس برای معاینه بیمار پیش خانم احمدی رفتم. من:« خانم احمدی بیمار جدیدی که آوردن توی کدوم اتاق بستری است؟» خانم احمدی:« اتاق ۱۹ خانم دکتر». به اتاق۱۹ که رسیدم:« یاخدا… ناهید…نا..ناهید؛ صدای منو می‌شنوی؟» ناهید به زور چشمانش را باز کرد و گفت:« آبجی منو ببخش…نتونستم…بدنم کشش نداشت…پیش مردم رو سیاه شدم…» با صدای لرزان گفتم:« نه عزیزدلم تو کم نذاشتی واسه مردم، خدا ازت راضی باشه؛ مقاومت کن و زودتر بلند شو، مردم بهت نیاز دارن، نباید کم بیاری، به شیوا فکر کن اون بچه چشم به راه مامانشه» بهش چندتا آمپول تزریق کردم که بخوابه، اما با هربار سرفه سینه‌اش بدتر درد می‌کشید. اشک چشمانم شیشه‌های عینکم را پوشانده بود. خانم شهیدی:« خانم دکترشما اصلا حالتون خوب نیست، برید خونه استراحت کنید». من:« نه مریم جان چه‌طوری با این وضع تنهاش بذارم؛ خواهرم ناهید به صورت داوطلب توی یکی از روستاهای اطراف شهر داشت مریضای کرونایی رو معالجه می‌کرد که خودشم گرفتار این بیماری شد». خانم شهیدی:« امیدتون به خدا باشه، ما همه وسیله‌ایم شفا دهنده‌ی اصلی اون بالاییه، شما برید خونه ما مواظب خواهرتون هستیم ». به خانم شهیدی و ناهید نگاه کردم. امیر:« رعنا؟» من:« جانم امیر‌جان! تو این‌جا چی کار می‌کنی؟» امیر با لحن غمگین:« معلوم هست تو کجایی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ دلم هزار راه رفت، آیدا بهونه‌‌تُ می‌گیره… بریم خونه». من:« حق داری امیر‌جان! تموم مسئولیت‌های خونه گردن توئه، کارای خودت کم نیست مسئولیت‌های منم روی دوش توئه… شرمنده، الهی بمیرم بچَّم آیدا چه‌طوره؟» امیر:« این چه حرفیه رعنا ما در قبال کرونا همه مسئولیم ما باید همت‌مون رو جمع کنیم تا این بیماری از بین بره، وقت واسه جبران زیاده خانومی… آیدا بی‌قراره، همش بهونه تو رو می‌گیره». من:« الان  ناهید رو آوردن…». امیر  با ناراحتی:« ای بابا چه‌قدر بد، خدا سلامتی بده، ان‌شاءالله که بهتر میشه».

لباس‌هایم را عوض کردم و تمام تنم را ضدعفونی کردم و به سوی خانه حرکت کردیم؛ وقتی به خانه رسیدیم صدای وَرجه وُرجه آیدا می‌آمد، تا در خانه را باز کرد و منُ دید:« آخ‌جون مامان، مامان اومد…هورا». من:« الهی قربون دختر خوشگلم   برم، خوبی مامان‌جون؟…» سریع به حمام رفتم؛ سرم داشت منفجر میشد، اما به روی خودم نمی‌آوردم. زیر آب گرم تنم شل   شده بود؛ فکرم توی بیمارستان پیش ناهید بود…». امیر« رعنا!؟» من:« جون دلم». امیر:« زودتر‌از حموم دربیا، آیدا بیتابی می‌کنه».من:«الان».

از حمام که درآمدم، آیدا را محکم در آغوش گرفتم. آیدا:« مامان خیلی دلم واست تنگ شده بود». موهای خرمائی‌اش را نوازش کردم و اشک چشمانم را فروکشیدم، تحمل رنج آیدا را نداشتم؛ حرف را عوض کردم و گفتم:«الهی! دختر خوشگلم. چه‌قدر ناز شده؛ بگو ببینم این‌ روزا که مامان نبود دُخمَلَم چی کار کرده؟» آیدا:« مامان نقاشی کشیدم، بیارم؟» من:« آفرین دخترم بدو برو بیارش». رفت و نقاشی‌اش را فوری و گفت:« مامان نقاشیم قشنگه؟» نقاشی را که دیدم دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم؛ من و باباش و خودشو کشیده بود که همه باهم به شهربازی رفته‌ایم، باباش آیدا را تاب می‌دهد و من هم بستنی می‌آورم…. خیلی وقت بود که دور هم جمع نشده بودیم بچه‌ام حق داشت؛ خدا این ویروس رو لعنت کنه، زندگی همه ما رو زیر و رو کرد…خودم را جمع‌وجور کردم و لبخند زدم و گفتم:« الان واسه دخترم کیک درست می‌کنم». آیدا دستم را گرفت و محکم به من چسبید و گفت:« نه مامان نه من کیک نمی‌خوام، بذار نگات کنم از پیشم نرو». من:« نمیرم دخترم می مونم پیشت».

ساعت یازده شب بود، آیدا مرا محکم بغل کرده بود و کنارم خوابش برده بود. دختر کوچولوی پنج ساله‌ام غم دوری بی‌مادری را تحمل می‌کرد؛ با نوازش من چشمان سبزش را بست و آرام خوابید. امیر کنارم نشست و موهای آیدا را نوازش کرد و گفت:« وضعیت بیماری چه‌طوره رعنا؟» آه سردی کشیدم:« روز به روز داره بدتر میشه! مردم اصلا رعایت نمی‌کنن، فکر می‌کنن کرونا با کسی شوخی داره، این همه میگیم دور هم جمع نشین، فاصله رو رعایت کنین، انگار نه انگار….روزی چند نفر دارن جون میدن، این بیماری به هیچ بنی بشری رحم نمی‌کند… راستی تولید واکسن به کجا رسید؟» امیر:« آخراشه کم‌کم‌ داریم به مرحله تزریق عمومی نزدیک میشیم».من:« خداکنه زودتر به مرحله تزریق عمومی برسه؛ هر دوز واکسن زندگی یک انسان رو نجات میده. چند روز پیش مرگ یک زن و شوهر جوان بدجور بهَمَم ریخت؛ هردو براثر کرونا توی یک روز جون دادن، یک پسر ۷ساله هم داشتند… اون بچه هم از مادر و هم از پدر یتیم شد». این را گفتم و سرم را روی شانه‌ی امیر گذاشتم و زار زار گریه کردم؛ امیر موهایم را نوازش کرد و گفت:«به خاطر یک خوشی زودگذر چند ساعتی یک عمر بدبختی به وجود میارن …». من:« ها دیگه مصیبت بزرگ ما تَجَمُّعه! چه عروسی چه عزا…هی داریم میگیم نرید، نکنید با جون خودتون بازی نکنید به خرج‌شون نمیره که نمیره… نه ماسک می‌زنن و نه فاصله رو رعایت می‌کنن؛ انگار نه انگار که توی جامعه بیماری هست. والله مام آدمیم، خونه و زندگی داریم، بچه داریم… ما که داریم می‌بینیم زجر می‌کشیم، ملت از میادین دورَن نمی‌دونن چی به چیه».

امیر:« چرا ان‌قدر پیشانی‌ات داغه! حالت خوبه عزیزم!؟» من:« آره عزیزم خوبم». ولی اصلا خوب نبودم؛ صبح که از خواب بیدار شدم، دوباره به بیمارستان رفتم. اولین کاری که کردم به بالای سر ناهید رفتم تا ببینم در‌چه وضعیتی است. دکتر احمدیان:« سلام صبح بخیر خانم دکتر رشید» من:« سلام خانم دکتر احمدیان روز بخیر، حال خواهرم ناهید چه‌طوره؟» دکتر احمدیان:« درمان مرتب ادامه داره، باید دید چی میشه». وضعیت ناهید را خودم هم چک کردم، درمان باید ادامه پیدا کند. سر دردم ادامه داشت و اصلا دست‌بردار نبود؛ حالا سرفه و گلودرد هم اضافه شده بود، تصمیم گرفتم تست کرونا بدهم. وقتی دمای بدنم را چک کردند، دماسنج درجه ۴۰ را نشان می‌داد. دکتر قاسمی:« خانم دکتر رشید جواب تست کرونای شما آماده است». با نگرانی گفتم:« نتیجه!؟» دکتر قاسمی با لحنی اندوه:« متاسفانه تست مثبت است…». به روی خودم نیاوردم و شروع به مصرف آنتی‌بیوتیک کردم. دکتر قاسمی:« خانم دکتر حال عمومی شما اصلا خوب نیست باید بستری بشید». من:« نیرو کم داریم چه‌طور می‌تونم توی این شرایط به فکر خودم باشم، بهتر میشم، تا توان دارم وایمیستم یک نیرو هم غنیمته».

به زور آنتی‌بیوتیک سر پا بودم و به معالجه‌ی بیماران مشغول بودم. حال عمومی ناهید هم بهتر شده بود، بعداز چند وقت هم می‌توانست مرخص شود. تب و سردرد من بیشتر و بیشتر میشد، پس بی‌حال خودم را روی صندلی انداختم؛ جلوی چشمم زندگی‌ ام را مرور کردم؛ بزرگ شدن آیدا، نگاه‌ها و خنده‌هایش، امیر و رنجی که دارد تحمل می‌کند، کل فامیل، مردم… آه سردی کشیدم «خانم دکتر، خانم دکتر رشید صدای منو می‌شنوید؟…خانم دکتر…خانم دکتر…». دیگر یادم نمی‌آید چی شد.

وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بستری شده بودم و کلی دارو و آمپول به خوردم می‌دادند؛ با هربار سرفه از درد سینه به خودم می‌پیچیدم. امیر پیشم آمد، وانمود کردم که بهترم. امیر:« رعنا خوبی؟» من:« امیر‌جان آیدا… آیدا چه‌طوره؟» اشک در چشمانش حلقه زد:« بچه‌ام داره بی‌تابی می‌کنه، بهونه تو رو می‌کنه. تو رو خدا رعنا تو رو خدا زودتر خوب شو! دو هفته است که خوابیدی!». از بس سرفه می‌کردم صدایم از گلویم درنمی‌آمد، وقت ملاقات تمام شد و رفت. من به رفتن امیر نگاه می‌کردم… وضعیت آیدا مثل خوره مغزم را می‌خورد.

خانم شهیدی:« خانم دکتر حالتون بهتره؟» با صدای خیلی ضعیف گفتم: خانم شهیدی بی‌زحمت یک قلم و کاغذ به من بدید». خانم شهیدی:« خانم دکتر شما نمی‌تونید بنویسید…». حرفش را بریدم و گفتم:« من نمی‌تونم صحبت کنم لااقل دو کلمه بنویسم».  پس روی کاغذ نوشتم:« امیرجان همه تلاش‌تون رو بکنید تا هرچه زودتر مردم واکسینه بشن. این مردم برای زنده. موندن نیاز فوری به واکسن دارن تا زنده بمونن. از آیدا مراقبت کن می‌دونم مسئولیت سنگینی روی دوشت میذارم، یک خواسته دیگه هم ازت دارم؛ بالاخره ما انسانیم و رفتنی، عمر دست خداست اما اگه من رفتم هزینه مراسم سوم، هفتم و غیره منو خرج خرید لوازم بهداشتی کن و بین نیازمندان این لوازم رو پخش کن؛ این طوری من هم به آرامش می‌رسم. حلالم کن». نامه را به خانم شهیدی دادم تا به امیر برساند.

حال من روز به روز بد. و بدتر میشد؛ داروها هم مؤثر واقع نمیشد و فایده‌ای نداشت. چشمانم را بستم و کلمه‌ی شهادتم را گفتم نفس کشیدن من تمام شد….« خانم دکتر…خانم دکتر نه تو رو خدا نه شما نباید بمیرید…».« رعناااا…رعناااا… رعناااا چه‌طور تونستی من و آیدا رو رها کنی و بری».خانم شهیدی:« آقای دکتر سعادت تسلیت عرض می‌کنم؛ ما همه تلاش‌مون رو کردیم، کرونا ریه‌‌ی خانم دکتر رو درگیر کرده بود و آنتی‌بیوتیک جواب‌گو نبود… خانم دکتر رشید یکی از بهترین نیروهای کادر درمان بودن، ایشون به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند؛ تبریک عرض می‌‌کنم؛ خانم دکتر این نامه رو نوشتند و خواستند به دست شما برسونم». امیر با چشم گریان:« رعنا من اومدم بهت بگم واکسن کرونا به مرحله تزریق رسید که تو تنهام گذاشتی… می‌دونم الان از اون بالا داری نگام می‌کنی و صدامو می‌شنوی، مطمئنم خیلی خوشحال شدی؛ برام دعا کن رعنا که بتونم طاقت بیارم و وظیفه‌ام رو درست انجام بدم… وظیفه سنگینی روی دوشم انداختی، برای آیدا باید هم پدر باشم هم مادر…فداکاری‌ات بی‌‌ثمر نمی مونه… پس هرجا که هستی مبارکت باشه».

آقای لطفی:« آقای دکتر سعادت ما همه لوازم بهداشتی رو آماده کردیم، توی هر بسته سه‌تا ماسک، یک شیشه ضدعفونی کننده و یک بسته دستکش گذاشتیم، ان‌شاءالله فردا همزمان با مراسم هفتم شهید دکتر رشید بین نیازمندان تقسیم می‌کنیم؛ خدا قبول کنه». امیر،:« خیلی سپاسگزارم، شما هم در این امر خیر شریک میشید، شهید دکتر رشید این وصیت رو کرده بود پس با اجراش مسلما روح اون هم در فراموش خواهد بود». آقای لطفی:« سنگ قبر شهید آماده شده؛ کی بیاریم برای نصب؟» امیر:« همزمان با مراسم هفتم».

آیدا:« بابا جون مامان رفته پیش خدا؟» امیر:« آره دخترکم». آیدا:« ما کی میریم پیش مامان؟» امیر:« زودِ زود». آیدا :« من می‌خوام دکتر بشم تا مثل مامان برم پیش خدا…». امیر با چشم گریان:« عزیز دلم ما هم یه روزی میریم پیش مامان اما خدا مامان زودتر پیش خودش برد…». سنگ قبر را گذاشتند، امیر هق‌هق کنان:« شهید مدافع سلامت دکتر رعنا رشید. چه‌قدر بهت میاد رعنا؛ شهید بودن رو میگم… تو که رفتی و اون بالا بالاها پیش خدا جا گرفتی و بهشتی شدی و ما رو تنها گذاشتی. بهت حسودیم میشه، هرکسی مقام شهادت رو کسب نمی‌کنه. بگذریم؛ آسوده بخواب، من و تیم پزشکی داریم مردم رو واکسینه می‌کنیم تا بتونیم با هر دوز واکسن یک زندگی رو نجات بدیم، باشد که با ریشه‌کن کردن ویروس ثمره‌اش رو ببینیم. برامون دعا کن».

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    مهسا تقوائی می گوید:
    4 اردیبهشت 1401

    به امید ریشه کن شدن کامل این بیماری😟

    پاسخ
    • Avatar
      گلناز تقوائی می گوید:
      5 اردیبهشت 1401

      به امید روزی که در جهان شاهد هیچگونه مرگ و می ری از طریق کرونا نداشته باشیم🙏🌹

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *