رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زندگی

نویسنده: گلناز تقوائی

آرام‌آرام از چشمان صبا اشک جاری شد، با صدای لرزانی گفت:« طاقت بیار مامان…طاقت بیار…». مامان از شدت تب درحال سوختن بود، طوری که حتی نمی‌توانست چشمانش را باز کند…صبا با شدت تمام به طرف مطب دکتر می‌دوید؛ طوری که وقتی وارد اتاق دکتر شد، در را با شدت باز کرد؛ چشم دکتر به دختر کوچولوی هشت‌ساله‌ای افتاد، با عصبانیت داد زد:« دختر جان مگه سر آوردی، در رو شکستی…». صبا سراسیمه گفت:« آقای دکتر دستم به دامنت، مامانم داره می‌میره…». دکتر گفت:« دخترم من که نمی‌تونم بیام، مامانت باید بیاد این‌جا». صبا درحالی اشک می‌ریخت، به طرف دکتر دوید؛ دست دکتر را محکم فشرد و گفت:« آقای دکتر التماس می‌کنم با من بیابد، مامانم نمی‌تونه تکون بخوره».

دکتر وقتی اشک‌ها و التماس‌های دخترک را دید، دلش به رحم آمد و یاد سوگند پزشکی‌اش افتادد و به دخترک گفت:« چند لحظه واستا تا ابزار طبابتم رو بردارم و باهات بیام». دکتر همراه دختر به طرف خانه‌ای که مادر بیمارش در آن بستری بود،    به راه افتاد. دکتر وقتی مادر را با آن تب بالا دید، شروع به معالجه کرد، او با دارو تب مادر را پایین آورد و تا صبح بر بالین بیمار بیدار ماند. صبح زود مادر با سختی چشمانش را باز کرد و دکتر را بر بالینش دید، دکتر:« حالتون بهتره؟» زن با صدای ضعیفی پاسخ داد:« بهترم آقای دکتر…خیلی از شما ممنونم، من جونم رو به شما مدیونم…». دکتر لبخندی زد و گفت:« شما باید از دخترتون تشکر کنید؛ اگه اون نبود تا الان مرده بودید…». مادر با تعجب:« دخترم!؟ ولی ولی دختر من صبا پنج سال پیش بر اثر سرطان خون مرد». چشمانش خیس شد و به قاب عکس روبه‌رو اشاره کرد. صورت دکتر به طرف قاب عکس چرخید، اشک چشمانش ششیشه‌ی عینکش را خیس کرد، عینک را از چشمانش برداشت و با آستین لباسش اشکش را پاک کرد، پاهایش سست شد و روی دو زانو افتاد… بله او همان دختر بود….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *