گاهی اوقات تعجّب میکنم که چه اتفاقات سادهای عمیقترین احساساتم را بیدار میکنند. نه تنها بیدار؛ بلکه باعث فوران کردنش میشوند.
خسته به خانه رسیدم. از پرسه زدن بر میگشتم. اکثراً وقتی حوصلهی چیزی را نداشتم به کتابفروشیای میرفتم که بیست دقیقهای پیاده فاصله داشت. خرید کتاب افیون من شده بود. دور و برم را پر از کتاب کرده بودم. شاید تنها ده درصد از آنها را خوانده باشم؛ حتّی کمتر. بیشتر خریدار کتاب بودم تا خوانندهی آنها. نه اینکه نخوانم؛ اشتباه برداشت نکنید. اکثر اوقات روزمرگی مانع خواندنم میشود. وقتی هم که از روزمرگی خلاصی مییابم شیطانهای خَنّاس درون و بیرونم شروع به وسوسه میکنند. عجب دنیاییست! اگر هم شیطان موفّق نمیشد، کتاب را که شروع میکردم آن را بیروح مییافتم. تاریخ از قدیم برایم جذّاب بود. ولی خدایا! بعضی کتب تاریخی چقدر کسلکنندهاند! گویا نویسنده برایش مهّم نبوده که دارد سرنوشت انسان را مینویسد! توجّه نداشته وقتی اسم (جنگ) را مثل خیلی دیگر از کلمات بیاحساس میآورد چقدر مصنوعی میشود. وقتی میگویی انسانها را کشتند نباید جملهات با همین لحنی باشد که به دوستت میگویی چقدر هوا خوب است! به همین دلیل بسیاری از کتابها برایم جان ندارند. کلمهاند. درست مثل مجسمه. دقیقتر بگویم مثل این است که گرسنه باشی و به جای پیدا کردن غذای واقعی عکس خوراکیها را روی کاغذ بکشی و آن را بخوری! از این عجیبتر این است که خیلیها به همین کاغذ و مجسمه دل میبندند. چه زیبا خدا گفته: مَثَل اَلَذّین ….. کَمَثَل الحمار یحمل اسفارا ( مثال آنها مانند الاغی است که بار کتاب دارد )
اکنون چه کفری را بر کاغذ ثبت کردم؟! یعنی من از همان دسته نیستم که فقط بار کتاب دارم؟ یعنی اطمینان دارم؟ هرگز! کم پیش نیامده که ترسهایم را شعلهی ایمان فراگیرد. این هم از همان نوع است.
با باری از کتاب در دست که چاپ قدیم بودند و ارزان، به خانه آمدم. کلید را که در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم صدای موسیقیای ملایم به گوشم خورد. شوکه شدم. کسی در خانه نبود. پس از مدتی، فهمیدم که دختر همسایه مشغول نواختن پیانو است. دلم گرفت. بغضهای خفته در گلویم به اشک تبدیل شد امّا عقل جلوی جاری شدنشان را گرفت. نمیدانم چرا، امّا نزدیک بود سجده کنم. به کی ، به کجا ؟ نمیدانم. به آن روح لطیف شاید. به آن آرامش و هماهنگی کامل که در تضاد با من بود. به آن حسرت در دل مانده. به آن صاحب قدرتی که در لحظه به انگشتان آن دختر آمده و اینسان قدرت نمایی میکرد. ناگهان به یاد مادرم افتادم، نگران بود و طبق معمول باید با او تماس میگرفتم. تماسم را که گرفتم، موسیقی تمام شده بود! چقدر ابله بودم. آن آوا را فروختم. به خودم لعنت فرستادم.
به فکرم رسید که زنگ خانهاش را زده و از اینکه چنین احساسی را به من داده بود تشکر کنم. امّا این کار را نکردم. چرا؟ دلیلش این بود که دوباره داشتم در فرودگاه واقعیّت فرود میآمدم. دوباره اشیاء خانه در نظرم آمدند. از رویا خارج شدم و چشم دنیوی جایش را به چشم حقیقتبین داد.
ای واقعیّت، ای دنیا و آن چیزهایی که در آن هستند، چه قدرتهایی که شما از من نگرفتید. ای روزمرگی! به پیش کدام قاضی از تو شکایت کنم؟ فکر نکن که این چنین پیروز میشوی. مگر فراموش کردی که حق همیشه پیروز است. سالهاست که یِکّهتازی میکنی، امّا دیگر تمام است. به جنگت آمدهام، آماده باش!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
۲ نظرات
سلام
تأمل بر انگیز بود و عمیق …
البته طوری که بتوان واژه هایش را درک کرد که این از نقاط مثبت داستانتون بود.
من دوست داشتم
موفق باشید.
خیلی خیلی ممنونم از نظر خوبتون.