رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

هیچ چیز از چشمان او دور نیست

نویسنده: فاطمه تمیمی

با ناله‌ای دردناک در خانه را باز کرد، پای زخم شده‌اش را نگاه کرد و از شدت بغض چانه‌اش لرزید.
تکیه به دیوار لیز خورد و روی دم دری نشست، دستش را روی پای آسیب دیده‌اش گذاشت، حالا به مادر همیشه نگرانش چه بگوید؟
در خانه برای بار دوم باز شد و این بار صدایی در خانه کوچک و بی‌صدا
پیچید: مامان، مامان غذا چی داریم؟
کفشش را در آورد و با دیدنش ترسیده فریاد بلندی کشید.
به سختی از روی زمین بلند شد و با اشک به پسرک مقابلش
نگاه کرد، پسرک کیفش را پایین گذاشت و با تعجب گفت: چرا گریه می‌کنی؟
نگاهش کرد و سعی کرد پای چپش را پشت آن یکی پایش قایم کند. دستانش را با ترس درهم قلاب کرد و آرام نجوا کرد: کفشم پاره شد.
ـ کفشت پاره شد؟ به خاطره این گریه می‌کنی؟
پسرک به او خندید و گفت: وقتی میگم لوسی میگی نه، لوس.
عصبانی از حرف برادرش گفت: من لوس نیستم.
ـ هستی.
ـ نیستم.
ـ هستی دیگه، به خاطره پاره شدن کفشت آبغوره گرفتی.
ـ توی پام شیشه رفته.
با بی‌حواسی گفت: آره جون خودت… صبر کن ببینم شیشه؟
سرش را با درد و مظلومیت تکان داد که برادرش انگار تازه قرمزی خون روی کفش خواهرش را دید.
هول شده دور خودش می‌چرخید و نمی‌دانست چه کاری برای خواهر کوچکترش کند.
ـ به مامان زنگ بزنم، نه… نه به اورژانس زنگ می‌زنم شماره‌اش چند بود؟ 125؟ نه، 118 بود؟
خواهرش فقط به حرکات شتاب زده‌ او نگاه می‌کرد، با درد همان دم در نشست و گریه را از سر گرفت.
با جعبه دستمال کاغذی و پنبه به طرف خواهرش آمد، موچین را درون جیبش قایم کرده بود که خواهرش با دیدن آن نترسد.
دستانش را شست و سپس روبه خواهرش گفت: ببین چشمات و ببند و توی دلت اعداد رو بشمار.
خواهرش با دردی که در پایش بر اثر تکان خوردن پخش شد گفت: ولی من تا نود و نه بلدم.
ـ همون تا نود و نه و آروم بشمار.
دخترک چشم‌هایش را بست و در دل شروع به شمردن کرد.
یک… دو… سه… چهار…
پسر ترسیده بود ولی سعی می‌کرد طبق گفته مردی که هفته پیش برای آموزش کمک‌های اولیه به مدرسه‌شان آمده بود؛ عمل کند.
به خواهرش که با چشمانی بسته و لب‌هایی که اعداد را آرام زمزمه می‌کردند نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و با خودش حرف‌های آن مرد امدادگر را مرور کرد.
حفظ خونسردی، نگاه دقیق به زخم و بررسی زخم.
یک تکه مثلثی شکل شیشه در کنار کف پای خواهرش بود؛ با نگاه به خواهرش موچین مادرش را از جیبش بیرون آورد و آن را ضد عفونی کرد و آرام به پای دخترک نزدیک کرد.
چشمانش را ریز کرد و با دقت بیشتر به زخم نگاه کرد و به یکباره موچین را به آن شیشه رساند و کشید.
جیغ خواهرش خانه را پر کرد و او با خنده به موچین و آن تکه مثلثی شکل نگاه می‌کرد.
با خود گفت: چه کار هیجان انگیزی بود.
به خواهری نگاه کرد که با گریه و اشک به پایش و خون‌هایی که پشت آن تکه شیشه حبس زده بودند و حالا مانند فواره بیرون زده بودند خیره شده بود و با بغض گفت: مامانی می‌کشتت.
خنده از روی لب‌هایش ماسید، اخم‌هایش را در هم کرد و گفت: چرا؟
دخترک با نگاه به برادرش گفت: قالی‌اشو خونی کردی.
تازه نگاهش به قالی دم دری مادرش افتاده که با خون قرمز رنگ مزین شده بود.
ـ خوب.. خوب شیشه پات و در اوردم.
پای خواهرش را پانسمان کرد و دستش را گرفت و بلندش کرد.
خواهرکش با بغض گفت: کفشم دو روز سوراخ، امروز خانم ورزشمون گفت بدو منم دویدم و کفشم بیشتر پاره شد، داداش مامانی چرا برام کفش جدید نمی‌خره؟
خواهرش را روی اپن خانه گذاشت و دست‌های خونی‌اش را در ظرف‌شویی شست اگر مامانش می‌فهمید تکه بزرگش گوشش بود.
کهنه‌ای برداشت تا لکه‌های خون را از روی دم دری پاک کند و در همان حین به جمله خواهرش فکر کرد.
خودش هم جواب سوال خواهرش را نمی‌دانست یک هفته بود که به مادرش می‌گفت برایم دفتر و مداد بخر ولی باز هم چیزی به چشم ندید.
یاد دیشب افتاد که مادرش در سرمای سوزناک، در حیاط نشسته بود و گریه میکرد.
می‌خواست به سمتش برود و بغلش بگیرد ولی با شنیدن صدای بغض‌دارش حرکتی نکرد.
مادرش با صدای ناله مانند می‌گفت: ای خدا خسته شدم.. کجایی ببینی دارم از درد میمیرم ولی تمام هم و غمم اون بچه‌هان، خدایا اگر دست خودم بود که خیلی وقت پیش خودم رو خلاص می‌کردم ولی طفل‌های معصومم رو چیکار کنم؟
به هق هق افتادن مادرش را دید، لرزیدن شانه‌های مادرش دید، گلایه و شکایت مادرش را دید ولی فکر می‌کرد به خاطره نمره بد امتحان او بود که مادرش اینطور شده بود و همان جا به خودش قول داد هر طور شده امتحان فردایش را عالی بگیرد تا دیگر مادرش ناراحت نشود ولی تازه فهمید مادرش پولی ندارد که برای خواهرش کفش و برای خودش دفتر و مداد بخرد.
دست از سابیدن آن دم دری که حالا لکه‌های سرخ رنگ خون به رنگ صورتی در آمد برداشت و به سمت قلکش رفت و با چاقو به جانش افتاد.
خواهرش با دیدن حرکاتش تلاش کرد از آن بلندی پایین بیاید ولی به خاطره پای چپش می‌ترسید سرکی کشید و با کنجکاوی پرسید: چیکار می‌کنی؟
ـ مامانی پول کافی نداره برای تو کفش و برای من دفتر و مداد بخره.
خواهرش اصرار کرد که او را پایین بیاورد پوفی کشید و عاصی شده گفت: خودت بیا پایین دیگه.
ـ پام درد می‌گیره.
به سمت خواهرش رفت و او را بغل کرد و پایین آورد و دوباره به جان قلک پلاستیکی‌اش افتاد، خواهرکش هم با چشمانی گشاد شده حرکات او را دنبال می‌کرد.
پول‌هایش را روی زمین گذاشت و آنها را شمرد، سرش را بلند کرد و روبه خواهرش گفت: صد و شصت و سه و پونصد.
دخترک با ذوق دست‌هایش بهم کوبید و گفت: خوبه دیگه پول داریم من می‌تونم یک کفش پرنسسی بگیرم تو می‌تونی مداد بخری مامانم می‌تونه لباس بخره.
دستی به سرش زد و با ناامیدی گفت: با اینا نمیشه یک چیزم بخری.
دخترک به سمتش رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت و با تمام بچه‌ بودنش گفت: ما به مامان کمک می‌کنیم تو پولت رو بده قلک منم بیار.
مگر در قلک‌هایشان چقدر پول داشتند که با شور و اشتیاق به دنبال قلک بعدی رفتند.

در خانه را باز کرد و به دستان پرش نگاه کرد لبخندی زد، خوشحال بود امروز حقوقش را گرفت و بلافاصله به سمت بازار رفت و خرید کرد.
دختر کوچکش کفشش سوراخ شده بود و پایش را اذیت می‌کرد و پسرش از پاره بودن دفترش و نداشتن مداد گلایه می‌کرد.
بچه‌هایش با شنیدن صدای در به طرفش آمدند و با دیدن دستان پر مادرشان لبخندی از خوشحالی زدند و با شادی بالا و پایین ‌پریدند.
-مامانی ممنون.
– وای مامان بتمن گرفتی، دمت گرم
لبخندی از ذوق و خنده دو فرشته‌اش زد.
چه اهمیتی داشت که بدهکار همه عالم بود‌، چه اهمیتی داشت که لباس‌هایش پاره و کهنه شده‌اند، چه اهمیتی داشت که یک ماهی از شدت سرما کلیه‌هایش درد می‌کردند.
این‌ها همه به کنار و نیمچه لبخند و خوشحالی بچه‌هایش به کنار.
مهم لبخندی است که روی لب های دو طفلش آمده و هیچ چیز دیگری هیچ اهمیتی ندارد.
– مامان میدونستی امروز من عالی گرفتم. خانم معلم گفت تو شاگرد اول کل کلاسی بعد دوستم کلی حرص خورد و برای تلافی زنگ ورزش به خانم نصیری گفت من آروم می‌دَوَم اونم منو مجبور کرد تند بدوم و کفشم پاره شد؛ مامان من به خاطر کفشم آروم می‌دویدم تا پاره نشه.
آخ که جگرش را به آتش کشیدند با این حرف و لحن گلایه‌ای دخترکش.
صبح تا شب، شب تا صبح زجر نمی‌کشید که این حرف‌ را از دهانشان بشنود، هیچ وقت دوست نداشت بچه‌هایش با حسرت و نگاه غمگین به دیگران بزرگ شوند، حاضر بود از حلقومش بکند و در دهان بچه‌هایش بگذارد.
به دو فرشته‌ای که در حال خندیدن بودند نگاه کرد.
تمام خستگی‌اش با دیدن خوشحالی دخترکش با آن کفش زیبای صورتی رنگ و ذوق زدگی پسرش برای دفتر بتمن دود شد و به هوا رفت.
خوب است که امروز رئیسش پولش را داد، البته بعد از شش ماه اعتراض.
امروز دنیا سنگ تمام برایش گذاشت، انگار سازش را از غمگین به شاد تبدیل کرد و او هم بلاخره رنگ خنده را دید.
به سمت پنجره خانه رفت پرده را کنار زد و به آسمان سیاه رنگ نگریست؛ ستاره‌ای درخشید، در دلش گفت : خدایا تو چقدر بزرگی آخه؟
چه قدرتی داری؟ بنده‌ای که دیشب کفر میگفت و به همین راحتی بخشیدی؟
با یادآوری دیشب چشمانش پر از اشک شدند.
در خانه با شدت زده شد، بچه‌ها آنقدر خوشحال بودند که صدای در را نشنیدند.
به سمت در رفت و روسری‌اش را سر راه روی سرش گذاشت.
در را باز کرد و با چهره طلبکار صاحب خانه روبه‌رو شد، آهی کشید و خواست حرفی به زبان بیاورد که مرد دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت: بسه خانم، دیگه هر چی شنیدم کافیه الان وقتش رسیده من حرف بزنم شما گوش بدی
ـ آقا…
میان حرفش پرید و با عصبانیت و شاکی بودن گفت: این چه وضعشه خانم؟ شش ماه اجاره خونه ندادی، اشتباه کردم بهت خونه دادم؟ نخواستم آقا وسایلتو جمع کن.
تمام وجودش به یکباره یخ بست، توی این هوای سوزناک و سرد زمستان کجا می‌رفت؟
بار کند؟ با تمام وجود سعی کرد صاحب خانه را راضی کند ولی مرغش یک پا داشت و حرف خودش را می‌زد.
ـ آقا بذار برات توضیح بدم به خدا من شش ماه حقوق نمیگیرم من و بچه‌ها رو بدبخت نکن تو این سرما و برف آواره نکن، من کجا رو دارم برم آقا؟
مرد با عصبانیت گفت: من چه میدونم کجا بری، فکر کردی فقط خودت بدبختی داری؟ دو ماه دستم جلوی خانواده زنم دراز که تروخدا پول بدید برم دوا دارو برای پسرم بخرم؛ شش ماه صبر کردم گفتم نداره، زن، سرپرست خانواده‌ است، دو تا بچه داره ولی به خدا به (با انگشتان جمع شده در یک ردیف دست راستش به پیشانی‌اش اشاره کرد) اینجام رسیده، منم مردم غرور دارم پیش خانوادم بس هر چقدر از این و اون طلب کردم.

چانه‌اش لرزید و با صدای بغض‌داری گفت: یعنی من گناه ندارم؟ یعنی من پیش بچه‌هام غرور و عزت و اعتبار ندارم؟ منم آدمم آقا، چطور دست بچه‌هام و بگیرم و توی این سوز و سرما آوارشون کنم؟ چطور؟ چشم امید اونا منم آقا نذار امیدشون ناامید بشه به خدا هر شب دو ساعت فقط دوساعت سر روی بالشت می‌ذارم اونم نمیدونم می‌خوابم یا نه بلند می‌شم میرم سر کار تا خاموشی شهر برمیگردم با همه اینا بازم دارم کم میارم.
مرد که خودش درحال چشیدن این روزها بود، با زاری و گریه تکیه به چارچوب در روی زمین نشست و مانند مفلوک‌زده‌ها گفت: دیشب بچه‌ام داروش و نخورد و تشنج کرد، اونقدر حالش بد شد که بردیمش بیمارستان، من هزینه بیمارستان رو نداشتم خجالتم می‌کشیدم از خانواده زنم دیگه پول قرض کنم همین شد یک کاره مستقیم از بیمارستان پا شدم اومدم اینجا.
دستش را روی سرش گذاشت و با لحن شرمنده‌ای گفت: به خدا نمی‌خواستم نصف شب بیام و مزاحم بشم ولی دارم زیر فشار زندگی له می‌شم از یه طرف پسرم و دارو‌های میلیونیش از یه طرف دخترم و جهاز عروسیش از طرف دیگه مغازه‌ای که هیچ سودی نداره و فقط باید پول و برق و اجاره بدم هر ماه.
با لحنی شبیه به لحن مرد گفت: میدونم شاید من تنها کسی‌ هستم که با تمام وجود درکت می‌کنم.
بلند شد و خاک لباسش را تکاند و گفت: شرمنده‌ام آبجی روز اولی که اومدی خونه رو ببینی مستقیم نشستی توی قلبم، فهمیدم بین این همه گرگ و گرگ‌زاده شما حلال و حروم خدا رو می‌فهمی به خاطره همین من برای اون شش ماه صبر کردم و حرفی نزدم ولی باور کن زندگی مجبورم کردم، شرمندگی خانواده مجبورم کرد.
انگار در آینه خودش را می‌دید ولی از جنس مذکرش.
همیشه با خودش تکرار می‌کرد به خاطره بچه‌هایت ادامه بده ولی حالا مقابلش یک مرد شکست خورده از بازی دنیا را می‌دید.
مرد با تمام مرد بودنش کم آورد نه دیگر او، این دنیا هم چه انتظاراتی از او داشت.
مرد را راهی کرد و قول داد فردا اول وقت پول اجاره خانه سه ماه را بپردازد.
باید دنبال شغل دیگر می‌گشت، شاید باید به پیشنهاد همکارش فکر کند و سبزی پاک کند.
روی پله‌های گلی خانه نشست و سر به آسمان بلند کرد.
خوب الان باید تشکر می‌کرد؟ گلایه می‌کرد؟ توی سر خودش می‌زد؟ ضجه می‌زد؟
چیکار می‌کرد؟
فقط به آسمان و سیاهی‌اش خیره‌ شد، خدا جز او بنده‌ای نداشت که سرگرمش شود و کمتر بدبختی بر سرش نازل کند.
ـ خدایا مرگ، فقط مرگم بده.
اشکش چکید، نفسی گرفت و دلگیر از همه جا سرش را پایین انداخت.
با ناراحتی به شانه‌های لرزان مادرشان نگاه می‌کردند، هیچوقت دوست نداشتند مادرشان را غمگین و گریان ببینند.
در را باز کردند، پسرک با ناراحتی از مادری که فقط کمر نحیف و لاغرش را پوشیده در پلیور کهنه می‌دید پرسید: مامان؟ گریه می‌کنی؟
برگشت و با اشک‌های روی گونه‌اش به دو منبع آرامشش نگاه کرد.
دختربچه با بغض گفت: ماما، گریه می‌کنی منم گریه‌ام می‌گیره.
سریع اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: چرا؟ امشب شب‌ شماست باید خوشحال باشید، گریه چیه؟
پسرک کنار مادرش نشست و سرش را روی شانه‌های مادرش گذاشت و گفت: اگه شب ماست و ما باید خوشحال باشیم چرا ناراحتی و گریه می‌کنی؟
دستش را دور پسرکش پیچید و دخترش را روی پایش نشاند و با لبخند گفت: مامان یکم خسته‌ است قربونتون برم، نیاز داره به خالی کردن خستگیش.
خدایا، حرفش را پس می‌گیرد؛ حاضر است هزار بار جان بدهد ولی این قاب، این صحنه هزاران بار برایش تکرار شود.
قلبش فشرده شد چگونه خواستار مرگ بود؟ پس این دو فرشته چه می‌شدند؟
واقعا بعضی اوقات بی فکر می شد.
خوب است که خدایش هست.
اگر او نبود چطور به زندگی‌اش ادامه می‌داد؟
لبخندی زد و اشک نفسش را بیرون فرستاد و برای عوض شدن روحیه بچه‌ها قلقلکشان داد و با صدای قهقه‌شان جان تازه‌ای گرفت.
همین بود زندگی در قهقه و خنده‌ آنها خلاصه می‌شد.
خدا درد نمی‌دهد، خدا رحمان است و فقط رحمت به انسان‌هایش می‌دهد.

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.