بهروز با حالت پریشان روی نیمکت پارک نشست و دستانَش را روی صورتش گذاشت؛ با خودش میگفت:«خدایا الان من چی کار کنم، خودت راهی جلوی پای من بذار». دستی به موهایش کشید و به آسمان نگاه کرد؛ صدای تقتق چیزی نگاهش را به سمت چپ متمایل کرد؛ پیرمرد گوژپشتی عصازَنان به طرف نیمکت نزدیک شد. پیرمرد با صدای آرامی گفت:«پسرم میتونم اینجا بشینَم؟» بهروز:«بله پدرجان بفرمایید». بهروز کیفش را به سمت خودش کشید تا جا برای نشستن پیرمرد باز شود.
پیرمرد «یاعلی گویان» روی نیمکت نشست؛ او عینک بزرگی به چشم داشت و کُت چهارخانهای سیاهی به تن کرده بود. عصایش را به گوشهٔ نیمکت تکیه داد؛ نگاهی به حالت پریشان بهروز کرد و گفت:«دانشجویی پسرم؟» بهرام در پاسخ:«نه حاجآقا دو سالی میشه که فارغالتحصیل شدم، الان معلم هستم». پیرمرد لبخندی زد:«ماشالا…آفرین به تو، حالا چیزی شده؟ به گَمونَم پَکَری!» بهروز چیزی نگفت و به کف زمین خیره شد و با پاهایش شِنها را دور میکرد؛ پیرمرد:«پسرم من سی ساله که نَجاّرم؛ مادر بچهها چار سال پیش عمرشُ داد به شما». بهروز آه کشید:«خدا بیامرزه». پیرمرد سری تکان داد:«بچههام اَزَم خواستند ازدواج کنم، چون همه به سر خونه و زندگی خودشون رفته بودند و من تنها بودم؛ این شد که با زنی تقریباً هم سن و سال خودم ازدواج کردم، از ازدواجمون یک سال هم نگذاشت که ازم جدا شد». بهروز:«چرا؟ یعنی ببخشید که فضولی میکنم؛ مگه چه مشکلی وجود داشت؟» پیرمرد لبخند تلخی زد وگفت:«زیادی لیلی به لالاش گذاشتم، هرچی که ازم خواست نه نیاوردم الانم دارم به سبب همین خَریت تاوان پس میدم». بهروز:«دور از جون؛ امان از زن بد…» پیرمرد نفس عمیقی کشید:« ای خدا حکمتِت رو شکر».
سکوتی بین بهروز و پیرمرد حکمفرما بود؛ بهروز سرخ و سفید شد و گفت:«هیچ وقت نمیتونم زحماتی که پدر و مادر ناتَنیم واسَم کشیدن رو جبران کنم؛ راستش من فرزند خونده هستم. پدر و مادر واقعیم با ماشین چپ کردند و مردند؛ من اون موقع یک بچهی پنج ساله بودم، برای همین عموم و زنعموم لطف کردند و سرپرستی منُ برعهده گرفتند؛ از حق نگذریم که توی زندگی چیزی واسم کم نذاشتند؛ هیچ فرقی بین من و بهزاد نذاشتند، بهزاد پسرشون بود؛ حتی به من بیشتر محبت میکردند که احساس رنج نکنم. عمو کارگر ساختمان است و زنعموم هم فرش میبافه تا کمک خرجی برای خونه باشه. پیرمرد:« پس خوشا به حالت که چنین والدینی سرپرستیات رو برعهده گرفتند، ظاهراً توی تربیتِت هم کم نذاشتند؛ مؤدب و با اخلاق». بهروز با این سخن پیرمرد بیقرار اشک ریخت؛ هقهق کنان ادامه داد:«شما لطف دارید…همهی آرزوشون اینه که عروسی منُ ببینند و دِینی به گردن نداشته باشند. راستش من عاشق همکارم شدم و به خواستگاریش رفتیم، دختر قبول کرد اما شرط گذاشت که روز عروسی عمو و زنعموم نباید توی مراسم باشن؛ اونا با این شرط مشکلی ندارند، اونا فقط خوشبختی منُ میخوان». پیرمرد دستی به موهای بهروز کشید و گفت:«پسرم تو میگی عمو و زنعموت واست خیلی زحمت کشیدن و حتی به خاطر خوشبختی تو از خودشون گذشتند؛ حالا تو بیا و یه کاری کن؛ برو و دستهای اونا رو بشور! عمری اونا تو رو تر و خشک کردند، حالا یه بار تو این کار رو بکن».
پیرمرد به پیشانی بهروز بوسهای زد:«عاقبت به خیر بشی». این جمله را گفت و خداحافظی کرد و رفت؛ بهروز هم به طرف خانه روانه شد. در طول راه به حرفهای پیرمرد فکر میکرد؛ در خانه را باز کرد، از پشت پنجره زنعمویش را دید که پشت دارِ قالی نشسته و مثل همیشه نخها را با شور و شوق فراوان به هم گره میزند. بهروز با انگشتش به پنجره ضربه زد. زنعمو پنجره را باز کرد؛ بهروز:«سلام یِنگه، میشه یه لحظه بیاین و توی حال بشنید؟» زنعمو با تعجب:«خیر باشه پسرم! چیزی شده؟» بهروز سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد:«بله خیره». زنعمو روسریاش را سرش پیچید و بلند شد و به طرف حال رفت. بهروز پیش عمو ایستاده بود؛ وقتی زنعمویش را دید، با دستش به کنار عمو اشاره کرد:«ینگه بیزحمت پیش عمو بشینید». زن و شوهر با تعجب به هم نگاه میکردند، با نگاه از هم میپرسیدند که یعنی چه شده؟ بهروز میخواهد به آنها چه بگوید. بهروز بعداز مدتی با آفتابهای پراز آب و لگن به طرف آنها آمد و روبهرویشان نشست و گفت:«عموجان، ینگه جان اگه اجازه بدید میخوام دستاتون رو بشورم؛ ینگه میشه دستاتون رو به طرف لگن بگیرید!؟» زنعمو:«بهروز جان این چه کاریه پسرم…» بهروز:«خواهش میکنم ینگه…». زنعمو دستانش را رو به لگن گرفت و بهروز شروع به شستن دستهای زنعمویش کرد؛ دستانی که ازبس که قالی بافته بودند، پوستپوست شده بودند. بهروز با آب ملایم دستان زنعمویش را میشست، با هر بار دست کشیدن به نوک انگشتان او، گوشت تَنَش میریخت. بعداز شستن دستان زنعمو، شروع به شستن دستان عمو کرد؛ دستان او زُمُخت بود؛ ازبس که با این دستها سیمان، آجر، گچ و… جابهجا کرده بود که تیره و زمخت شده بود. عمو با هربار دست کشیدن بهروز به دستانش، آهی میکشید. بهروز نتوانست طاقت بیاورد، بُغضَش ترکید و هردو را به آغوش کشید و یک دل سیر گریه کرد…
فردای آن روز بهروز دوباره به پارک رفت و پیرمرد را ملاقات کرد؛ پیرمرد به چشمان او نگاه کرد؛ بهروز تا خواست چیزی بگوید، پیرمرد گفت:«چیزی نگو پسر، چشمات همه رو واسم گفت». بهروز بر دستان پیرمرد بوسه زد و گفت:«شما راه درست رو به من نشون دادید، چه طوری میتونم محبت شما رو جبران کنم!؟» پیرمرد دستش را روی شانهٔ بهروز گذاشت:« جبران لازم نیست، همینکه متوجه شدی کافیه؛ قدرشون رو بِدون!» بهزاد:«حاجآقا من تا دنیا دنیاست مدیون شمام، اگه شما راه درست رو بهم نشون نمیدادید، شاید…» پیرمرد وسط کلام بهروز:«تو مدیون من نیستی، مدیون وجدانِت هستی؛ من فقط به تو حرفی زدم و تو میتونستی نادیده بگیری اما این وجدانت بود که راه رو به تو نشون داد، تا آخر عمر با وجدان باش و اون رو زیر پاهات نذار».
دو سال بعد بهروز ازدواج کرد اما نه با دختر مورد علاقهاش؛ بلکه با دختری هم سطح خودش. در جشن عروسی پیرمرد هم حضور داشت، بهروز پیش او آمد و گفت:«خیلی خوش آمدید» پیرمرد لبخندی زد و گفت:«قدر والدینِت رو بِدون و این طوری نباشه که از اونا بگذری و زَنِت رو انتخاب کنی یا برعکس، در زندگی تعادل رو رعایت کن». بعد هم پیشانی بهروز را بوسید. بعداز عروسی هم بهروز و همسرش خانهی مستقلی نگرفتند، بلکه تصمیم گرفتند که نزد عمو و زنعمو زندگی کنند تا از نزدیک از آنها مراقبت کنند و هنگام پیری دستشان را بگیرند…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
بسیار آموزنده 👏🏼👏🏼
سلامت باشید
ممنون از لطف شما 🙏🌺🌹