دورهای را یادم هست که ماه هنوز در آسمان بود و گاهی کمی نور میانداخت کف این زمین تاریک.
شما یادتان نیست. برمیگردد به چهل و سه سال و دو ماه و هفت روز پیش. اگر میپرسید چطور چنین تاریخی را به یاد دارم… راستش برای خودم هم عجیب است. حتی تاریخ ازدواج کوفتی را یادم میرفت؛ تاریخ آن روز را نه!
اما به نظر من این اتفاق ناگهانی نبود. روزی که منوچهرخان آمد و شد صاحب کل آدمهای شهر باید فکرش را میکردیم. آنقدر پول خرج کرد که همهی مردم برایش جان میدادند. دین و ایمان و غیرتشان را فروخته بودند به این منوچهر پولدار. مردکه انگار نه انگار مردم در این شهر زندگی میکردند؛ پادشاه شهر شده بود و برای خودش میتاخت.
اوایل خیلی کاردرست نشان میداد؛ کمک به فقیر فقرا، وام بلاعوض به جوانها، ساخت و ساز و خیلی کارهای دیگر که همهشان باعث محبوبیتش میشد. اما بعد از دو-سه سال همه چیز را عوض کرد. قرضهایی که داده بود شدند نزول. حرفهای که زده بود شدند دروغ. اما مردم وابستهی وجود نحسش شده بودند. مدیون کارهایش. نمکگیرش بودند و نمیشد کاری کرد.
صورتش مثل کسی که هزار سال از مرگش گذشته بود، سفید سفید بود. انگار خون در رگهایش نمیجوشید. چشمهایش گود رفته و لبهای نازک و قهوهای رنگش هم مثل کسی بود که انگار همین حالا از پای بساط تریاک بلند شده باشد.
از اولش به مرجان گفته بودم این مرده یک چیزیش میشود. اینقدر نرو در برنامههای کوفتیشان. آخرش بد میشود ها! اما نمیشنید. مرجان دخترم بود. طفلکی دختر قشنگی هم بود. مثل مادر خدا بیامرزش بود. چشمهایش آنقدر قشنگ بود که همه دلشان میخواست محو رنگ عسلیاش بشوند.
مرجان افتاد توی کار و بار منوچهرخان. هر برنامهای بود صدایش میکردند تا برود برای سخنرانی و ببر و بیارهای برنامههایشان. کمکم پایش به خانهی کوفتی منوچهرخان هم باز شد. مهمانیهای آنچنانی میرفت و همیشه کنار آن مردکه بود. من هم که پیش منوچهرخان مورچه بودم .قدرتی نداشتم. یک آدم عادی به چه دردی میخورد؟! فقط میتوانستم دخترِ از راه به در شدهام را نصیحت کنم که باباجان بنشین سر جایت! بخدا دمودستگاه منوچهرخان یک جایش میلنگد. مگر میشود آدم عادی بیاید و اینقدر قدرت بگیرد؟ آخر و عاقبت ندارد. اما نمیشد که نمیشد.
یک شب آخر زمستان بود، مرجان سراسیمه آمد خانه. ترسیده بود انگار؛ اما چیزی نمیگفت. رفت در اتاقش و همه جا را زیر و رو کرد تا بالاخره یک کاغذ کهنهی عجیب و غریب را از توی کتاب داستانهای قدیمیاش بیرون کشید. و آن شب رفت. رفت و دو ماه نه از مرجان من خبری بود نه از آن منوچهرخان حرامزاده. همهجا را گشته بودم. نبود که نبود. دوره افتاده بودم در شهر که دختر من را ندیدهاید؟ همانی که چشمهایش عسلیست؟ نه؟ مطمئنید؟ همان دختره توی جشنها. همان که مینشست کنار منوچهرخان را می گویم ها. اما نبود که نبود.
توی اتاقش، بین کتابها و وسایلش را گشتم. آنقدر گشتم تا یک چیزهایی پیدا کردم. کتابهای که تا به حال ندیده بودم. کاغذپارههای قدیمیای که رنگورویشان رفته بود و حس میکردم اگر به آنها دست بزنم در دستم پودر میشوند. نسخههای خطی با زبانهایی که انگار از دوران باستان، از دل زمین درآمده بودند. پایین بعضیشان با خطِ کجومعوج و شتابزدهای ترجمه داشت. میخواندم و نمیفهمیدم. به هر کس نشانشان میدادم میگفتند حتما دخترت افتاده بوده دنبال گنج و جادو و طلسم. اما نه! مرجان من خیلی منطقی بود. دنبال این پرتوپلاها نبود مرجان من.
کم نیاوردم. نشستم به خواندن کتابها. هر روز، هر لحظه سعی کردم سر از جملات نامفهوم کتابها درآورم. اما نمیشد که نمیشد. هیچ منبعی جوابگو نبود. پیش دعانویس و رمال و هر آدمی که بشود رفتم؛ اما به دخترم نمیرسیدم.
سرِ آخر راهم افتاد به خانهی عجیب و غریبی که میگفتند صاحبش دیوانه است و با جن و ارواح سر و سری دارد. خانههه ته کوچهی تنگی بود که فقط جای رد شدن یک نفر را داشت؛ دیوارهایش پر از کثافت و نوشته و فحش بود. سیمان سفید خانهها آنقدر سالخورده بودند و کثافت به تنشان نشسته بود که سیاه میزدند. گوشه و کنارش بوی لاشهی سگ و گربه یا… یا شاید هم آدمیزاد میآمد. ته کوچه خانهی کوچکی بود که اگر از سر کوچه نگاه میکردی حتی متوجه حضورش هم نمیشدی. آن روز رفتم همانجا. در خانه را زدم. یک بار، دو بار، ده بار. هر دفعه دو بار ضربه. بار سیزدهم، پیرمردی خسخسی و چروک شده در را باز کرد. کثیف بود با چشمهای ورقلنبیدهی وزغی. انگار چند لایه لباس چرک به تن داشت. بدون هیچ سوالی دستم را کشید و برد داخل. حیاط خانهاش اندازهی یک پادری بود. خانه که نه، دخمه بود. دخمهی سیاهِ پرمرد با شیبِ کمی میرفت پایین. در تاریکیِ بودارِ عرقآلود، دخمه را بیصدا رفتیم. تا رسیدیم به اتاقی که دیگر شیب نداشت و داخلش پر از شمع و کتاب و خنزرپنز بود. از همان کتابهای لعنتی دخترکمکم.
دهان باز کردم که حرف بزنم؛ با صدای خسخسیای که انگار یک عالمه خلط در گلویش گیر کرده باشد، شروع کرد به حرف زدن:
«ماجرای دخترت رو شنیدم. دخترهی بیچاره با بد آدمایی قاتی شده. میدونم اومدی که برات برش گردونم.»
پریدم وسط حرفهایش:
«آقا، حاجی من هر چی بخوای بهت میدم. فقط دخترم رو برگردون. پیداش کن تو رو خدا پیداش کن.»
پوزخند زد. پوزخند کجوکولهای که چندشآورترش میکرد:
«من پول نمیخوام. کارم رو میکنم. دخترت رو برمیگردونم؛ اما اگه بخوای یه چیزی رو برگردونی، باید یه چیزی بذاری یا یه کاری بکنی. ها؟ قبول داری؟ آفرین. دخترت رو برمیگردونم به شرطی که هر شب یه تار از موهاش رو بِکنی. اگه نکنی دخترت باز هم گم میشه؛ ولی دیگه هیچوقت پیدا نمیشه.»
اشکال نداشت آن همه مو داشت مرجان. روزی هزار تایش را در غذاهایم پیدا میکردم اشکال نداشت. قبول کردم. ادامه داد:
«مطمئن نیستم دخترت با چه وضعی برگرده. فقط میتونم بگم زنده برمیگرده.»
ترس برم داشت:
«یعنی چی؟! دخترم صحیح و سالم بوده! میخوای چیکارش کنی؟!»
پوزخند دوم چندشناکتر بود:
«من کاری نمیکنم. به قول کتاب، همهچیز در دست ستارگان است و دیوهایی که در آن خفتهاند. نترس. برو بشین روی اون صندلی. اون گوشهست.»
نشستم و جلو آمد. کتاب بهدست شروع کرد به خواندن کلمات عجیب. خواند. خواند. سرم گیج رفت. گیج رفت. عود بدبویی روشن کرد. چرخاند. چرخاند. سرم به دوران افتاد. به دوران افتاد. صدایش انگار نفوذ میکرد توی جمجمهام. هزار سوزن داشتند توی سرم فرو میرفتند. درد، تمام سرم را گرفته بود. سرم آنقدر داغ شد که نفهمیدم خون از دماغم روان شده؛ تا وقتی که خونِ دماغم رفت توی دهانم و مزهی آهنیِ شورش دهانم را پر کرد. توان نداشتم دستم را بلند کنم تا خون دماغم را پاک کنم. آنقدر خون آمد که قطرهقطره ریخت کف زمین. کف زمینی که حالا پر از شمعهای سرخ و سنگ و کاغذ و علامتهای دایره و مثلث بود. دیگر ندیدم چه شد. از هوش رفتم.
چشم که باز کردم تار میدیدم. چشمهایم را روی هم فشار دادم. آنقدر فشار دادم تا موهای بلند مرجان را که پشت به من روی زمین نشسته بود، دیدم. موهایش رنگ نقره بود رنگ ماه. لابد اشتباه میدیدم. با تمام توانی که داشتم صدایش کردم. برنگشت. آرام دستش را کشیدم. انگار که نمیخواست برگردد و من را نگاه کند. اما بالاخره برگشت.
برگشت و من دیدمش. دختر طفلکی چشم قشنگم، دیگر چشم نداشت. کاسهی جفت چشمان عسلیاش خالی بود. دو تا حفرهی سیاهِ خالی. یک جفت سیاهیِ ترسناک. باور نکردم. باور نمیکردم. با هول بلند شدم. دستم را بردم سمت صورتش. دست زدم. واقعا خالی بود. دیگر توان نداشتم. هوار میکشیدم. خدا! چرا؟! این مرجان من نیست! چشماش کو؟! موهای طلاییش کجاست؟! این کیه روبروی من؟! دختر من کجاست؟
آنقدر هوار کشیدم تا باز بیجان شدم. مرجان دست گذاشته بود روی جای چشمهایش. وقتی نشستم آرام شروع کرد به حرف زدن. صدایش، صدای خودش بود؛ همان صدایی که میلرزید موقع غم. گفت در میان اقیانوسی از دیوها بوده. گفت چشمهایش را گرفتهاند و گفتهاند انتقامشان است از ناگهیس، دیوی که خائن از آب درآمده. گفت روی سرش جادو خواندهاند و موهایش را رنگ ماه کردهاند. گفت منوچهرخان یکی از همانها بوده، اسمش هم منوچهر نبوده؛ گوچهر دیو، بوده انگار. او بوده که مرجان را برده. گفت گوچهر گولش زده که قدرتمند میشود و ازدواج میکنند؛ اما او را برده بوده آنجا برای خدمت. برای تحقیر. همهش بهش میگفتهاند تخم و ترکهی ناگهیس. نمیفهمیده یعنی چه. میگفت گوچهر با یک نفر همدست بوده. یکی که اسمش ساوول دیو، بوده انگار. حرف میزد و من کمی حالم بهتر بود که حداقل زنده است؛ اما موهایش به کنار… چشمهایش چه؟!
پیرمرد در سکوت گوشهی اتاق نشسته بود و با شمع و کوفت و زهرمارهایش داشت چیزی درست میکرد. چشم ریز کردم و در تاریکی یک نفر دیگر را دیدم. گوچهر را. چهرهاش فرق کرده بود. جوانتر بود. تازهتر. انگار چند سال برگشته بود عقب. اما باز هم همان چهرهی رنگ و رو و تریاکی را داشت. انگار دشمن خونیام را دیده باشم از جا پریدم. دیویدم سمتش. هوار میکشیدم و مشت در هوا تکان میدادم که بیشرف، چه کار کردی با دخترم؟ چه غلطی کردی مرتکهی مادر به خطا؟
فحش میدادم و مشت میزدم به سر و صورتش. کنار نمیکشید. برایش مهم نبود. میخندید و مشت میخورد.
آنقدر مشت کوبیدم که خودم از حال رفتم. شل شدم و افتادم زمین. خندهاش بلند شد و قبل از اینکه بیهوش شوم حرفی زد:
«دیو بزرگ ما رو باش. مشت میزنه.»
بیهوش شدم. بیدار که شدم گوچهر نبود. دست مرجان را گرفتم تا برویم. وقتی از آن سربالاییِ خانه بیرون آمدیم. قبل از رفتن، پیرمرده جلویمان را گرفت و گفت:
«هر شب یک تار مو. میکَنی، کبریت میکشی که تا تهش بسوزد.»
مرجان ناگهان شروع کرد به جیغ کشیدن. جیغ میکشید و میگفت:
«ساوول، ساوول اینجاست! همون که با گوچهر بود. همون که جادوم کرد. کورم کرد. اونه! همونه!»
و جیغ. جیغ. هر بار بلندتر از بار قبل.
سعی میکردم آرامش کنم، نمیشد. پیرمرده با هر جیغی که مرجان میکشید؛ قهقههی چندشناکش را بلندتر میکرد. سر آخر آرام رو به من گفت:
«نگران نباش. خوب میشه. کاری که گفتم رو بکن. هر شب یکی. بسوزونی ها. نسوزونی بد میشه ها.»
گفتم:
«باشه. ولی تا کِی باید مو بسوزونم؟»
نگاهی به آسمان که حالا سیاهتر از شب بود کرد:
«تو ستارهزادهای. خودت میفهمی.»
سر درنیاوردم چه گفت. با مرجان رفتیم خانهمان. از آن شب، هر شب یک تار مو میکندم و آتش میزدم. اولش مرجان نمیگذاشت. میگفت موهایش جادو دارد، یک بلایی سرم میآید؛ اما من وقتی خواب بود از موهایش میکَندم و میسوزاندم. مرجان آنقدر مو داشت که مهم نباشد. من به خاطر هوس خوابیدن با مادرش و بعد آمدن او، روی زمین مانده بودم. راست میگفتند، نمیخواستم قبول کنم؛ اما من خائن بودم. ناگهیسِ هوسبازِ خائن بودم. رفیقهایم را فروختم به عشق مادر مرجان و بعدش هم به خود مرجان.
بله، من ناگهیس دیو بودم. دیو کماله. دیو بزرگ. بزرگ جمع ساوول و گوچهر و رشک و خشم. دیگر اما مهم نبود چه کسی بودهام. دخترم مهم بود و بودنش. حتی اگر بهخاطرش، گوچهر را به هدفی که برایش زاده شده بود میرساندم.
بله، من همان کسی هستم که ماه را خاموش کردم.