با چند نفر از همکلاسیها تصمیم گرفتیم به عیادت آقای وحیدی برویم. آقای وحیدی دبیر ادبیات ماست؛ او یکی از بهترین معلمهایی است که تا به حال دیده بودم. کلاسهای او شور و شوق خاصی دارد، وقتی که این معلم به ما تدریس میکند، از هر دری برای ما صحبت میکند؛ از تجربههای زندگیاش گرفته تا معرفی کتاب درباره آشنایی با بزرگان ادبیات….
وقتی وارد بیمارستان شدیم، حس بدی به من دست داد؛ نمیدانم چه حسی بود و نمیتوانم این حس را توصیف کنم اما همین قدر میدانم که نمیخواستم او را با این حال ببینم. دیروز مدیر به کلاس ما آمد و علت نیامدن آقای وحیدی به کلاس را برای ما اینگونه شرح داد :«گویا آقای وحیدی وقتی داشته از خیابون رد میشده، موتور بهش میزنه و به بیمارستان منتقل میشه» وقتی این خبر را از مدیر شنیدم، عرق سردی روی پیشانیام نشست، طوریکه پاهایم سست شد و روی میز افتادم. وقتی این خبر را شنیدم حالم اینگونه شد وای به حال اینکه ببینمش…چشمانم به موزاییکهای بیمارستان خیره شده بود، اصلا در حال وهوای خودم نبودم از مسئول پذیرش شمارهٔ اتاق آقای وحیدی را پرسیدم؛ او هم ما را به اتاق ۱۰۸ راهنمایی کرد.
بعداز اینکه وارد اتاق ۱۰۸ شدیم و آقای وحیدی را با آن حال روی تخت بیمارستان دیدم، درجا خُشکَم زد. دیدن معلم خوش تیپ و خوش قد و قامت ادبیات با این وضع که دراز به دراز روی تخت افتاده بود، حالَم را گرفت، طوریکه با تَلَنگُر یکی از بچهها به خودم آمدم و به او سلام کردم و او هم جواب سلام مرا به گرمی داد. پای راستَش شکسته بود و گچ گرفته بودند؛ سرش را هم باندپیچی کرده بودند، البته آثار بتادین روی گوشهٔ چپ پیشانیاش نشان از ضربهٔ سنگینی میداد که به سرش وارد شده بود…به احترام ما خواست از جایَش بلند شود که مانع شدیم. روی میز دسته گل و کمپوت و آبمیوه گذاشتیم که با صدای آرامی گفت:«چرا خودتون رو زحمت دادید! حضور خودتون برام کافیه» گفتم:«زحمت نیست آقا…سَرتون سلامت». با نگاهش از ما خواست که علت بستری شدنش را بپرسیم، اما ما برای او احترام زیادی قائل بودیم و چیزی نپرسیدیم اما انگار خودش اصرار داشت که توضیح دهد.
با لحن آرامی گفت:«من بیست ساله که معلم هستم و تدریس میکنم؛ اما دیروز سر کلاس دیگهای نشستم و کسی بهم درس داد. سالهای اول خدمَتَم توی روستای کوچیکی بود؛ زِمِستونای این روستا بیشتر وَقتا سرد و یخبندان بود، توی یکی از همین روزای یخبندان بود که من وارد حیاط مدرسه شدم و بچهها رو دیدم که دارَن روی بَرفا سرسره بازی میکنن؛ با دیدن این صحنه با عصبانیتِ تمام به طرف اونا حرکت کردم. بچهها وقتی منُ دیدن پا به فرار گذاشتند اما به جز یک نفر؛ اون بچه واستاده بود و از جاش تِکون نمیخورد و این بیشتر من رو عصبانی کرده بود؛ دِق و دلی بچههای دیگه رو که از دستم فرار کرده بودند، سر این یکی خالی کردم. با خطکش فلزی چندتا ضربهی محکم به کف دستش زدم که قرمز شده بود؛ با هر ضربهی من قطره اشکی از چشماش میچکید اما جرأت نمیکرد گریه کنه. به هرحال بعداز چند ضربه زدن به اون بچه، اونُ تنها گذاشتم و به دفتر مدرسه رفتم. از پشت پنجرهٔ دفتر دیدم که اون بچههایی که فرار کرده بودند، دارَن یکی یکی به طَرَفِش میان. یکی بهش آب میداد، یکی کف دست خطکش خوردَشو ماساژ میداد؛ در همون موقع متوجه شدم یکی از بچهها دستشو گرفت و راه رو بهش نشون میداد؛ علت فرار نکردن اون بچه کم بیناییاش بوده، برای همین نتونسته بود فرار کنه…از این کار خودم خیلی شرمنده بودم، اما از طرفی دلسوزی معلمانه داشتم که مبادا بلایی سر یکیشون بیاد که مسئولیتِش با من بود؛ اَولِش تصمیم گرفتم که بِرَم و اَزَش دلجویی کنم، اما غرور معلمی بهم چنین اجازهای نمیداد؛ اگه این کار رو میکردم دیگه بچهها از من حساب نمیبردند و به کاراشون ادامه میدادند….از این قضیه سالها گذشت تا اینکه دیروز ساعت نزدیک یازده بود که وقتی از خیابون رد میشدم، یک موتوری با تمام سرعت بهم زد و فرار کرد و منم نقش بر زمین شدم یک لحظه صورتش رو دیدم، بله این همون بچهای بود که من سالها قبل اون طور وحشیانه عصبانیتَم رو روش خالی کرده بودم…اما از این تعجب میکنم که اون کم بینا بود و نمیتونست جایی رو ببینه پس چهطور سوار موتور شده بود؟؟؟ احتمالا چشماشو عمل کرده بود اما چهره همون بود…الانم با این وضعیت روی تخت بیمارستان افتادم؛ خداکنه این غرامت گناه اون روزم باشه و یِر به یِر شده باشیم». با دستمالی اشک چشمانش را پاک کرد و آه سردی کشید.
بعداز شنیدن این ماجرا از زبان آقای وحیدی، همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم. به نزدیکش رفتم و صورتش را بوسیدم بعد من هم بقیهٔ بچهها این کار را کردند و با او خداحافظی کردیم، نگاه آقای وحیدی به رفتن ما بود؛ شاید میخواست بیشتر پیش او بمانیم اما وقت ملاقات تمام شده بود و ما باید او را تنها میگذاشتیم و میرفتیم.
تا چند روز به ماجرای آقای وحیدی فکر میکردم که اگر اون روز اون بچه رو اونطوری نمیزد شاید الان وضعیت فرق میکرد اما اگر سرنوشت آقای وحیدی اینگونه نوشته شده باشد، کاری نمیتوان انجام داد….
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
درود بر بانو اکبریان عزیزم
سپاسگزارم از لطف شما بانوی بزرگوار 🙏🌹🌺❤🌸
درود. بسیار زیبا بود