بعضی وقت ها مامان بزرگ باعث تعجبم میشود. مثل آن روز که تولدم بود و مثل هر سال به من نگفت که روز تولدم نحس است.
یا إن روزی به من نگفت دختر بلند پرواز و اسمم را صدا زد.
یا وقتی که سعی می کرد چشم های ماهی ها را از حدقه در بی آورد. شاید فکر کنید مادر بزرگ من یک پیرزن اجق وجق، عجیب و شاید هم خیلی کم ترسناک است.
دقیقا درست فکر کردید. همینطور است.
بابا سعی می کند این موضوع را پیش من نگوید ولی نمی تواند. حالا میفهمم که پدربزرگ
چی کشیده است. یک روز ، مامان بزرگ یه خدمت کار خیلی پیر گرفت. یک پیرزن غرغرو.
مامان بزرگ کم بود یه پیرزن دیگه هم اضافه شد.
روز به روز پیرزن ها بیشتر شدند و خودم هم پیرزن شدم.
پیرزنی غرغرو با موهای نارنجی، دماغ کج و معوج و گوشتی، یک گوش کوچک و یک گوش بزرگ با زانوهای پرانتزی.
پیرزن شدن واقعا حس عجیبی داشت. مثل این بود که توی گِل غلت بزنی.
الان مثل مامان بزرگم شدم. یک پیرزن عجیب.
البته یک پیرزن عجیب بلند پرواز.
ولی یک ایراد داشتم. ایرادم این بود که نمی توانستم ماهی را توی دستم بگیرم.
چه برسد به اینکه چشم ماهی ها را از حدقه در بیاورم.
دیروز وقتی که نوه ام ماهی پلاستیکی گرفت به او گفتم : دخترک بلند پرواز. اون ماهی رو بده به من! میخوام تمرین کنم.
_ تمرین؟ چه تمرینی؟
_ ماهی رو به من بده تا بگم!
_ نمی دم!
_ بده!
_ ولم کن!
_ خواهش می کنم بده!
_ باید بهش فکر کنم.
_باشه سریع فکر کن.
عروسم، پسرم و نوه ام شکم هایشان را پر کردند، جیب مان را خالی کردند و رفتند.
امروز صبح ماهی پلاستیکی را زیر مبل پیدا کردم. بردمش تا چشمش را از حدقه از دستم افتاد روی زمین و بوم! هر دو چشمش هم از حدقه در آمد.
خیالاتان راحت باشد حالا درست مثل مامان بزرگ عجیبم شدم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی