مرگ در آنطرف چهرهی دیگری دارد تا در طرف ما. در طرف ما، اغلب اجساد کشته شدگان زیر آتش شدید دشمن، مدتها میان خطوط جبهه، چال نکرده به جا می ماند اما باد شبانگاهی، بوی شیرین خفه کننده و سنگین آنها را با خود میبَرد. اجساد ورم می کردند و همچون ارواحِ شب عزا، خود را در سوسوی ستارگانِ غرب، بالا و بالاتر می کشیدند. در این بین، برفِ جانسوز در یک ساعت چنان بر سر ما خراب میشد و اجساد را می پوشاند که پیدا کردن آنها غیرممکن میشد؛ اجسادی که بدنهایشان یخ بسته، رنگی به رخ صورتشان نمانده و قابل شناسایی نبودند، از یک نظر هم لزومی نداشت که آنها را خاک کنیم؛ زیرا هیچ کس از این جوخهی بدبخت شدگان امیدی نداشت که شهر مدت زیادی در دست ما باشد، ما در حال عقب نشینی بودیم.
در کنار اجساد این ماه، سلاح های مردگان ماه پیش پیدا میشد؛ بعضی وقتها، حتی یخ زدگی بعضی از اعضای بدن آنها نیز باز شده بود و وقتی آنها را حمل می کردیم هم حس میکردیم که مثل چوب، خشک شده بودند.
امروز صبح مناظر دلشکستهی بیرون تغییر کرده بود. زمینها خودشان را از مه لطيف و البته سنگین صبحگاهی بیرون می کشیدند. کنار پنجره نشستهام و صورتم را به سطح سرد آن چسباندهام. مزارع را میبینم، هنوز لکه های برف روی آنهاست.در اینجای شهر خبری از گودالهای خمپاره و ویرانی نبود، اینجا دیگر رنگ خون چشمها را نپوشانده، فقط دشت صاف و هموار بدون سنگرهای عظیم و بدون پناهگاه به چشم می خورد. تیزی نگاهم در آن وقت صبح برخورد کرد به کلیسایی که روی آن صلیبی سوخته میلرزد، مدرسه ای که مثل یک خراب شدهی به تمام معنا شده بود، کافهای کوچک که مردم جلوی آن ایستاده بودند، خانه هایی که درهایشان باز بود و دختران دهاتی که منتظر دلبرِ عاشقی در آن اطراف بودند، از همه مهمتر خانه هایی است که ویران نبود و خیابان هایی که واقعا به شکل خیابان باقی مانده بود و بچه هایی که به مدرسه میرفتند. مدتها بود که بچهای ندیده بودم. در دلم با خودم میگویم که آیا میشود روزی من هم صاحب فرزندی شوم؟!
•
امروز، روز مهمیست. قرار است به مقصد بعدیمان برویم، شهر و خانه من!
با یکی از اتوبوسها که مردم عادی هم در آن بودند رهسپار آنجا شدیم. تقریبا هیچ کس در طول راه حرف نزد. فقط یک دختر بچه در راهروی وسط بازی می کرد و میخندید، تقریبا سه ساله بود، با موهای بلند بور و یک روبان قرمز توی موهایش. برای اولین بار در مسیر مردمانی را دیدم که در حال رقص و آواز در حاشیه جنگل بودند و فارغ از هیاهوی جهان. در میانه راه به خواب سبکی رفتم تا اینکه اتوبوس دیگر به حرکت ادامه نمیداد، بعد ایستاد و راننده با صدای بلند اعلام کرد: «همه پیاده شوند!»
از سرباز جوانی که پهلویش نشسته بودم، پرسیدم: «رسیدهایم؟»
– بله آقا اینجا براشمه استراسه است .
-جلوتر از این نمیرویم؟! به مرکز شهر !
– نه !
همراه آن جوان و بقیه از اوتوبوس پیاده شدم. قرار بود تا شب در شهر گشتی بزنیم و بعد به فرمانده گزارش دهیم. هنگام پیاده شدن به جوانک گفتم:«من میخواهم سری به خانه بزنم، کاری به گشت سربازها ندارم.» می بایست به یکی این حرف را میزدم. جوان با تعجب نگاه کرد و گفت: «خانه تان کجاست؟»
-هاكن اشتراسه 18.
-در قسمت قدیمی شهر است؟
– در مرز قسمت قدیمی، نزدیک لوییزان اشتراسه. از آنجا کلیسای کاترین را می شود دید.
– آهان… بله…
جوان به آسمان نگاه کرد: «خب، پس راه را بلدید.»
-حتما، مگر می شود فراموش کرد.
– حق با شماست. به سلامت آقا، راستی نام شما چیست؟
– سرباز جونز، استیون جونز.
– من هم اِریک هستم.
– خوشبختم!
در طول برامشه اشتراسه به راه افتادم. به خانه ها نگاه کردم، همه سالم بودند. راستش این انتظار را نداشتم. البته که تصور می کردم شهر را مثل گذشتهها غرق در نور ببینم. در حالی که بایست از سابق میدانستم انتظار اشتباهی داشتهام. شهری که از زمان کودکی آن را می شناختم چنان دگرگون شده بود که در آن گم شده بودم. آنجا بود که سعی کردم موقعیتم را بشناسم.
خیابان ها را طبق عادت از صف خانه ها می شناختم و حالا دیگر خانه ای وجود نداشت. از زنی که در خیابان میرفت، پرسیدم که هاکن اشتراسه کجاست. زَنک کثیف بود و دستهایش را روی سینه صلیب کرده بود. با ترس و لرز گفت: «چی؟»
-هاكن اشتراسه؟
زنک در حالی که حرکت میکرد گفت: « آنجا… آن طرف… سر پیچ…»
و بعد به آن طرف خیابان رفت. در یک طرف دیگر خیابان درختهای سوخته ایستاده بودند. شاخه های کوچک سوخته و تنه و شاخه های بزرگتر هنوز برجا بودند. باید از اینجا برج کلیسای کاترین را میدیدم؛ البته شعله های تیرهای که از فراز کارخانه مس، زبانه می کشید. آن وقت بود که هاكن اشتراسه را پیدا کردم. صدای آدمها و بیل ها را شنیدم. به طرف مردی که دستور صادر می کرد دویدم و گفتم: «اینجا شماره هجده است؟»
– چی؟ زودتر بروید آقا! اینجا چه کار دارید؟
-به دنبال پدر و مادرم می گردم. در خانه شماره هجده، آنها کجا هستند؟
– من از کجا بدانم. مگر خدا هستم که از همه چیز باخبر باشم؟
– نجات پیدا کردند؟
– از کس دیگری بپرسید. این به ما مربوط نیست. ما فقط و فقط مأمور در آوردن آدمها هستیم.
-مگر کسی زیر آوار مانده؟
-معلوم است. خیال می کنید ما برای تفریح اینجا را میکَنیم؟!
– من همین اطراف هستم، لطفا اگر از پدر و مادرم خبری شد به من اطلاع دهید، باشد؟
– گفتی پدر و مادرت؟! باشد. تا یادم نرفته بگویم اسم من بوتشر است.
– خوشبختم .
بعد اسم پدر و مادرم را روی یک تکه کاغذ نوشتم و به بوتشر دادم. او آن را به دقت خواند و توی جیبش گذاشت و گفت: «کجا زندگی می کنید؟»
– هنوز نمیدانم، باید جایی را پیدا کنم.
– در سربازخانه خوابگاهای موقتی درست کرده اند. خودت را به فرماندهی معرفی کن، به آنجا رفته ای؟
– هنوز نه
– سعی کن به قسمت چهل و هشت بروی . من هم آنجا هستم. همین را بگویم که استند غذای آن بهتر از سایر قسمتهاست.
بوتشر یک ته سیگار از جیبش درآورد به آن خیره شد و دوباره توی جیبش گذاشت: «من امروز مریض خانه ها را می بینم. اگر چیز بدرد بخوری پیدا کردم خبرش را میدهم.» بوتشر سرش را به چند جهت چرخاند و به آسمان نگاه کرد، با تلخ کامی گفت: «نگاه کن، بهار است. الآن پنج شب تمام است که با این تفنگچی های کثیف و بوگندو توی یک اتاق میخوابم. از طرف دیگر مدتهاست همسرم را گم کردهام. او باردار بود و قرار است دو، سه ماه دیگر فرزند اولمان به دنیا بیاید اما حال او را در میان این شهر لعنتی گم کردهام»
دستم را روی شانهی بوتشر گذاشتم. همچنین نگاهی به اطراف انداختم. دو خانه اولی گارتن اشتراسه ویرانه بودند. کسی در آنها زندگی نمی کرد. سومی تقریبأ سالم بود. فقط سقفش سوخته بود؛ این خانه ای بود که در آن خانواده سیگلر زندگی می کرد. سیگلر یکی از دوستان صمیمی پدرم بود. از بوتشر جدا شدم و به راهم ادامه دادم . اقوامی در شهر نداشتیم اما کسی را سراغ داشتم که آشنایمان بود. نیم ساعت بعد به جایی که میخواستم رسیدم. تاریک بود و نمی توانستم شماره پلاک خانهها را بخوانم. شخصی که به در تکیه داده بود، پرسید: «کجا را می خواهید؟»
– اینجا مارین اشتراسه بیستودو است؟
– بله، چه کسی را می خواهید؟
– دکتر کروزه.
– کروزه؟ از او چه می خواهید؟
-به خود دکتر کروزه خواهم گفت…
و بعد داخل خانه شدم.
دکتر در طبقه اول زندگی می کرد. به طبقه اول رسیدم که زنی قد کوتاه در را باز کرد. پرسید: «کروزه؟ دکتر کروزه را می خواهید؟
-بله.
زن نگاهی انداخت ولی کنار نرفت که بتوانم داخل شوم. بی صبرانه پرسیدم: «منزل است؟»
زن جواب نداد. دوباره گفتم: «گوش کنید. فقط می خواهم با دکتر کروزه صحبت کنم، میفهمید؟»
شنیدم که در داخل خانه دری باز شد. خطی از نور از داخل اتاق، روی زمین راهروی تاریک و نمور افتاد. صدایی پرسید: «کسی مرا می خواهد؟»
-بله… من!
– اجازه بدهید معرفی کنم، من اليزابت کروزه هستم.
دختری تقریبا بیست و پنج ساله از میان آن خط نور، به من نزدیک شد. لحظهای ابروهای کمانی، چشمان تیره و موهای طلایی او را که مانند موجی پرتلاطم به طرف شانه هایش می ریختند دیدم، بعد دختر جلوی من ایستاد و گفت: «پدرم دیگر مطب ندارد.»
-برای معالجه نیامده ام.
قیافه دختر تغییر کرد. و زیر لب گفت: «بیایید تو.»
به دنبال دختر رفتم.
– فکر میکنم من شما را میشناسم، شما در دبیرستان کِنزیس بودهاید؟
-بله بله… آه خدای من، الیزابت من تو را نشناختم. قبلا چشمان درشتتر و موهای پرپشتتری داشتی!
– باید هفت هشت سال باشد که همدیگر را ندیده ایم. تو خیلی عوض شده ای.
– تو هم همین طور.
-پدرت کجاست ؟
– چهار ماه است که بازداشت شده، انگ جاسوس بودن به او زدهاند. آن زن هم مامور است و من هم اینجا زندانی.
تعجب کردم زیرا دکتر مرد شریفی بود، گمان میکنم الیزابت میتوانست افسوس را از توی چشمهایم ببیند، به او گفتم :«باید به جوخهمان برگردم، چند روزی اینجا هستیم. به تو سر خواهم زد، قول میدهم.»
•
چند روز بعد بود که به گورستان رفتیم، پهلوی گورستان ساختمان خرابه شکلی بنا کرده بودند که یک نگهبان و دو نفر مأمور در آن کار می کردند. عرق از سر و روی نگهبان میریخت. خواستم از او درباره پدر و مادرم بپرسم ولی جواب داد: «وقتش را نداریم آقا! دوازده نفر دیگر را باید قبل از ناهار چال کنیم. خدای مهربان، از کجا بدانیم که پدر و مادرتان اینجا هستند یا نه؟ دهها قبر بدون سنگ و اسم اینجا داریم. یکی دوتا که نیست، از کجا می توانیم بدانیم.»
– لیست اسامی را ندارید؟
– آه، صبر کنید! می خواهد لیست ها را ببینید؟! می دانید چندتا نعش هنوز بیرون افتادهاند؟ سیصدتا، میفهمید؟! سیصد جنازه. میدانید چند نفر را پس از حمله آخری به اینجا آورده اند؟ ششصد نفر. چند تا بعد از حمله قبل از آن؟ دویست جنازه. از اینها گذشته آیا میدانید که حمله بعدی کی خواهد بود؟ امشب؟ فردا؟ پس فردا ؟
به او جوابی ندادم تا بلکه آتیشی بر روی آتیش وجودش روشن کنم. در همین حال نگهبان گفت: «در هر حال، ما هر کاری از دستمان بر بیاید انجام میدهیم و کوتاهی نخواهیم کرد.»
•
چند روزی میشد که کارمان فقط جمع کردن مهمات باقی مانده و جنازهها از سطح شهر بود، چند نفرمان آنقدر بدن های تیکه پاره شده دیده بودند که دیگر با دیدن غذای خودشان هم میخواستند بالا بیاورند. در همین حین اما چند باری به الیزابت و خانه دکتر کروزه سرک میکشیدم، آن خانه و الیزابت تنها آشنا و باقیمانده از خاطراتم در این شهر بودند. در همین شبها بود که یک روز را بخاطر جلسه سران لشکری به جوخه ما استراحت دادند. همان شب با الیزابت قرار گذاشتم که در تپه های پشت سرباز خانه با همدیگر دیدار کنیم.
حوالی ساعت ده و نیم شب بود که با همدیگر روی تپه بودیم، در آنجا به الیزابت گفتم : « تا حالا فکر فرار به سرت زده است؟»
-کاش آدم میتوانست، ولی بهکجا؟ همهجا جنگ است استیون !
-اما از این منظره تمام صلح و صفای دنیا در این بالاست. اصلا بگذار یک مدت دیگر از جنگ حرف نزنیم.
الیزابت رو به آسمان خوابید: «بگذار از هیچ حرف نزنیم.»
– باشد اما یک شرط دارد، فردا شب به مجللترین کافه شهر میرویم و یک شبِ تمام، این دنیای لعنتی را فراموش می کنیم؛ یادت نرود که زیباترین لباسی را که داری بپوشی.
– باشد. ساعت هشت قرارمان، فردا شب، کافه استرایتانو !
چند لحظه بعد ناگهان گیسوان الیزابت را روی چرخان و رقصان در باد حس کردم و بعد خنده هایش را به چشم جان تماشا کردم، چشمانش به مانند یاقوتی که باریکهای نور به آن میتابد در شب تاریک و سرد میدرخشید، انگاری که کل آرامش جهان در وجود او پیدا میشد؛ اما قبل از آنکه بفهمم به چه میزان از زیبایی و مهربانی نگاه میکنم، همهی اینها مانند بادی سریع از میان من و خودش ناپدید شد. صدای جتهای جنگی از دورتر به گوش میرسید، آنها نباید امشب اینجا میبودند، پس باید هر چه سریعتر خودمان را به کف شهر می رساندیم.
هنگام رفتن، اليزابت پرسید: «کی از اینجا میروید؟»
– یک هفته دیگر
– خیلی نزدیک است.
– نزدیک و در ضمن خیلی هم دور. اما باید بگم امشب بهترین شبِ این دوسال زندگیام بود. خداوند این تپه و البته فرمانده را رحمت کند که تصمیم گرفت به این شهر بیاییم.
-ما را هم همین طور. ما هم به آن احتیاج داریم آقای جونز.
مه شب در میان گیسوان الیزابت لانه کرده بود و نور ضعیفی در میان آن برق میزد. لباسش می درخشید و به صورتش را همچون یک شبنم، زیبا کرده بود. برای من مشکل می نمود که محبت، آسودگی، آرامش و هیجان را که برخلاف انتظار امشب به آن دست پیدا کرده بودم را کنار بگذارم و به بوی گند، شوخی های سربازخانه، دلتنگی الیزابت و غم آینده باز گردم.
فردای آن صبح در حالی که به شب قبل فکر میکردم و در ذهنم به پیشواز امشب میرفتم یکی از سربازان پرسید: «نگهبان زندانیها شدهای؟»
– بله، آنجا می توانم خوب بخوابم و هم بهتر از آن است که این بچهها را مأمور کنند.
– فرصت زیادی برای خوابیدن نخواهی داشت، میدانی توی جبهه چهخبر است؟
– مثل اینکه حسابی خرتوخر شده!
– دوباره مشغول جنگ و گریز هستیم. دشمن تمام خطوط را شکسته، از یکساعت پیش، شایعات و خبرهای زیادی از حملهای بزرگ می رسد. اینجا هم که ویران است، قابل دفاع نیست. این بار کارمان تمامِ تمامْ است.
-واقعا خودت چنین تصوری را می کنی؟
– خدا میداند، امیدوارم غلط باشد.
در حال صحبت بودیم که نامهای از طرف بوتشر برایم آوردند. رنگ و روی پاکت رفته بود و رنگ به تنش نبود. نامه را باز کردم و آن را خواندم. بوتشر برایم نوشته که جنازه پدر و مادرم را پیدا کردهاند؛ همینطور نوشته کاغذی را در جیب پدرم پیدا کرده است که در واقع نامهای به من است و در همین پاکت قرار دارد. میخواستم سراغ نامه پدرم بروم که در همین هنگام سرجوخه “اشناین برنر” وارد اتاق شد و دستور داد که زندانیها به تپهی پشت سرباز خانه برده شوند تا حکم اعدام برایشان اجرا شود. قبل از بیرون آوردن زندانیان یک سرباز جوان برای زندانیان غذا آورد. سوپ لوبیایی که از دیشب باقی مانده بود و آن را با آب مخلوط کرده بودند. برای من هم سیگار آورده بود، از آن سیگارهایی که در جنگ گیر کمتر بنی بشری میرسد. سرباز جوان تکتک افراد را از زندان بیرون آورد و همگی به سمت بالای تپه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم صبر کردم تا سرباز جوان از نظرم ناپدید شود. بعد سیگارم را بیرون آوردم که صدایی آشنا گفت: « از سیگار سهمی به ما هم میرسد جوان؟!»
پارچه روی سرش را برداشتم و شوکه شدم، او دکتر کروزه است. چند لحظه نمیتوانستم چیزی بگویم اما بعد در آغوشش گرفتم. او تنها آشنا و دوست باقی مانده من در این شهر به خاکستر افتاده است. از او دربارهی رسیدنش به اینجا و زندانی شدن میپرسم و او هم روایت الیزابت را بازگو میکند. در میانه حرفش از الیزابت پرسید و من هم به او اطمینان خاطر دادم. دست های دکتر را باز کردم تا او هم پارچه را از روی سر سه زندانی دیگر بردارد و چهار سیگار به دکتر دادم. همه مشغول کشیدن شدند. به زن جوان که میان آنها بود نظر انداختم و شباهتی شدید در چهرهاش به الیزابت پیدا کردم.
دکتر که به من خیره شده بود متوجه برق چشمهایم شد گفت : « مانند سیبی هستند که از وسط نصف شده باشند، درست است ؟! »
– چه بگویم! انگار خود الیزابت است. اما آخر شما که دختر دیگری…
– نهنه! این مادر الیزابت است. نام او ماریا است.
– مادر الیزابت؟ مگر خانم کروزه …
– نه جوان! آن زن همسر دوم من بود و در واقع مادر ناتنی الیزابت.
– اما او و الیزابت خیلی بهم وابسته بودند. یادم هست زمان مرگ او، الیزابت از فرط غم دو هفته به دبیرستان نیامد.
-میدانم اما این مادر واقعی الیزابت است؛ الیزابت اما تابحال او را ندیده. قصد داشتم بعد از این اتفاقات او و الیزابت را باهم آشنا کنم.
– شما در تمام این سالها ارتباط خود را حفظ کرده بودید ؟!
– نه ابداً، من در این سالها به زندگیام پایبند بودم اما این زن را دو ماه پیش دیدم که به شهر بازگشته اما نمیخواستم که با الیزابت مواجه شود. بعد هم که سر از اینجا در آوردهایم.
– آن دو نفر دیگر چه کسانی هستند ؟!
– دکتر سیتِرن و دکتر برسنیک، از دوستان صمیمی من.
– عجب… یک چیزهایی به خاطرم آمد. پس همه تان را به اینجا آوردهاند…
چند دقیقه بعد انگار که درد و دل های دکتر تازه شروع شده بود. دائما از زندگی و خانواده صحبت میکرد ولی من نگاهم فقط به آن زن بود که شباهت عجیبی به الیزابت داشت البته تعجبی هم نداشت زیرا او مادر حقیقی الیزابت است. در این میان قصد دارم حسی که در درونم با دیدن الیزابت ایجاد شده است را با دکتر در میان بگذارم اما جسارت انجامش را پیدا نمیکنم.
در همین حین فکرم به سمت الیزابت رفت، یاد قرار امشبمان افتادم. بحث دیگر که مغزم را داشت به مرز انفجار میرساند این بود که ناسلامتی مرا فرستادهاند این بالا که کار این چند نفر را تمام کنم. صورتم قرمز میشود و به گوشهای خیره میشوم، دکتر هم همینطور در حال حرف زدن است اما گوش من به حرف های او بدهکار نیست. ناگهان با خودم فکر کردم شاید واقعا بشود برای آنها کاری کرد. به سرم زد اگر آنها را آزاد کنم، کاری بزرگ انجام دادهام. در واقع حداقل کاری که از دستم برمیآید. چند نفر بیگناه را نجات دادهام و آن ها را از بغل تیغ گذراندم.
– راستی اصلا از خاطرم رفته بود. از پدر و مادرت خبر دار هستی ؟! این چند روز توانستی آنها را ببینی ؟
– واقعیت را بخواهم بگویم…
در همان لحظه اشناین برنر از راه رسید و در چشمانش میدیدم که انتظار اجرای حکم را میکشد. در آنجا سریعا به سمت او رفتم و گفتم : « من نمیتوانم این کار را بکنم»
– چه میگویی؟! شوخی میکنی ؟! تو باید این آشغالها را بکشی !
– نه نمیتوانم . قضیه مفصلتر از این حرفها است . من این زندانیها را میشناسم آنها افراد محترم و شناخته شدهای در این شهر و کشور هستند.
-زندانی، زندانی است. فرقی بین آنها وجود ندارد، اخر و عاقبت همهشان هم محکومیت است، این را باید تا به حال میدانستی احمق !
– عذرمیخواهم سرجوخه اما من جلوی این اتفاق را خواهم گرفت.
– تو؟! تو؟! این قضیه تمام خواهد شد اما به حساب تو یکی خواهم رسید. سرباز احساساتی را باید زنده زنده خاک کرد و یک تف هم روی سرش انداخت.
قدمهای برنر هر لحظه مصممتر میشد؛ میدانستم او جلادی بیرحم است و به هیچ بندهای که زیر تیغش باشد رحم و مروت نشان نخواهد داد. در این میان بدنم یخ زده بود، از یک طرف به دکتر کروزه و مادر الیزابت نگاه میکردم و از طرفی دیگر به برنر که مانند گاوی خشمگین در حال آماده شدن برای قلع و قمع بود. هر پلکی که میزدم به لحظهای تصویر الیزابت جلوی چشمانم نقش میبست، با چشمانش به من لبخند میزد، هر طرفی را که نگاه میکردم چهره زیبای او را میدیدم و به نجوایی که خودم را میسپاردم، صدای او نصیبم میشد. میدانستم دست به هر کاری که بزنم به دردسر خواهم افتاد اما تصور صدای خندههای الیزابت در آن لحظات که مثل گچ سفید شده بودم به من آرامشی دست نیافتنی میداد.
طولی نکشید که اشناین برنر هفت تیرش را بیرون کشید، من هم تفنگم را بیرون آوردم و تیری رها کردم. اشناین برنر را افتاده دیدم. آهی بلند همچون یک کودک تازه بدنیا آمده کشید. به زندانیها با دست اشاره کردم که فرار کنند. چند سرباز را دیدم که دارند به سمتم میآیند، پس به دنبال زندانیها رفتم که ناگهان گلولهای که در قلبم فرو رفته بود را با تمام جان حس کردم. روی زمین افتادم و زمین را غرق در خون دیدم، صدای سه شلیک بود که مثل یک زنگ در گوشهایم لانه کرد. در آن میان چشمانم به چند تار گیسوی طلایی خیره شد، آری! صاحب آنها را میشناسم. خودم را به سختی رو به آسمان کردم و نگاهم را به آسمان صاف وصله زدم. دردی حس نمیکردم، فقط و فقط نگرانی در رابطه با دکتر کروزه بود که برایم دردِ جان بود. نمیتوانستم باور کنم که همین دیشب اینجا در کنار الیزابت بودهام و حالا در غرق در خون، در حالی که پدر و مادر او در آستانه سلاخی شدن توسط اشناین برنر هستند. سرم را به سمت راست چرخاندم و جنازه دکتر سیتِرن و دکتر برسنیک را دیدم. همچنین دکتر کروزه و ماریا را که در حال ضجه زدن روی زمین هستند. به هر سختی است خودم را روی زمین میکشم تا به اسلحهام برسم و آن را بردارم. به اسلحه که میرسم با فریادی بلند از جا بلند میشوم و اشناین برنر را صدا میزنم. نگاهش به سمت من نشانه میرود اما قبل از اینکه به سمت من بیاید گلوگهای سمت ماریا حواله میکند. در همین حال با مشقت خودم را سرپا نگه میدارم.
– ارزشش را داشت احمق ؟!
– سرجوخه… لطفاً ولشان کنید.
– اگر به خواهش کردن بود الان جنگ هم تمام شده بود.
برنر در حال پر کردن اسلحهاش است. در پشت سرش میبینم که سربازان در حال بستن دست و پای دکتر هستند.
– با آنها چه کار میکنید ؟
– کار آن زنکِ پتیاره که تمام است و همینجا با درد فراوان جان خواهد داد، اما آن مردک عوضی را به همراه خودت به مرکز شهر خواهیم برد تا قبل از ترک اینجا به همهی مردمان درس عبرتی داده باشیم. کاری میکتم سرهای جدا شدهتان تا ابد در میدان خودنمایی کند.
با چشمان نیمه باز در حال دیدن دست و پا زدن دکتر هستم که گلوله ای دیگر در تنِ بیجانم حس میکنم . از آنطرف برنر با فریاد بر سر سربازان به آنها میگوید : « زودتر بروید گروه بعدی را آماده کنید. این پیری را خودم به پایین میبَرم.»
به سختی روی هر دو پایم ایستادهام و در حال دیدن سربازان هستم که به سمت پایین تپه در حال حرکت هستند. تا میخواهم به خودم بیایم گلوله بعدی را در درونم حس میکنم. میدانم که کارم دیگر تمام است. در همین حال به چشمان برنر نگاه میکنم که مانند کاسهای از خون است و به سبیل های از غلاف در رفته اش که حال دیگر مرتب نیست و صورت سبزه رویش که قطرات خون به مانند خالهای بدخیم روی آن نقش بسته است. به دور و اطراف نگاه میکنم، چشمانم سیاهی میرود و کل تنم با خون آغشته شده است، تنها چیزی که به من آرامش میداد فکر کردن به الیزابت بود، فکری که در آن لحظه از صد دکتر و درمانگر برایم بهتر بود. نمِ باران شروع شده و کمکم دارد شدت میگیرد، خدا را چه میدانم، شاید ابرها از مصیبت من به گریه افتاده باشند و شاید هم میخواهند تن زخمی و تیر خوردهام را در آب بتکانم. چند لحظهای فقط به صدای قطرات باران گوش میدهم، کل بدنم تیر میکشد و پاهایم دیگر نای ایستادن ندارند؛ از تصمیم خودم مطمئن میشوم و به سمت او حمله ور میشوم، در این بین دو گلوله دیگر به روی پیکرم خالی میکند اما دیگر بی حس شدهام و دستانم را دور کمرش قفل میکنم. او و خودم را به لبهی پرتگاه میبرم.
– چه میکنی دیوانه؟! الان است که از بالای تپه به پایین پرت بشویم .
– دقیقا…
تا آخرین حد جانم فشار میآورم و با جهش آخر به پایین پرت میشویم. نسیم خنکی را روی صورتم حس میکنم.متوجه صداهای اطراف، علی الخصوص نعره های برنر نمیشوم. تمام فکر و ذکرم قرار شام امشب با الیزابت است؛ با همین خیال چشمانم را میبندم و امیدوار خواهم بود که در کنار دکتر و مادر الیزابت بتوانیم او را سوپرایز کنیم و من هم درخواست ازدواجم از او را بیان میکنم، در این بین یاد حرفش افتادم که گفت : « بگذار از هیچ حرف نزنیم…»
حال، من هم در این لحظات نمیخواهم به هیچ چیزی جز الیزابت فکر کنم….