همیشه از روزگار نالیدهایم
اما روزگار هم دردهایی دارد
زخمهایی که بیصدا فریاد میکشند
که درد دارند
بغضهایی که بیصدا
میترکد و میبارد
نالههایی که برایش غده
میشود و میکُشد
آری
دل میخواهد
پای حرفهایش نشستن
مرحم میخواهد
برای زخمهایش گذاشتن
اشک میخواهد
زار زار برایش ریختن
گوش میخواهد
دردهایش را شنیدن
چشم میخواهد
سکوت نگاهش را دیدن
هوش میخواهد
استعارههای کلامش را فهمیدن
آری
روزگار دنیایی است….
دنیا میخواهد
تا دنیایش را درک کند.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.