قلم میخواهد از تو بنویسد
مهر تو را توصیف کند
از تو بگوید
روی خطهای کاغذ
راه میرود
میاندیشد
که چه بنویسد
آیا میتواند از تو بنویسد!؟
به تو که میرسد
به خوبیهایت که میاندیشد
به احترامت سر خَم میکند
مگر میشود از تو نوشت!؟
مگر میشود تو را وصف کرد!؟
قلم جوهر میخشکاند
نمیتواند از مهرت بنویسد
*****
میخواهد
از چشمان درشتَت
مژگان سیاهَت
قد بلندَت
ماه تابانَت
بنویسد
میخواهد بنویسد و برشمارد
خوبیهایت را
میخواهد توصیف کند
چهرهی زیبایَت را
میخواهد ترسیم کند
ستارهی چشمانت را
نمیدانم چرا نمیتواند
قلم به احترامت میایستد
شعر سپید من رو سیاه ماند
که نمیتواند
خوبیهایت را
محبتهایت را
دلسوزیهایت را
یک به یک برشمارد
*****
قلم میاندیشد
بازهم میاندیشد
که روی خطهای سفید کاغذ
از کدامین
مهرت
از کدامین محبتت
از کدامین دلسوزیات
بنویسد!
اندیشناک بر من مینگرد
که شرمنده و خجل است
که نمیتواند
آنطور که لایق توست
از تو بگوید و بنویسد
میدانی چرا!؟
چون قلم
با وجود پر بودن جوهر
به خوبیهای تو که میرسد
جوهر میخشکاند
که از کدامین مهر تو بنگارد
*****
نمیدانم که چرا نمیتواند بنویسد!
مگر میشود
از ستاره چشمانت
از فرشته درونت
روح بزرگت
نگاه پر مهرت
نوشت!
مگر میشود توصیف کرد!
من قطرهای در برابر دریا
من گلی در برابر گلستان
من اشعهای در برابر خورشید
من پاییز در برابر بهار
من در مقابل وجود
چیزی جز هیچ نیستم
در مقابل عظمت تو
ذرهای بیش نیستم
آری
تو آن خورشیدی هستی
که با وجودت به دنیا هستی میبخشی
قلب من
به احترام تو ایستاده
نگاهم در برابر عظمت نگاهت
سر خم میکند
تو آن کلام بیپایانی هستی
که هرگز نمیتوان به اتمام رساند
تو آن مهری هستی
که هستی به وجودت وابسته است….
*****
پیشکش نگاه مهربان
یگانه آموزگاری که اگر الفبای نوشتن را از او آموختهام
استاد مهربانی
دکتر مژگان میرحسینی
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.