رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پند زندگی

نویسنده: گلناز تقوائی

سمیرا وقتی حال مادرش را دید، باسرعت نزد او آمد و گفت:«مامان چیزی شده!؟ چرا دارید اشک می‌ریزید؟؟؟» دستمال کاغذی را برداشت و به آرامی شروع به پاک کردن اشک چشمان او کرد. مادر بر انگشتان ظریف سمیرا بوسه زد و با نگاهش به دفتر یادداشتی که روی دامنش گذاشته بود اشاره کرد و گفت:«این دفتر خاطرات منه یادداشت‌هایی که توش نوشتم مربوط به سی سال قبل میشه. امروز که داشتم کمد رو مرتب می‌کردم چشمم بهش افتاد و با خواندن یک خاطره اشکم سرازیر شد». مادر دفتر را به سمت سمیرا گرفت و گفت:«بگیرش و همین صفحه‌ای که مقابلت هست رو بخون». سمیرا با احتیاط دفتر را گرفت و به جملاتی که با خودکار آبی داخل آن نوشته شده بود نگاهی انداخت. ابتدا جملات را زمزمه کرد و سپس با صدای بلند شروع به خواندن آنها کرد:«دختر عزیزم این نصیحت‌ها رو بشنو و آویزه گوهایت کن! منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشک‌هایت را با دستان خودت پاک کن(همه رهگذرند). زبان استخوانی ندارد ولی آنقدر قدرت دارد که از نیش مار بدتر باشد؛ چراکه نیش مار با دارو التیام پیدا می‌کند اما زخم زبان سال‌های سال باقی می‌ماند‌(مواظب سخنانت باش). گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از زندگی‌ات می‌گیرد، پس با حکمت خدا نجنگ و آن را بپذیر و گرنه پشیمان خواهی شد‌(خدا گر ز حکمت بنندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری). آدمی اگر هزار سال هم در این دنیا زندگی کند، روزی باید مرگ را تجربه کند؛ پس چه خوب است که نیکی کنی و نیکی از خود برجای گذاری. انسان به کمالش هست نه به جمالش؛ چراکه اگر صدای بلند نشانه مردانگی بود، سگ سرور مردان میشد. قبل از اینکه پیش خدا زبان به گله بگشایی و از نداشته‌هایت بگویی، سرت را پایین بیاور و ببین چه چیزهایی داری پس شاکر باش. سعی کن از خودت نام نیک برجای گذاری چراکه پس از مرگ از انسان فقط نام باقی می‌ماند پس چه خوب است که از تو به نیکی یاد کنند». سمیرا دفتر را بست و به چشمان خیس مادر نگریست. دفتر را روی زمین گذاشت و بوسه‌ای به گونه‌های مادر زد و گفت:«مامان این پند و اندرزهای نیکو رو چه کسی به شما گفته؟» مادر لبخندی زد و گفت،:«این حرفا رو مامان بزرگت روز عروسی‌ام گفت. این نصیحت‌ها رو من توی زندگی به کار گرفتم و الان ثمره‌اش رو می‌بینم، حالا تو این پندها رو توی زندگیت به کار بگیر». سمیرا سرش را به نشانه تأیید تکان داد. پایان صفحه چنین نوشته شده بود:«بزرگی به هیکل نیست بلکه به اندیشه و خرد است».

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *