لباسهایم بوی غذا گرفته بود. سمت اتاق رفتم که سر و ریختم را مرتب کنم.
توی آینه گردی که روی دیوار بود به خودم نگاه کردم؛ از آخرین باری که موهایم را رنگ کرده بودم خیلی گذشته بود و حالا بیشتر موهای سفیدم به چشم می آمدند. روی خشکی لبم رژ قرمز کشیدم و موهای کوتاهم را پشت گوش انداختم.
صدایی مدام توی گوشم میپیچید؛
«تو زیبا نیستی، زیبا نیستی، اصلاً زیبا نیستی.»
رژم را محکمتر روی لبم کشیدم و لبهایم را سرختر کردم و منتظر صدای زنگ در بودم تا کسی بیاید و خلاف چیزهایی را بگوید که مدام توی سرم تاب میخورند و کلافهام میکنند. صدای در صحبتهایم را با خودم ناتمام گذاشت. زیر کتری را خاموش کردم و در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم به سمت در رفتم.
– سلام عزیزم. خسته نباشی.
سرش را بالا نیاورد و در حالی که سمت آشپزخانه میرفت گفت: مرسی روژا جان. غذا چی داریم؟
صداها دوباره توی سرم پیچیدند و مانع جواب دادنم شدند؛
«زیبا نیستی؛ اصلاً زیبا نیستی.»
با پشت انگشت رژم را کمرنگ کردم و موهایم را برای چندمین بار محکم پشت گوشم هل دادم.
بعد از شام وقتی ظرفها را میشستم، به همهی جهان پشت کردم و رو به سینک گریه کردم.
چراغها را خاموش کردم و زیر نور آباژور آنقدر نشستم که صبح با گردندرد شدیدی از خواب بیدار شدم.
به شیشهی خالی عطر روی میز آرایشم نگاه کردم و مانتو کرمرنگم را پوشیدم. همسایهی روبرویمان را چندباری در مهمانیها دیده بودم که با آبوتاب از محصولات مغازهاش تعریف میکرد. امروز مسیرم به آنجا میخورد.
از در که تو میرفتم، پایین مانتو را مرتب کردم و صداهای توی سرم را پس زدم.
– سلام آقای سهند خوب هستین؟
– سلام روژا جان. خوش اومدی.
اینکه کسی آخر اسمم جان بگذارد، واقعاً بهنظرم مزخرف میرسید، اما اینبار تلفظش آنقدر به گوشم قشنگ آمد که یادم رفت قیافه بگیرم و پیشانیام را جمع کنم.
– ادکلنم تموم شده بود و مسیرم به اینجا خورد.
– چه خوب. برند خاصی استفاده میکنی؟
سالها بود که عطرم را عوض نکرده بودم.
– بله، لنکوم میزنم.
– چقدر خوب. برازندهی خانم زیبایی مثل توئه.
و برای تأیید حرفش با اعتمادبهنفس لبخند زد.
اولینبار بود که نمیخواستم صداهای درونم را پس بزنم. از توی شیشه به خودم نگاه کردم و از اینکه صدایی نمیشنیدم، خوشحال بودم.
– ممنونم، چشمات قشنگ میبینه.
– شاید هم تو داری شکستهنفسی میکنی.
و باز هم لبخند زد. هر بار که لبخند میزد، میلم برای حرف زدن با او بیشتر میشد. شاید هم هر بار که میدیدمش، هر بار که توی جمع با او همصحبت میشدم یا از دور حواسم را جمع او میکردم هم همین حس را داشتم. شاید از خیلی وقتِ پیش؛ خیلی قبلتر.
توی تاکسی که نشسته بودم، صداهای توی سرم جایشان راه به تصویر لبخندی داده بودند که لحظهای از پیش چشمم کنار نمیرفت. به خانه که رسیدم باز هم جلوی آینه رفتم و کمی ادکلن روی گردنم پاشیدم. موهای سفیدم را با دقت شمردم و وقتی خسته شدم، نگاهم را از آینه گرفتم. آن شب سفره را جمع نکردم و حتی رو به سینک گریه نکردم. روی تراس رفتم و پشت هم سیگار کشیدم. نمیدانم چندمین نخ بود که پردهی اتاقش را کنار زد و از پشت پنجره نگاهی به تراس انداخت. نگاهش کردم و سیگار کشیدم. سیگار نمیکشید، اما او هم نگاهم میکرد. چراغها را خاموش کردم و آباژور را هم روشن نکردم. از پلهها پایین رفتم و سیگار کشیدم.
زنگ خانهاش را که زدم، باز هم صداها را میشنیدم. همان صداهارا؛
«تو زیبایی، زیبایی، حتی اگر رژ قرمز نزنی زیبایی.»
صدای باز شدن در که آمد از توی فکر بیرون آمدم. ته سیگار را روی زمین پرت کردم. نوک انگشتم که با سیگار سوخته بود، محکم فشار دادم و پلهها را بالا رفتم.