در یکی از همین روزها بود که تصمیم گرفتم پیش امیرحسین بروم؛ امیرحسین پسر عموی پدرم بود که همیشه به شهرهای مختلف سفر میکرد، به اصطلاح مرد راه بود. همیشه با خودم فکر میکردم این بشر از این همه مسافرت خسته نمیشود!؟ چهار فصل سال در سفر بودن چه خوبی میتواند داشته باشد!؟ با خودم گفتم بروم و دیداری تازه کنم و این سوالها را هم از او بپرسم؛ البته ناگفته نماند من چند روزی منتظر این ملاقات بودم. وقتی که به او زنگ زدم که میخواهم ببینمش، خوشحال شد و برای سهشنبه قرار ملاقات گذاشت.
روز موعود فرارسید و من آمادة رفتن به قرار ملاقات شدم؛ از قضا زنگ زد و گفت سفری ناخواسته برایش پیش آمده و شرمنده است که نمیتواند مرا ببیند، اما در عوض قول داد حتماً جمعه همدیگر را ببینیم؛ تشکر کردم و گفتم ایرادی ندارد و پیش میآید. البته بماند که پولی که برای یک جعبه شیرینی داده بودم، حرام شد! البته بد نشد این شیرینی برای خودم ماند و دلی از عزا درآوردم.
روز جمعه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفتم و به دیدنش رفتم. زنگ خانهاش را زدم؛ بعداز چند لحظه امیرحسین در را باز کرد و کلی قربان صدقهام رفت. پسر با مرامی است؛ یک لحظه حس کردم نشناختمش، از بس که به جنوب کشور سفر کرده بود که آفتاب سوخته شده بود، البته از آن موقعی که من دیده بودمش، خوشتیپتر و خوش هیکلتر شده بود. من و امیرحسین تقریباً هم سن هستیم؛ او از همان دوران مدرسه هم به جغرافیا و سفر به شدت علاقه داشت. یادم هست همیشه میگفت: آخرش من کل ایران را میگردم. البته به آرزویش هم رسید. مرا به اتاقش دعوت کرد و من کنار پنجره نشستم. یادی از دوران کودکی کردیم؛ از فوتبال بازی در راه مدرسه و شکستن شیشة پنجره نهنه سلیمه گرفته تا کتک خوردن از معلم هندسه برای انجام ندادن تکلیف. یادش بخیر، چه روزهایی بود؛ من که مهندسی عمران خواندم، او هم به آرزویش که مسافرت به کل ایران بود، رسید.
از هر دری باهم گفتگو کردیم و کلی از خاطرات را مرور کردیم. بالاخره موقعیتش پیش آمد و پرسیدم:« امیر چرا اینقدر سفر میکنی!؟ از توی راه بودن خسته نمیشی؟ اصلا هدفت چیه!» مثل همیشه اولین کاری که کرد آستین لباسش را بالا زد و دست راستش را زیر چانهاش گذاشت و با چشمان درشتش، صاف به چشمانم نگاه کرد و گفت:« خیلی سؤال خوبی بود داداش سپهر؛ حالا بهت میگم مرد سفر بودن باعث شد چیا یاد بگیرم، به این حرفایی که میگم خوب گوش کن شاید روزی به دردت خورد». لبخند زدم و گفتم:« با کمال میل، این بنده گوش، شما دهان بفرمایید!» امیرحسین:« از بین این همه شهری که تا حالا رفتم، هیژده تا شهر ویژگیهای عجیبی داشتند که واسم خیلی جالب بود. اندیمشک تنها شهریه که توی خاورمیانه سه تا سد مطرح جهانی داره و بیش از هشتاد درصد برق کشور رو تأمین میکنه، پاوه شهری است که اصلاً چراغ قرمز نداره؛ لار تنها شهر توی خاورمیانه هست که اصلا کوچه نداره، میگی مگه میشه!؟ آره میشه بعداز اون زلزلهای که شهر رو کامل ویران کرد، شهر رو اینطوری طراحی کردند. توی شهر ورامین اصلا دخانیات پیدا نمیکنی! حتی مغازهها سیگار نمیفروشند. اگه بخوای بدونی کدوم شهر ایران نیاز به کولر نداره، به چناران سفر کن؛ حتی توی اوج گرمای تابستون هم هوا خنکه. اردکان پولدارترین شهر ایران حساب میشه، به دلیل معادن فراوان و کارخونههای شخصی. توی خراسان جنوبی شهری به نام فردوس هست که امنترین شهر جهان بعد از وین هست؛ جالب اینجاست که مردمشون انقدر به هم اطمینان دارند که ماشینها و مغازههاشون رو باز میذارن و میرن. توی تبریز هیچ گدایی وجود نداره. شهر جلفا اصلا قبرستون نداره، مردم مردههاشون رو برای دفن کردن به روستاهای اطراف میبرن. همیشه میگفتن تهران بالاترین رتبه رو از نظر دانشجو توی کل کشور داره، اما نورآباد ممسنی دست تهران رو از پشت بسته و رتبهی اول رو به خودش اختصاص داده و تهران رتبه دوم است. شهر بدون غسالخونه، ایوان هست؛ مردهها توی این شهر طبق سنت قدیمی توی حیاط هر خونهای شسته میشن. توی کیش اصلا موتورسیکلت نیست. ثروتمندترین شهر ایران، گچساران هست، پنجمین اَبَر مخزن نفت جهان و بزرگترین منابع گاز ایران و خاورمیانه رو این شهر داره. عسلویه شهریه که نیروهای کار و مهاجرینی که برای کار کردن به اونجا میرن، تقریباً هیژده برابر بیشتر از جمعیت بومی شهر به حساب میاد. تنها شهری که توش هتل و مسافرخونه پیدا نمیکنی، شادگان هست، مردم این شهر خیلی مهمون نوازند و غریبهها رو هم به خونهشون دعوت میکنند و ازشون پذیرایی میکنند. سلماس تنها شهری است که خیابونهاش شطرنجیه. آره داداش گلم ما این اطلاعات رو از سفر کردن به دست آوردیم، تجربه توی سفر خیلی به کار میاد». توی حس فرورفته بودم، وقتی حرفهایش تمام شد، کف زدم و گفتم:« احسنت این تجربههای تو خیلی مفید بود و خیلی چیزا به من آموخت و به سوالهای ذهن من پاسخ داد، حالا میفهمم چرا اینقدر عاشق سفر هستی. حالا خودمونیما مقصد بعدیات کجاست؟» امیرحسین:« هرجا که تقدیر ما رو ببره! راستی اگه دوست داشتی تو هم با من بیا». تشکر کردم و گفتم:« فعلا امتحان دارم، به وقتش باهات همسفر میشم». خوشا به سعادتش همیشه در سفر است و تجربههای بسیاری کسب میکند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.