باد بود که میان ستون های بیسر نخل های سوختهٔ دور از روستا سوت میکشید یا گریه های نوزادی بیقرار در آغوش پرستار! کسی نمیدانست. نه باد، نه نوزاد، نه پرستار و نه نخل های بیسر. شاید ماهی میدانست. اما چه کسی میتوانست صدایش را بشنود؟ چه کسی میتوانست حرفش را بفهمد؟ زبان خاک را، که میداند؟
دورتر ها، از میان کوه ها، خورشید، با تردید طلوع میکند و پهنای آفتابی اش را بر زمین سوختهٔ آنجا میگستراند. شاید آنجا تنها جایی باشد که حتی اگر سالها بگردی، رد خون خشک پیدا نکنی، نه بر دیوار های کاهگلی خانه های روستا، نه روی تنه نخل های بیسر، شاید آنجا تنها جایی باشد که هیچگاه نمیتوانی چکمه های خون خورده را بیابی، و صدای مویه های آشنای آن روزگار، برایت ناآشنا باشد.
در چوبی خانه صدا میکند و به آهستگی باز میشود. آرام در پاشنه میچرخد، به دیوار میخورد و باز میگردد. دختر جوان چادرش را سر میکند و با یک دست مانع بازگشت در میشود. تکه ای از چادر در دهان و بین فاصله ریز دندان های خاکستری دختر است. قدم برمیدارد و از درگاه بیرون میآید. بادی شدید که تا آن لحظه در کمین نشسته و آرام، به سبک شکارچیان وحشی منتظر نشسته بود، شروع به وزیدن میکند و از غفلت دختر، چادرش را از سر میرباید و خود، اورا به سر میکند. باد زیر چادر خاکستری گل دار میدود و آنرا آنقدر بالا میبرد که دست هیچکس به آن نخواهد رسید، نه دختر جوان، نه « او »، نه نخل های بیسر.
حالت چهره اش ذره ای تغییر نمیکند وقتی ثانیه ای بعد، تندباد، آرام میگیرد. گویی تنها هدفش ربودن چادر دختر بوده است. پیراهنی آستین کوتاه به تن دارد دختر. پیراهن آستین کوتاه، زیباست. پیراهن آستین کوتاه، جوان است. پیراهن آستین کوتاه، کمی چروک است. مانند دختر. دختر صورت گردی دارد. ابرو هایش با خطی باریک و محو، به هم متصل شده اند. بینی عقابی و سر پایینی دارد دختر. شلوار گشادی به پا کرده است که بیشباهت به لوله تانک نیست. یا بدتر، بیشباهت به نخل های بیسر.
سرش را ذره ای تکان نمیدهد و زیر چشمی اطراف را میپاید. تکه سنگی نه بزرگ و نه کوچک باید باشد آنجا. چشم میگرداند. زیر لب چیزی میگوید. اما هنوز سر تکان نمیدهد. باد، آرام میوزد لای موهای لختِ خاکستری دختر و آنها را توی صورتش میریزد. در چوبی خانه که بسته شود، دیگر باز نخواهد شد مگر به زور و با سختی. لحظه ای مردد میشود و یک پایش را داخل خانه میگذارد، یک پا، یک دست، یک نیم تنه و یک گوش. صدای خرناس میشنود. صدای وزوز مگس میشنود. اما نمیبیند. نه خرناس را، نه مگس را. آهی میکشد و رو برمیگرداند.
راه میافتد. چشم هایش را به هم میفشارد تا گوش هایش نشنود صدای کوبیده شدن در را. سطل آهنی در دست راستش لق میزند. دامنش را باد چین میاندازد. دامنش را باد حرکت میدهد. دامنش را باد، درون سطل هدایت میکند. سطل، سیر میشود. اما نه از آب!
هفتاد قدم نرفته است که میرسد به چاه. بالای تپه ای نه چندان مرتفع که پر است از علف های خاکستری که آرام، زیر پا تکان میخورند. سطل را زمین میگذارد. رو میگرداند. خانه پیداست از آنجا. خانه ای دور از خانه های روستا. آنقدر دور که جزو روستا به حساب نیاید و آنقدر نزدیک که برای تهیه مایحتاج خانه به روستا برود دختر. سنگ های خاکستری روی هم گذاشته و بالا رفته اند. آنقدر که بتوان آنرا آشیانه نامید. سقف از آنجا دیده نمیشود. اما سقف را میشنود دختر! هربار که تندباد ها تکه ای از کاشی های سقف را به پرواز درمیآورد و جایی دور یا نزدیک به زمین میزند.
دست راستش را خم میکند و بالا میآورد. با آستین پیراهن آستین کوتاه خاکستری رنگش، قطره های عرق پیشانی اش را پاک میکند. خم میشود. یک دست به کمر میگیرد و دست دیگر را به سطل. کمر راست میکند. سطل خاکستری رنگ از زمین کنده میشود.
طناب کنار چاه آب را به دستگیره سطل گره میزند و با یک هل آرام، سطل را به درون چاه پرتاب میکند. آب دهانش را قورت میدهد و چشم هایش را میبندد دختر. طناب آزاد، زیر دستانش به سمت چاه جاری ست. میداند چاه آنقدر عمیق هست که صدای برخورد سطل با آب، میان هیاهوی باد گم شود. طناب، سفت میشود و صدایی نمیآید. طناب را بالا و پایین میکند. سنگینی سطل را حس میکند. بالا میکشدش. میداند چاه آنقدر عمیق هست که تا بخواهد با آن بازو های نحیفش سطل را بالا بکشد، او از خواب بیدار شده است.
باد، آرام آرام، تند میشود. میان ستون بیجان نخل های خاکستری رنگ میدود و سوت میکشد و گوش های ماهی را تیز میکند.
« شنیدم. با گوش های خودم شنیدم صدای پسرم رو. باورت میشه؟ پسر خودم! پسر تو! »
سطل را با دو دست گرفته و لنگ لنگان، مسیر رفت را باز میگردد. باید آب ببرد برایش. باید غذا بپزد برایش. ناسلامتی پدرش است خب! شاید پدر خوبی نباشد اما آیا این چیزی را عوض میکند؟سرش را چپ و راست تکان داد و به قدم های بلند و تندش خیره شد. باد آرام آرام، تند میشود و میدود زیر شلوار بلند و گشاد دختر و تعادل او را بر هم میزند. روی زمین میریزد. خون پیشانی دختر از برخورد با سنگ خاکستری. روی زمین میریزد، آب سطل.
جایی کنار نخل ها، یا در میان نخل ها، یا دورتر، دور از دید نخل ها، ماهی زیر خاک است. هنوز گریه میکند. هنوز نفرین میکند. پرستار را، بیمارستان را، زایمان را، دهه 60 را، کمیته را، ایست بازرسی های وقت و بی وقت را، نخل های بیسر را! اما به زبان خاک. همان زبان که نمیدانیمش.
« به روح آقام شنیدم صدای اون کثافت رو. صداش شبیه مردا بود. اما زن بود. دو تا زن بودن. داشتن باهم صحبت میکردند. به روح آقام که شنیدم صداشون رو. داشتند دعوا میکردند. سر بچه من. سر پسر من دعوا بود. اونا پسرمو بردن. میفهمی چی میگم؟ بنداز کنار اون سیگار کوفتی رو. پس این همه لباس پلنگی اسلحه به دست تو خیابون چه غلطی میکنن؟ کی بچه م رو بهم بر میگردونه؟ ها؟ »
تمام پنجره های زوار در رفته خانه را بسته بود دختر. پتو را از روی صورت او کنار زده بود و آرام شانه اش را تکان میداد. پیشانی بلندش را که خونی شده بود، با دستمالی خاکستری بسته بود. موهایش ریخته بود روی پارچه. لب هایش را به هم فشرد و شانه او را تکان داد.
او آرام بلند شد. نشست و به پشتی تکیه زد. خمیازه ای کشید و رخت خواب را با پا از خودش دور کرد. با دست راست به سمت جایی که سطل بود، اشاره کرد. دختر با دو دست رخت خواب را از زیرش بیرون کشید و به سمت سطل رفت. و تمام این مدت با چهره ای گم و گیج به جایی خیره بود که گویی جزو خانه نیست. جایی که وجود ندارد.
صدای ماهی چکش بود. مدام در ذهن او تکرار میشد و طنینش طولانی ترین انعکاس دنیا بود!
« بیغیرت مگه نمیگفتی پسر میخوای پس چی شد؟ به ولله خودم شنیدم. به زنت باور نداری؟ ولله نیفتاده. به روح آقام نیفتاده پسرم. »
دختر، به صورت او که آب زد، بلندش کرد نشاند روی چهارپایه چوبی ای که پایه عقبی، سمت راستش به بیرون خم شده بود. او با دست راست داشت گونه پر ریشش را میخاراند. پیشانی بلندی داشت اگر موهای کثیف و چسبنده اش، مانع دید نمیشدند. دختر پیراهن او را از جارختی آورد و تنش کرد. روی آن دست کشید و چروک هایش را گرفت. دکمه هایش را از پایین به بالا، یکی یکی بست. او با چشم هایی که یکی از آنها درشت تر از دیگری بود، به دختر نگاه میکرد. فقط نگاه. نگاهی تهی از محبت، خشم، کینه یا هرچیز دیگر. گویی تمام احساسات او، جایی میان خاک ها و خاکریز ها، گم شده بود!
ماهی آرام نمیشد. از آن شب کارش شده بود نفرین کردن. شب را نفرین میکرد، دختر را، او را، بیمارستان را و حتی مردمی که به نظر او بیهوده در کوچه و خیابان ول میگردند؟ حالا چی عوض شده است؟ دخترش هنوز مانند برج زهرمار جلوی چشمهایش است و پسرش حسرتی ست دوردست. حسرتی که میدانست نفس میکشد. با خود فکر میکرد پسرش را از که بگیرد؟ اصلا مگر مردی مانده بود که بخواهد حق خواهی کند از او؟ مرد ها همه در جایی دور بودند که رد بند تفنگ بر دوششان میماند.
« صد بار گفتمت این شهر دله دزداست! بیا بریم یک جا توش چهار تا آدم حسابی باشن. کو گوش شنوا؟ تا کِی میخوای فرار کنی؟ سربازی هم که نرفتی، بالاخره میان پیدات میکنن میبرنت. تهش میشی داغ دل این سینه من. »
ظهر شده بود اما هوا تاریک بود. پنجره ها باز نبود اما تاریکی را میشنیدند آن دو!قطرات باران مدام به سقف میخوردند و صدایی ریز میدادند. ظهر، خاکستری بود. ظهر ابری بود. ظهر، تاریک بود.
دو چوب دیگر انداخت داخل آتش و قابلمه را کمی بالا و پایین کرد. سیب زمینی ها داخلش چرخیدند. او، همچنان که از صبح، نشسته بود پشت میز چوبی. با هر تکانی که به نشیمنگاه خود میداد، چهارپایه ناله میکرد از ته دل. دست چپش مانند چوب خشک از شانه آویزان بود. سالها آویزان بود. با ناخن های بلند انگشتان دست راستش، روی میز میکوبید. بیصدا در میان سمفونی باران، و با صدا در سکوتی که هیچگاه نبود!
دختر سیب زمینی های آب پز شده را در ظرف کوچکی ریخت. یکی برای خودش. یکی برای او. سیب زمینی او بزرگتر بود. نشست پشت میز و ظرف را به سمت او سراند. او بدون مکث شروع به پوست کندن سیب زمینی کرد. وقتی پوست سیب زمینی گرفته شد، از بند انگشت های دست چپ مرد بخار بلند میشد.
ماهی پسر دوست داشت. هیچگاه از خواسته ش کوتاه نیامد. حتی نه وقتی که پرستار ها گفتند بچه اش سر زا مرده است. ماهی پسر نداشت. اما حتی سنگی در گورستان نبود که نام پسرش را روی آن نوشته باشند. پسر او قبر نداشت. ماهی یک پسر میخواست از دنیا، و حقش بود. اگر دنیا عادل بود.
« چرا اونطور نگام میکنی؟ گفتم میرم دیگه. پسرم رو که ازم گرفتن، تو هم که رد بند تفنگ رو دوشته. من میمونم و این دختر. میریم همون روستایی که تو میگی. منتظرت میمونم. بیای ها. با پسرم برگرد. پیداش کن تو رو ارواح خاک آقات. »
او میخواست بخوابد. ظهر ها نمیخوابید زیاد. اما چشمانش عجیب سنگین شده بود. آن سوی دیوار ها، باران هنوز بند نیامده بود. دختر، او را به رخت خواب برد. دکمه بالای پیراهنش باز شده بود و شانه های پرمویش را نمایان میکرد. دختر چشمش به شانه او افتاد. جایی که هنوز رد بند تفنگ رویش مانده بود. سری به چپ و راست تکان داد و پتو را کشید روی او. دست راستش را گذاشت روی شکمش و دست چپش هنوز آویزان بود او. دختر به دیوار سنگی خانه تکیه زد و آرام نشست.
« میشنوی؟ »
دختر چیزی نگفت. او تکرار کرد:
« میشنوی؟ »
دختر آهی کشید و زمزمه کرد:
« چیو؟ »
« صدای ماهی رو. یواش تر شده، نه؟ »
دختر چشم هایش را بست و پیشانی اش را به دستش تکیه زد.
« آره بابا. یواشتر شده. یواشتر شده. »
خندید او.
« از روزی که مادرت سکته کرد تا حالا، صدای ماهی تنها صدایی بود که میشنیدم. »
دختر نشنید. نفس هایش منظم شده بود. سرش پایین بود و شانه های نزدیک به همش، بالا و پایین میشد. حتی نفهمید کِی به خواب رفت.
بیرون از خانه سنگی، هوا پر از ابر خاکستری بود و زمین پر از ماهی. باد، با شدت میوزید و نخل های بیسر را تکانی ریز میداد و بین آنها سوت میکشید. ماهی ها گوش تیز کردند. صدای باد بود یا گریه پسری در دوردست در آغوش پرستار؟ ماهی ها هیچ نگفتند. ماهی هم ساکت شده بود. جایی بین نخل ها، کنار نخل ها یا دورتر، دور از نخل ها، زیر خروار ها خاک آرام گرفته بود و دیگر هیچ نمیگفت. نه به زبان خاک. نه به زبان ماهی ها. و نه به زبان مادری که پرستار ها پسرش را دزدیدند و به او گفتند مرده است!