الان وقتش نیست.
این سه کلمه تنها وصیت من قبل از مردنم بود.
بعد از اینکه با سرعت وحشتناکی توی پیاده رو پرت شدم ، تنها جمله ای که قبل از بیهوش شدنم گفتم این بود که( الان وقتش نیست.) نپرسین که چرا این حرف رو زدم چون هیچی یادم نیست! وبه احتمال نود و نه درصد، داشتم میمردم ! اما…شاید واقعا الان وقتش نبود !؟
***
نور آفتاب مستقیم توی چشمم بود. خواستم پرده را بکشم اما هرچی دستم را به طرف پرده می بردم پرده را پیدا نمی کردم و فقط هوای مطلق بود. مجبور شدم چشم هام رو باز کنم. اول هیچی نمی دیدم ولی وقتی چشمانم به نور عادت کرد چیزی را که می دیدم باور نمی کردم ! به جای آنکه توی اتاق خوابم باشم روی پشت بام خانه مان، روی زمین خوابیده بودم!! نمی دانم چطور متوجه نشده بودم که کل شب را اینجا بودم؟! البته چیز دیگری را هم که نمی توانستم درک کنم این بود که چرا دنده هایم اینقدر درد می کند؟!
با هر نفسی که می کشیدم دردش بیشتر میشد . حس کسی را داشتم که ، دنده هایش شکسته و هر بار تیزی استخوانش به درون شش هایش فرو می رود ! با تمام دردی که داشتم ، به سختی بلند شدم و سعی کردم به خاطر بیاورم چرا باید روی پشت بام، آن هم بی هیچ زیراندازی بخوابم؟
از پله ها پایین رفتم تا از مادرم به پرسم که، اولاً چرا گذاشتی تمام شب را آن بالا بخوابم ودوماً چرا اینقدر دنده هایم درد می کند؟
هرچه زنگ خانه را می زدم کسی در را باز نمی کرد. پدر که طبق معمول باید سرکار باشد؛ اما مادر همیشه در این وقت روز خانه است…شاید برایش کاری پیش آمده و بیرون رفته است .
روی پله ها نشستم و شروع کردم به فکرکردن . سعی کردم اتفاقات بیست و چهار ساعت گذشته را بیاد بیاورم اما هرچی فکر می کردم چیزی یادم نمی آمد! نکند فراموشی گرفته باشم!! من هنوز خیلی جوانم . فکرکردن به اینکه از الان عین پدربزرگم جدول های کسالت بار حل کنم حالم را بهم میزد!
_ سلام رایین جان …خوبی؟ بالاخره برگشتی خونه؟
سرم را بالا آوردم؛ سرایدارمان آقا صدرا بود . نفهمیدم منظورش از برگشتی به خونه چیه ؟
گفتم : – ممنون آقا صدرا . ببخشید مامانم خونه نیست . شما کلید زاپاس دارین ؟ من پشت در موندم.
نمی دانم چه حرفی زدم که آقا صدرا اخم هایش در هم رفت؛ اما بلافاصله چهره عادی به خودش گرفت و گفت : – صبرکن رایین جان الان برات میارم.
چند دقیقه بعد آقا صدرا با کلید آمد . از او تشکر کردم ، خواستم وارد خانه شوم که رو به من کرد وگفت : – رایین… بابا ، کار خوبی کردی برگشتی .
این حرف را زد و رفت .
من که از حرف های آقا صدرا چیزی متوجه نمی شدم! و حتی اگر می خواستم سر در بیاورم دردی که داشتم این اجازه را به من نمی داد . پس بیخیال فکر کردن شدم .
خانه!
چیزی که می دیدم با چیزی که قبلا اسمش خانه بود صد ها برابر فرق داشت !
تمام آشپزخانه پر بود از ظرف های کثیفی که کسی آنها را نشسته بود . جلوی میز کاناپه ، دفتر و جزوه هایی پخش شده بود که نمی دانستم مال پدر است یا مادر؟
نمی دانستم چه اتفاقی در خانه مان افتاده . البته تمایلی هم به کشف آن نداشتم چون می دانستم مادر تا چند ساعت دیگر می رسد و می تواند همه چیز را برایم توضیح دهد. روی کاناپه نشستم و سعی کردم روی نفس هایی که می کشیدم تمرکز کنم تا با هر نفس حداقل درد ممکن را رقم بزنم.
تقریبا یک ساعتی میشد که از مادر خبری نبود . تصمیم گرفتم به تلفنش زنگ بزنم و بپرسم کجاست؟ اما هر چی می گشتم تلفن خانه را پیدا نمی کردم . خودم هم بعد از آن گندی که زدم به لطف پدر از داشتن گوشی محروم شدم !
صدای چرخیدن کلید در قفل رو شنیدم . در باز و دختری که نمی دانستم کیست وارد خانه شد . احتمالا مادر، این خانم را استخدام کرده بود که خانه را از فاجعه ای که در آن دست و پنجه نرم می کرد نجات دهد! در را که بست من را دید .
گفتم : – سلام شما از طرف…
_ رایین !! تو اینجا چیکار می کنی؟؟ – با چشمانی پر از نگرانی و ترس این حرف را گفت –
_ ببخشید شما من رو میشناسین؟
انگار از حرفی که زده بودم لجش گرفته بود . با صدایی بی نهایت بلند و از روی عصبانیت گفت : – رایین بس کن ! الان وقت مسخره بازی نیست. معلومه کجا بودی این مدت ؟
من که نمی فهمیدم این خانم درباره چی با من صحبت می کند .
_خانم محترم من نمی دونم شما کی هستین ، و تو خونه ما چیکار می کنین . اگه مادرم شما را فرستاده بهتره صبرکنین تا خودش بیاد .
_ صبر کن ببینم تو چی …
صدای باز شدن دوباره در بلند شد . پسری هم قد و قواره من با عینکی آفتابی به همراه کلاه لبه دار با ماسک وارد شد . بی توجه به ما کلاه و عینکش را به زمین انداخت ، ماسکش را پایین آورد و به چشمی در نگاه کرد تا از چیزی مطمعن شود. با صدای بلند گفت : – هوووف
به سمت ما برگشت .
چند بار پلک زدم تا مطمعن شوم که خیالاتی نشده ام ! شاید چون زمان زیادی زیر آفتاب روی پشت بام خوابیده بودم مغزم داغ کرده بود و دچار توهم شده بودم ! اما…امااا…
قبل از اینکه بخواهم جیغ بزنم دختری که نمی شناختمش سریع تر از من وارد عمل شد و شروع به جیغ زدن کرد .
***
خب ، خب ، خب ! از این بهتر نمیشد ! اول که زیر آفتاب چهل درجه روی پشت بام بیدار شدم ؛ درد عجیبی روی قفسه سینه ام حس کردم ؛ بعد سرایدارمان حرف های عجیبی درباره برگشت من زد ، در نهایت دختری که نمی شناختمش جلوی من غش کرد ! و الان هم یکی مثل خودم روبه رویم ایستاده !
چیزهایی که توی این لحظه می بینم کاملا غیرقابل باور و درک هستن ! شاید فقط در فیلم های علمی تخیلی که ساعت یازده شب به بعد از تلویزیون پخش میشه دیده باشین!
کسی که روبه رویم ایستاده – یا بهتره بگم خود دیگر من ! – هیچ تفاوتی با من نداشت . چشم های هر دویمان قهوه ای ، بینی هر دویمان کمی شکستگی داشت ، دهان و بینی و تمامی اعضا و جوارح بدنمان مثل هم بود . با این تفاوت که موهایش بلندتر و ژولیده تر از من بود و زیر چشم هایش سیاهی رفته بود. در غیر این صورت هیچ تفاوت دیگری وجود نداشت . و هر دویمان (رایین ) بودیم !
خود دیگرم مثل من از دیدن یکی شبیه به خودش شوکه شده بود . اما نه به اندازه من که از ترس رنگم سفید شده بود ، نفس هایم شدت گرفته بود و درد قفسه سینه ام را دو برابر می کرد !
پسری که شبیه من بود بلافاصله به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب برای دختری که همین چند ثانیه پیش کنار من غش کرده بود آورد و شروع کرد به صدا زدنش .
_ لیا! لیااا!
وقتی که دید کارش با صدا کردن به جایی نمی رسد همه ی لیوان آب را روی صورتش خالی کرد .
دختری که اسمش لیا بود به یکباره بهوش آمد.
با صدایی لرزان گفت : – رااایین اینجا چخبره ؟ چرا شما دوتا شبیه به همین ؟
وقتی که این سوال را پرسید نمی توانست به درستی تشخیص بدهد که دنبال جواب از من است یا از آن یکی من !
خواستم حرفی بزنم اما دوباره درد به سراغم آمد. شدیدتر از قبل بود ، طوری که روی زمین به پهلو افتادم و شروع کردم به گریه کردن. خود دیگرم و لیا ، هر دو گیج شده بودند و نمی دانستند باید چه کار کنند خواستند من را از زمین بلند کنند و روی کاناپه بگذارند . هر کدام یک سمت شانه مرا گرفتند . خود دیگرم خواست مرا بالا بکشد که دستش به استخوان قفسه سینه ام خورد . من از شدت درد جیغ بلندی کشیدم . لیا که انگار چیزی را فهمیده بود گفت : – نه فقط زیر شونه شو بگیر… با شماره سه من با هم هم زمان بلندش می کنیم . یک ، دو ، سه .
هر دویشان به هر زحمتی که بود من را روی کاناپه گذاشتند .
لیا گفت : – رایین زنگ بزن اورژانس .
این بار با کمی شک از اینکه آیا خود دیگر من رایین بود این حرف را زد .
_ نه من نمی تونم .
_ یعنی چی نمی تونی!! نمی فهمی…
_ لیا ! اون منه ! یعنی منظورم اینکه شبیه منه .
لیا که انگار منظورش را فهمیده بود سرش را پایین انداخت و گفت : – باشه . برو از گوشی من به مانی پیام بده بگو سریع اینجا بیاد .
رو به من کرد و گفت : – لباستو در بیار .
اشک هایم را پاک کردم و با تعجب گفتم : – بله؟!؟!؟!
_ گفتم لباستو در بیار _ بیشتر لحنش حالت دستوری بود تا دلسوزانه ! _
وقتی که دید من سرم را پایین انداخته ام و کاری نمی کنم گفت : – رایین من خواهرتم . و از همه مهم تر یک پرستارم .
خواهر!
تا جایی که میدانستم من خواهری نداشتم و تنها فرزند خانه مان بودم . یادم است که تا چند سال پیش نسبت به تنها بودنم به پدر و مادرم اعتراض می کردم. اما یادم نمی آید خواهری داشته باشم که از من بزرگتر هم باشد ! به صورتش نگاه کردم . راستش لیا شبیه پدرم بود چشمانش و حالت نگاهش من را یاد پدر می انداخت . اما من مطمعنم که خواهری نداشتم ! توان فکر کردن به این مسائل را نداشتم . با اینکه خجالت می کشیدم اما لباسم را در آوردم . سرم را به عقب تکیه دادم تا در چشمان کسی که میگفت خواهر من است نگاه نکنم.
-اوه خدای من !! خون مردگی زیر دنده هات هست این یعنی… احتمالا دنده یک و دوت ترک خوردن . یک نفس عمیق بکش .
سعی کردم دردی که نفس عمیق کشیدن برایم داشت را پنهان کنم اما انگار خودش فهمید قادر به انجام این کار نیستم .
-باشه ادامه نده.
کمی فکر کرد بعد گفت : – رایین یک کیسه یخ برام بیار.
خود دیگرم در تمام این مدت بی حرکت گوشه پذیرایی ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد . انگار موضوعی جالب تر از اینکه یکی عین خودش با دنده های شکسته جلویش نشسته بود برایش وجود داشت !
خود دیگرم کیسه یخ را به لیا داد و دوباره برگشت سر جای اولش.
-خب می تونی لباستو بپوشی فقط این کیسه یخ رو بزار زیر خون مردگی هات. الان میرم برات مسکن بیارم.
حالا که داشتم خودم را می دیدم چشم هایم چهارتا شده بود ! تمام قفسه سینه ام به رنگ کبود و بنفش درآمده بود . انگار یکی مرا پیدا کرده بود و تا جایی که می توانست زده بود ! مسکن را از لیا گرفتم و از او تشکر کردم .
-چه اتفاقی برات افتاده؟
-راستش هیچی یادم نیست ! فقط صبح روی پشت بام بیدار شدم.
لیا که هنوز هم ترسیده و وجود دو رایین برایش آزاردهنده بود خواست خودش را سرگرم تمیز کردن خانه کند که زنگ در زده شد. خود دیگرم از ترس یکهو جا خورد اما لیا به او یادآوری کرد که مانی است .
پسری عینکی با قدی متوسط و چشمانی آبی وارد خانه شد . توقع داشتم با دیدن ما دوتا که هرکدام شبیه به هم و در یک گوشه ای از خانه نشسته بودیم شروع به جیغ زدن کند . اما سوتی زد و گفت : – خدای من این محشرهه!!
-هعی مانی ازت نخواستم بیای پدیده علمی از نزدیک ببینی. من از ترس دارم می میرم اون موقع تو میگی محشره؟
-ببخشید ، عذرمی خوام .
اما نمی توانست هیجانی که در چشم هایش بود را مخفی کند.
لیا از خود دیگرم خواست بیاید کنار من روی کاناپه بشیند . برای مانی هم یک صندلی کنار خودش گذاشت . و جلسه چهار نفره ما رسما شروع شد !
-می بینی! جفتشون شبیه به همن !
مانی با سر حرف لیا را تایید کرد .
خود دیگرم گفت : – ببینید من اصلا حوصله بحث های مسخره شما رو ندارم ! شما فقط وقت …
-ساکت باش رایین!! واقعا این موضوع اینقدر برات بی اهمیته ؟
خود دیگرم که انگار حوصله بحث نداشت دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد؛ بعد از توی جیبش سیگاری در آورد و آن را روشن کرد . با آرامش به سقف خیره شده بود و شروع به تشکیل مه در اطرافش کرد. با تعجب نگاهش می کردم . هرگز فکر نمی کردم روزی ، ورژن دیگری از من کنارم بنشیند و شروع به کشیدن سیگار کند !
یاد روزی افتادم که از روی کنجکاوی برای خودم یک بسته سیگار خریدم اما هیچ وقت شهامت کشیدنش را نداشتم. چیزی درونم مانع این کار می شد ! تنها ثمره ای که برایم داشت این بود که پدرم مرا از داشتن هر گونه تفریح و سرگرمی ، مخصوصا گوشی محروم کرد ! چون فکر می کرد که من سیگار کشیده ام !
حالا بعد از مدت ها داشتم خودم را می دیدم که قولش را زیر پا گذاشته بود و آشکارا در حال سیگار کشیدن بود .
-رایین .
هر دویمان هم زمان به صاحب صدا که مانی بود نگاه کردیم . مانی که از این اتفاق به هیجان آمده بود گفت : -اوه! ما اینجا دو تا رایین داریم که نه تنها در اسم مشترکن بلکه کاملا شبیه هم هستند !
خب از شما شروع می کنم که یک کیسه یخ دستته .
-بله.
-برام تعریف کن…از خودت بگو. و بگو چه اتفاقی برات افتاده؟
– خب من رایینم .
خود دیگرم همان طور که دود را از بینی اش بیرون میداد شروع به خندیدن کرد.
-حرف خنده داری زدم؟
-اونو ولش کن ادامه بده.
خواستم دوباره بگویم رایینم اما فهمیدم علاوه براینکه خنده دار است احمقانه هم هست ! خب معلومه من رایینم !
-هفده سالمه . ما یک خانواده سه نفریم . من خواهر و برادری ندارم . تک فرزندم.
اینجا بود که لیا چشمانش پر از اشک شد .
-نمی دونم چرا دنده هام ترک خورده . تنها چیزی که یادمه این بود که امروز صبح روی پشت بام از خواب پا شدم و درد داشتم . منتظر بودم مامانم برگرده خونه تا در رو باز کنه برام اما آقا صدرا در رو برام باز کرد و حرف های عجیبی زد .
-چه حرفی؟
-اینکه خیلی کار خوبی کردم برگشتم خونه! نمی دونستم منظورش از این حرف چیه من که جایی نرفته بودم ؟
اینجا بود که خود دیگرم سیگار دیگری در آورده بود و عمیق تر به آن پک می زد.
-خب که اینطور.
مانی در حال فکر کردن بود که لیا گفت :-مانی اینجا چه خبره؟
-خب درکش سخته اما غیر ممکن نیست!
نظریه ای وجود داره که میگه دنیا های موازی وجود دارند . درست عین همین دنیای ما ! توی این دنیا ها نسخه هایی شبیه به ما وجود دارند که هر کدوم دارند زندگی خودشونو می کنند . همه نسخه های ما توی زمین و در کهکشان راه شیری زندگی می کنند ! نکه یکی توی مشتری یکی توی مریخ !
همه ی اون ها در زندگی تصمیماتی می گیرند و انتخاب هایی می کنند . به عنوان مثال : رایین این دنیا -همین دنیایی که من و تو لیا توش هستیم – تصمیم میگیره بی توجه به ما که اینجا حضور داریم ما رو با دود سیگارش خفه کنه ! اما رایین دیگه، توی زندگیش حتی یک نخ سیگار هم نکشیده .
پس ممکنه همزاد های ما در جهان های موازی کارهایی انجام بدند و تصمیم هایی بگیرند که ما اون ها را انجام ندیم و انتخاب نکنیم !
حتی این احتمال هست در بعضی از این جهان های موازی نسخه ای از ما وجود نداشته باشه ! مثل همین موضوعی که رایین میگه . داره میگه تک فرزنده و هیچ خواهری به اسم لیا نداره ! و این یعنی توی دنیای این رایین – با دست به من اشاره می کند – لیا ، تو وجود نداری!
البته وجود نسخه های متفاوتی از ما توی جهان های دیگه هیچ مشکلی نداره ! چون قرار نیست هیچ وقت همدیگر رو ببینیم . اما شما دوتا الان که کنار همین یک جورایی میشه گفت بر ضد قوانین دنیایین !
خود دیگرم همون طور که زیر غباری از دود فرو رفته بود تکرار کرد : – ما بر ضد دنیا !
من و لیا با ناباوری به مانی ،که با شوق این حرف ها رو میزد نگاه می کردیم . خود دیگر من هم که برایش ذره ای این موضوع مهم نبود و در غبار اطراف خودش گم شده بود .
-خب…آخه من اینجا چیکار می کنم؟ اگر این دنیا مال این من مزخرفه – با دست به خود دیگرم اشاره کردم- من این جا چه غلطی می کنم ؟
دوباره ترسی عجیب سر تا پایم را گرفته بود و نفس کشیدن با این دردی که داشتم برایم سخت شده بود.
پدر و مادر کجا هستن ساعت هفت بعد از ظهره اما هنوز خبری از هیچ کدامشان نیست . یعنی در این دنیا پدر ساعت شیفتش دو برابر است؟ مادر هم تصمیم گرفته کار بکند ؟ آن هم تا این وقت؟!
نمی دانستیم چه باید بگوییم . نمی دانستیم که من اینجا چه می کنم ؟ حتی مانی هم نمی دانست چطور من به اینجا آمده ام .
خود دیگرم که انگار از خلسه خودش در آمده بود گفت : – خب بحث علمی شیرینی بود ! البته با پایانی باز و بی هیچ جواب خاصی! از دیدن همتون خوش حال شدم . من دیگه باید برم .
لیا با عصبانیت گفت : – صبر کن ببینم کجا بری؟
-ببین خواهر من ، من حوصله صحبت درباره فیزیک کوانتوم و سیاه چاله ها و باید نباید های قوانین فیزیک رو ندارم ! تنها قانونی که میدونم اینکه ( برای زندگیت بجنگ حتی اگه همه میگن تو بازنده این میدونی!)
البته وقتی برگردم با شما هم کار دارم .
اولین بار بود که من را خطاب می کرد . نمی دانستم خودم با خودم چه کاری می تواند داشته باشد ؟
خود دیگرم کلاه و ماسکش را زد و از در بیرون رفت . خانه حالا در سکوت فرو رفته بود و سوال های بی پاسخمان در فضایی بدون غبار سیگار در حال پرواز بود.
***
پیراهن و شلوارکی سرمه ای تنم بود . روی پشت بام خانه ای که نمی شناختمش ایستاده بودم آماده ی پریدن ! خودم را می دیدم که پایین خیابان منتظرم است . وجود دو تا از خودم برایم هیچ جای تعجبی نداشت . نمی خواستم بیشتر از این خودم را معطل کنم یک قدم به سمت بالا برداشتم و …
***
-رایین!! رایین!!!
-چی…چیشده؟!؟!
-داشتی تو خواب ناله می کردی. پاشو قرصتو بخور .
نمی دانستم از چه وقت است که خوابم برده . هوا هنوز تاریک بود. لیا هم ،تازه از خواب پاشده بود احتمالا توی خواب هذیان می گفتم .
-ببخشید لیا نمی خواستم بیدارت کنم .
-عیب نداره .
-مانی کجا رفت ؟ خوابم برد نفهمیدم … کی رفت؟
لیا در حالی که لیوان آب را دستم میداد به قرص اشاره کوچکی کرد و گفت : -اره خوابت برده بود این قرص های مسکن خواب آورهم هستن . مانی هم بعد رایین – هنوز عادت نکرده بود جلوی خودم نام خود دیگرم را صدا کند ! – رفت خونه اش .
-مامان و بابا کجان؟
انگار نباید این سوال را می پرسیدم . چون که لیا با عجله از جایش بلند شد و قبل از رفتن گفت : -بخواب …فردا صبح همه چی رو برات میگم .
***
صبح زودتر از لیا بیدار شدم . دیشب به اندازه کافی خوابیده بودم و خواب های چرند زیادی دیدم ! شرایطی که در آن قرار داشتم دست کمی از کابوس نداشت . اما برای رهایی از هر کابوسی به یک بیداری نیاز هست !
کمتر درد داشتم . تصمیم گرفتم به جای فکر کردن کاری بکنم . شروع کردم به شستن ظرف و لیوان هایی که در معرض کپک زدن قرار داشتن ! همه را شستم . چای ساز را به برق زدم و چایی دم کردم . پرده ها را کنار کشیدم ،پنجره را باز کردم . خوشبختانه خانه مان در یک کوچه بن بست قرار داشت و از سر و صدای سر سام آور ماشین ها خبری نبود! می خواستم جزوه هایی که روی میز بود را مرتب کنم ، اما ترسیدم نمی دانستم مال پدر است یا مادر یا شاید لیا؟ اینجا خانه من نبود ، حق نداشتم به وسایل دیگران دست بزنم .
تصمیم گرفتم قبل از اینکه لیا از خواب بیدار شود به اتاقم – البته منظورم اتاق خود دیگرم ! – بروم . در را باز کردم ، ناخودآگاه شروع کردم به سرفه کردن . تمام اتاق پر از خاک بود . پنجره ای که رو به حیاط خانه بود انگار خیلی وقت بود که باز مانده بود . در نگاه اول اتاق هایمان هیچ فرقی با هم نداشت . همان تخت همان میزتحریر همان… صبر کن ببینم !! بالای تختم پر بود از پوسترهای خواننده ها و گروه های راک !
رولینگ استونز ، پینک فلوید ، کویین و… . من هیچ وقت علاقه ای به موسیقی راک نداشتم . هیچ وقت نمی توانستم با سر و صداهای بیش از حدی که موسیقی راک به دنبال داشت کنار بیایم . اما انگار در این دنیا رایین ،طرفدار موسیقی راک است !
-اینجا خیلی وقته درش بسته است .
از چا پریدم . لیا بود که در آستانه در ایستاده بود . در زیر نوری که از پنجره می آمد زیباتر از آنی بود که بار اول دیدمش ! چشم های قهوه ای روشنش با موهای خرمایی ای که با زحمت و فشار به بالا بسته شد بود و لبخند کمرنگ پدر که بر لبانش نقش داشت ، لیا را ساخته بود .
-اره از اینهمه خاک معلومه .
-کی بیدار شدی؟
– یک ساعتی میشه. بریم چایی بخوریم .
لیا لبخندی همراه با تعجب زد و گفت : -اوه تو چایی هم درست می کنی ؟! امیدوارم به جای چایی چیز دیگه ای نریخته باشی !
به طرف آشپزخانه رفتیم .
-خدای من !! اینهمه ظرف رو تو شستی؟!
-اره… زیاد نبود که ، فقط خیلی زیاد بود !
هر دو با هم شروع به خندیدن کردیم .
-خیلی ممنون رایین… بشین من دو تا چایی میارم .
لیا با سینی چای برگشت . خواست حرفی بزند اما جلویش را گرفتم .
-لیا میشه بگی مامان و بابا کجان؟
لیا که دید این بار نمی تواند بحث را عوض کند گفت : – بابا یک هفته ای هست رفته ماموریت . مامان هم…
-مامان چی؟
– رایین ، مامان و بابا از هم جدا شدند .
حس کردم یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته شد .
-چی!؟ مامان و بابا که مشکلی با هم نداشتند…اونا همو…
-رایین توی دنیای تو شاید مشکلی نداشتند … اما اینجا اوضاع فرق می کنه .
یادم رفته بود که این دنیا ، دنیای من نبود ! و من از همه جا بی خبر توی دنیای اشتباهی پا گذاشته بودم !
اما… اما پدر و مادرم ، که پدر و مادرم بودند ! باید می دانستم که چرا زندگیشان را از هم جدا کردند .
-چرا؟…چرا از هم جدا شدند؟
لیا نبات را در چایی اش حل کرد و رو به من گفت : – نمی خوای اول بدونی چرا داری فرار می کنی؟
چند لحظه طول کشید تا منظورش را بفهمم . راست می گفت . خود دیگرم کجا بود؟
دیشب از خانه بیرون رفت و گفت حوصله بحث های ما را ندارد ! حتی تاکید کرد که با من کار دارد .
-جدایی پدر و مادر بی ربط به مشکلات رایین نیست . رایین تحت تعقیبه . به جرم حمل و جابه جایی مواد .
ناخوداگاه شروع به خندیدن کردم .
-لیا…تو خیلی بامزه ای!
-رایین!؟ من شوخی ندارم . اگرم داشتم توی این شرایط شوخی نمی کردم ! – با دست اشاره ای به خودم کرد که انگار منظورش از شرایط من بودم ! –
سعی کردم به خودم بیایم . ادامه داد : -از اون زمان تا دیشب که رایین اومد خونه ، شیش ماهی میشه که ازش خبر نداشتیم . البته هنوزم هم نمی دونم این مدت کجا بوده ، چیکار می کرده! اون زمان من همش توی بیمارستان شیفت بودم . بابا هم توی ماموریت بود . مامان خیلی تنها بود…تقصیر همه مون بود که رفت . بابا می خواست جلوی مامان رو بگیره اما مامان تصمیم شو گرفته بود .
بیاین با هم رو راست باشیم ! همه ی ما تو خیالاتمون سرنوشت های مختلفی رو برای خودمون تصور می کنیم . خود من به شخصه تا چند روز پیش آینده مو جوری میدیدم که ، مهندس کامپوترم . مهاجرت کردم . اون قدر معروف شدم که اسمم میره توی 100فرد تاثیرگذار قرن 21 ! یا حتی اگر شما دختر باشید محال فکر اینکه با بازیگر یا خواننده مورد علاقه تون قرار بزارین یا ازدواج کنین رو فراموش کنین ! -البته امیدوارم به دختر ها بر نخوره! – به هرحال هیچ وقت تصور نمی کردم روزی به جرم حمل مواد تحت تعقیب پلیس باشم !! این سرنوشتی نبود که حتی ذره ای بهش فکر کرده باشم !!!
-آخه چطور میشه؟؟ من؟؟ مواد؟؟ فرار!! طلاق!!
-اینارو باید از رایین بپرسی . من تا صبح شیفت بیمارستانم . بیرون نرو . تو خونه چیزی برای خوردن پیدا میشه.
-باشه
لیا رفت لباسش هایش را پوشید . قبل از رفتنش دوباره تاکید کرد از خانه بیرون نروم .
-من رفتم .
-خداحافظ.
***
درسته که قول دادم بیرون نرم ، اما مطمعنم شکستن قول خطرناک تر از حمل مواد مخدر نیست !
در را بستم از خانه که بیرون آمدم تازه یادم آمد که کلید ندارم . فراموش کردم از لیا کلید بگیرم -البته اگر به من کلیدی هم میداد!- ناگهان یاد آقا صدرا افتادم . اگر یک بار دیگر خواهش می کردم حتما در را برایم باز می کرد . نمی دانستم کجا می خواهم بروم . البته جایی هم برای رفتن نداشتم ! این دنیا ، برای من نیست . دنیای رایینی است که به جرم حمل مواد تحت تعقیب است . مادر و پدرش از هم طلاق گرفته اند و خواهری دارد که چهار سال از خودش بزرگتر است !
شروع کردم به قدم زدن. خیابان سر کوچه مان پر بود از دست فروش ها و سبزی فروش هایی که از صبح زود بساط می کردند . نمی دانستم در این دنیا هم هستند یا نه ؟ به سر خیابان رسیدم نه دست فروشی بود نه سبزی فروشی ! بی هیچ مقصد خاصی شروع به راه رفتن کردم . تصمیم گرفتم به پارک انتهای خیابان بهار بروم که یکی از پشت مرا محکم کشید و به کوچه سمت راستم هل داد .
-هعیی…چیکارر…
نیازی نبود تلاش کنم تا بشناسمش . از آن کلاه ، ماسک و عینک مسخره اش معلوم بود خودم هستم.
-تو داری چه غلطی می کنی ؟
-من فقط اومدم یکم هوا بخورم…کسی تو خونه نبود . خسته شده بودم .
-برو خونه . دیگه هم بیرون نیا .
-چرا؟
جوری نگاهم می کرد که انگار حق سوال کردن از خودم را هم ندارم ! بعد از چند ثانیه گفت : -کله پوک ! چون تو منی !
-اوه راست میگی ! تازه فهمیدم که قاچاق چی مواد مخدری . این حرف را با عصبانیت زدم و از کوچه بیرون آمدم .
-صبرکن…هعی با تو ام ! بهت میگم صبر کن !
می ایستم تا ببینم خود دیگرم چه حرفی برای گفتن دارد ؟
-ببین من الان کار دارم ، اما شب میام خونه همه چی رو برات میگم .
دیگر حتی لحظه ای نمی توانستم خشمی را که نسبت به خود دیگرم داشتم پنهان کنم . با صدایی بلند گفتم : -لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی ! میتونی خدا خدا کنی من رو اشتباهی به جای تو بگیرن ، بندازن زندان ، تو هم راحت به کارهای خلافت برسی .
این حرف را زدم و هر چه سریعتر خودم را ترک کردم .
***
بعد از اینکه آقا صدرا در را برایم باز کرد ، حتی لحظه ای اجازه نصیحت کردن به او را ندادم . در را بستم و وارد خانه شدم . عصبانی بودم . از همه چیز ! از اینکه نمی دانم چرا اینجا بودم ؟ از اینکه این کابوس لعنتی چرا تمام نمی شود؟ تنها چیزی که الان می خواستم یک دوش آب سرد بود .
لباس های رایین را ورداشتم و به حمام رفتم . به خون مردگی هایم نگاه کردم ، که نه تنها کمرنگ نشده بود بلکه پر رنگ تر از قبل هم شده بود ! از حمام که بیرون آمدم دوباره روی کاناپه نشستم . خواستم خود را با هر چیزی سرگرم کنم . تلویزیون ببینم ، غذا درست کنم یا حتی بروم پایین با آقا صدرا صحبت کنم ! اما حوصله هیچ کدام از این کار هارا نداشتم . تصمیم گرفتم بخوابم . شاید وقتی بیدار شدم همه چیز درست شده باشد .
***
این بار جایمان عوض شده بود. من پایین ساختمان منتظر ایستاده بودم . به ساعتم نگاه می کردم . منتظر چیزی بودم اما نمی دانستم چی . به بالای سرم نگاه کردم . آفتاب تابستان ظالمانه تر از همیشه بود . گرمم بود. نمی دانستم چرا اینجا ایستاده ام . صدای فریادی را شنیدم . بالای سرم را نگاه کردم . دو مرد روی پشت بام خانه ای دنبال کسی می کردند. نمی دانستم کیست . چشم هایم را ریز تر کردم . خودم بودم ! اما آنجا چه می کردم؟ دو مرد شروع به خندیدن کردند . آنقدر صدای خنده شان بلند بود که از این پایین هم می توانستم بشنوم ! نمی دانستم خودم می خواهد چه کار کند ! او محاصره شده بود . در یک آن دیدم که به لبه پشت بام آمد ، نگاهی به من انداخت و به پایین پرید !
***
از خواب پریدم . نمی دانستم چرا اینقدر خواب های آشفته می بینم . ساعت را نگاه کردم هشت شب بود . چه مدت بود که اینجا خوابیده بودم ؟
بویی میامد . بوی دود . نکند غذایی روی گاز گذاشته بودم ؟! و الان سوخته بود !!
سریع از جا بلند شدم . به آشپزخانه رفتم . خودم را دیدم که روی میز ناهار خوری نشسته ، و در غباری از دود فرو رفته . من را که دید هیچ واکنشی نشان نداد.
-تو چطور اومدی تو؟
سیگارش را پایین آورد و خاموش کرد . سرش را بالا آورد و گفت : -ببخشید اینجا خونه ی منه .
و به کلید روی میز اشاره کرد . باز فراموش کردم که من به اینجا تعلقی ندارم ! از روی میز پایین آمد ، در یخچال را باز کرد دو جعبه پیتزا را بیرون آورد و روی میز گذاشت . با دست اشاره کرد که بنشینم . خواستم خودم را عصبانی و کفری نشان دهم . اما با دیدن پیتزا و معده ای که خیلی وقت بود خالی مانده ، پشیمان شدم و نشستم . برخلاف سلیقه مان در لباس پوشیدن و آهنگ گوش دادن ، در انتخاب غذا مثل هم فکر می کردیم .
پدر و مادر !
دوباره یاد گندی که خود دیگرم زده بود افتادم . باعث و بانی جدایی پدر و مادرم کسی نبود غیر از خودم !
-خب من منتظرم.
-منتظر چی؟
-منتظر اینم که توضیح بدی چه غلطی کردی . یا بهتره بگم داری چه غلطی می کنی ؟
-هعی. با من درست صحبت کن . فکر کردی کی …
– کی ام ؟!
سرش را پایین انداخت و سیگار دیگری در آورد . ادامه دادم :
-من هیچ کس دیگه ای نیستم غیر از خودت رایین ! چطور می تونی این حرف رو بگی؟ من…من نمی تونم شاهد از بین رفتن خودم باشم ! من یک روز یک تصمیم اشتباه گرفتم ، پشیمون شدم و دیگه انجامش ندادم . اما تو -به خود دیگرم اشاره می کنم – داری خودتو نابود می کنی . متوجه نیستی ؟ این چیه دستت؟ تو هنوز هیجده سالتم نیست !
دقایقی سکوت میانمان برقرار بود . خود دیگرم سرش را بالا آورد ، سیگارش را خاموش کرد و گفت : – من به کمکت نیاز دارم .
لحنش کاملا از روی ناتوانی بود ، ردی از روی دستور در آن دیده نمیشد .
-من تا ندونم چرا وارد این کار شدی هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم .
-رایین – ملتمسانه نامم را صدا زد – من قسم می خورم توی قضیه مواد نقشی نداشتم . برام پاپوش درست کردن .
-اگه برات پاپوش درست کردن ، چرا از دست پلیس ها فرار می کنی ؟ بهشون بگو بی گناهی .
از جایش بلند شد . با دست ضربه ی محکمی به میز زد و گفت : -مجبور بودم فرار کنم . من اون موقع مدرکی نداشتم ثابت کنم اون مواد ها مال من نیست . اگر فرار نمی کردم باید ده تا پونزده سال میرفتم زندان .
نمی دانستم چه بگویم . سخت است که خودتان را جلوی خودتان ببینید که دارد به اشتباهاتش اعتراف می کند و شما نمی توانید کاری برای خودتان بکنید .
-چطور با این آدما ،که میگی برات پاپوش درست کردن آشنا شدی؟
دوباره سر جایش نشست و گفت : – مهم نیست چطور آشنا شدم . قرار بود براشون کار کنم ، اما پشیمون شدم . اونام چون میدونستن من از کاراشون خبر دارم و ممکنه لوشون بدم این کارو باهام کردند .
ادامه داد : – من ازت درخوست کمک کردم . مجبور نیستی قبول کنی . اما اگه کمکم کنی میتونم همه چی رو درست کنم .
-حتی رابطه مامان و بابا رو ؟
میدانستم که خیلی تند رفتم . نباید خودم را اینقدر به خاطر اشتباهایش سرزنش می کردم . تمام روانشناسان معتقدند که سرزنش بیش از حد خود، نه تنها دردی را دوا نمی کند که حتی آدم رو از فکر کردن و تصمیم گرفتن برای جبران اشتباه باز می دارد.
-ببین…
خواستم حرفم را ادامه دهم که دیدم خود دیگرم دارد گریه می کند. پنهانی با سری به پایین انداخته .
نمیدانستم چه جمله ای برای دلداری باید به خودم بگویم . تنها حرفی که زدم این بود :
-نقشه ات هر چی باشه ، من تا آخرش باهات هستم .
***
ساعت نزدیک دو صبح بود . به پیتزایم نگاه می کنم که از من خواهش می کند زودتر او را تسلیم معده ام کنم! چند ساعتی بود که با خود دیگرم در حال جر و بحث بودم . نمی دانستم اینقدر با خودم اختلاف نظر دارم !
با عصبانیت داد زدم : – من دیگه نمی دونم … هر نقشه ای که دلت میخواد بریز .
و به پیتزای سرد شده ام حمله کردم .
-نقشه همونی که من گفتم . فقط مراقب خودت باش . این چاقو رو هم محض احتیاط داشته باش . چاقو را از توی جیبش در می آورد و به آن طرف میز سمت من می اندازد .
-نمی دونستم چاقو کش هم بودی .
-دهنتو ببند لطفا .
لبخندی میزنم .
-حالا میشه بگی این نقشه ات برای چند روز دیگه است ؟
به چشمانم نگاه می کند ، لبخندی شیطنت آمیز می زند و می گوید : -چند روز دیگه نه . همین فردا !
***
-فهمیدی چی گفتم ؟
-نه!!
-تو داری چیکار میکنی؟
با عصبانیت می گویم : – این چه لباسیه تن من کردی ؟
پوزخندی می زند و می گوید : – خب این تیپ منه .
هیچ وقت فکر نمی کردم روزی با اینجور وضعی در روز روشن توی خیابان قدم بزنم !
شلواری پایم کرده بود که به قدری گشاد و بلند بود ، که نمی دانستم چطور جلوی کشیده شدنش را روی زمین بگیرم !
می خواستم شلوار را بالا بکشم که روی زمین نخورد اما گفت : – نکن ! این مدلشه .
تیشرتی که معلوم بود شیش سایز برایم بزرگتر است پوشیده بودم ! از این هم بگذریم نمی توانم سویشرتی که در این هوای گرم تابستان تنم کرده بود را بپذیرم !
عجیب تر از آن که خودش پیراهن و شلوارکی سرمه ای پوشیده بود که کاملا مناسب تابستان بود!
-رایین … من دارم از گرما خفه میشم .
– ما در این مورد با هم صحبت کردیم . قرار شد تو بشی من . حالا میزاری نقشه رو یک بار دیگه بگم ؟
– نه نیازی نیست ! فهمیدم قراره من با یک عالمه آدم قل چماق درباره مسایل روز مواد مخدر صحبت کنم ، و التماسشون کنم که منو عضو باند خلافکارشون بکنن . درسته ؟
خود دیگرم نتوانست خنده اش را قایم کند . نمی دانستم دارد به قیافه ام میخندد یا به حرف هایی که میزنم ؟
– هعی تا یادم نرفته اینم بگیر .
سیگاری از توی جیبش همراه با فندک به دستم میدهد .
-چی!!؟؟ چرا فکر کردی من سیگار میکشم ؟
– مجبوری … باید همون رفتار هایی رو انجام بدی که من انجام میدادم .
سریعتر از من در خیابان راه میرفت .
-هی … صبر کن من اینکارو نمی کنم .
می ایستد . با خشم نگاهم می کند و می گوید : – هر غلطی که دلت میخواد بکن رایین . فقط بیست دقیقه برای من وقت بخر باشه ؟ یا این کارم نمی تونی بکنی؟
نمی توانم دلخوری را در چهره ام پنهان کنم . سکوت می کنم و به دنبال خود دیگرم راه می افتم . برایم سخت است که خودم ، صدایش را بلند کند روی خودم ! مادرم همیشه میگفت با خودت مهربان باش ، خودت را دوست داشته باش . همین دو کار تنها رمز خوش بختیه . اما الان اوضاع فرق می کند . هر دویمان سر هم داد می زنیم ، دعوا می کنیم و یکدیگر را به اشتباهاتمان متهم می کنیم .
-وایستا .
می ایستم . جلویم ساختمانی بلند قرار دارد . چشم هایم را که دقیق تر میکنم میبینم بالایش نوشته سازمان هواپیمایی فلای ایران .
-اینجاست؟
به نشانه تایید سر تکان میدهد .
-ببین حواست به ساعت باشه قرارت باهاشون یک ربع دیگه است . تا میتونی سرشون رو گرم کن . بعد بیست دقیقه هم الفرار .
-الفرار؟ من چطور از دست اینا فرار کنم ؟
-چاقو باهاته؟
-هعی گفتم من چاقو…
-باهاته ؟؟
نمی خواستم جوابش را بدهم . سرم را کمی تکان میدهم .
-خب پس برو تو همون کوچه – به سمت راستش اشاره میکند –یادت نره تاکید کنی فقط با سِپی می خوای صحبت کنی .
– من که نمیدونم چه شکلیه از کجا بفهمم خودشه ؟
خود دیگرم به فکر فرو می رود انگار فکر اینجایش را نکرده بود .
-از روی چشم هاش … چشماش دو رنگه .
قبل از رفتنم می گویم : – مواظب خودت باش .
توقع جوابی ندارم . راهم را میگیرم تا به کوچه برسم . دوباره نقشه را در ذهنم مرور می کنم . قرار بر این است که من سِپی و اعضای باندش را ببینم . اظهار ندامت و پشیمانی کنم که چرا درخواستشان را برای عضویت در باند نپذیرفتم . در همین زمان خود دیگرم وارد ساختمان محل کار سپی میشود و با به دست آوردن آی پی دوربین های مدار بسته تمام تصاویر و صداهایی را که در روز قرارش با سپی را داشته بر میدارد و الفرار ! از دور نقشه یمان تمیز و عملی به نظر می رسد . اما فقط از دور !!
به کوچه میرسم . در دلم ، خود دیگرم را لعنت می فرستم که چنین جای تنگ و خلوتی را برای قرار ملاقات انتخاب کرده . هنوز کسی نیامده است . استرسی عجیب سر تا پایم را گرفته . دست هایم یخ کرده . سریعتر نفس میکشم . دوباره درد قفسه سینه ام بر می گردد، باید آرام باشم . اما نمی توانم چون اولین قرارم با قاچاقچیان محترم مواد است !
از دور سه نفر را می بینم که به سمتم می آیند . تصوری که در ذهنم داشتم مردانی با رکابی و بازوهای ورزیده بود ، اما این سه نفر، هم قد و قواره خودم هستند که هر سه کت و شلوار مشکی به تن کرده اند .
خودم را جمع و جور می کنم . به من که میرسند ناخوداگاه به سمت دیوار میروم و پایم را به دیوار تکیه میدهم . دست هایم را روی هم میزارم و به ساعتم نگاه می کنم .
-آقایون خوش تیپ ، 5 دقیقه است که منو علاف خودتون کردین .
منتظرم یک کدامشان حرف بزند اما کسی چیزی نمی گوید . از این فرصت استفاده میکنم و به چشم هایشان خیره می شوم . هیچ کدامشان چشم هایش دو رنگ نیست .
با بی حسی نگاهم می کنند . نمی دانم باید چه بگویم .
-سپی کجاست؟ من با اون کار دارم نه شما دیلاق ها.
فکر کنم زیاده روی کردم . چون هر سه هم زمان کت هایشان را کنار زدند و اسلحه ای که با خود داشتند را به من نشان دادند .
-بچه ها خشونت لازم نیست .
به دنبال صاحب صدا می گردم .
سه نفر کنار می روند . مردی را می بینم که از پشت سه نفر در می آید . ظاهر مسخره اش هیچ اهمیتی برایم ندارد دنبال رنگ چشم هایش میگردم . خودش است !! دو رنگ . یکی آبی یکی قهوه ای !
حالا که سپی از دفترش در آمده بود باید 20 دقیقه وقت برای رایین می خریدم .
-به به . رفیق نیمه راه آقا رایین !
-گذشته ها گذشته سپی … من پشیمونم . باید بر می گشتم . آیا فردی که توبه کرده رو می پذیری؟
چیزی نگفت . طوری نگاهم می کرد ، انگار چیزی کم دارم . بیاد حرف خود دیگرم افتادم . من باش ! برخلاف میل باطنیم دستم را در جیبم فرو بردم و دو نخ سیگار در آوردم یکی را به سپی دادم یکی هم برای خودم . وقتی می خواستم روشنش کنم دستانم می لرزید . با خودم گفتم فقط همین یکباره رایین .
برای سپی هم روشن کردم .
انگار از این کارم خیلی راضی شد لبخندی از رضایت زد و گفت : – خب با پلیس های تحت تعقیبت چیکار کنم ؟
پوکی که به سیگار زدم نزدیک بود مرا وادار به سرفه کند . هر جور که بود سرفه ام را فرو خوردم و گفتم : – نکه این دیلاق های پشت سرت تحت تعقیب نیستن ؟
شروع کرد به خندیدن . دیگر نه حرفی برای گفتن داشتم نه توانی برای فرو بردن این غبار مسخره به درون ریه هایم ! سیگارم را انداختم روی زمین .
-خب من منتظرم .
-ببین من هنوز…
خواست حرفش را ادامه دهد که گوشی اش شروع کرد به زنگ زدن . زنگ تلفن نبود بلکه آلارم هشدار بود .
-بریم .
-هعی ما که هنوز توافق نکردیم !
-الان وقت ندارم…فعلا یک مهمون ناخونده دارم.
این را گفت و چهار نفری از کوچه رفتند بیرون .
منظورش از مهمان ناخوانده که بود ؟ چقدر من احمقم چه کسی غیر از رایین می تواند مهمان ناخوانده باشد؟
شروع کردم به دویدن . از کوچه که بیرون آمدم خواستم وارد همان ساختمانی که او در آنجا بود بشوم اما آنها زود تر از من به او می رسیدند . نمی دانستم چه کار باید بکنم . تنها فکری که در ذهنم بود را انجام دادم . با تمام توان دویدم تا به پشت ساختمان برسم . نمی خواستم به درد قفسه سینه ام توجه کنم الان تنها کار نجات جان خود دیگرم بود .
به پشت ساختمان که رسیدم ، نرده های اظطراری را دیدم برای بالا رفتن از آن تنها کاری که باید می کردم این بود که از روی سقف ماشین جهشی به بالا بزنم تا به پله ها برسم . خواستم از سقف ماشینی که زیر پله های ساختمان بود بالا بروم که صدای خنده هایی را از بالای پشت بام شنیدم . برای اینکه بتوانم بهتر ببینم به آن طرف خیابان رفتم تا بالای سرم را ببینم . رایین را دیدم که لبه ی پشت بام ایستاده است و دو مرد کت و شلواری به او می خندند .
صبر کن !
من این لحظه رو تو خواب دیدم !
یک لحظه صبر کنید ! قبل از اینکه ادامه داستان را بگویم یک پرانتزی باز کنم . وقتی این حس -که اسم خارجی اش دژاوو است- به شما دست می دهد شما ناخودآگاه می خندید و با چشمانی بهت زده و خوش حال اعلام می کنید که عه ! من این صحنه را در خواب دیدم ! اما من نه تنها خوش حال نشدم که این صحنه را دیدم ، ناگهان ضربان قلبم بالا رفت و کنار خیابان شروع کردم به بالا آوردن ! من پایان خوابی را که دیده بودم به خوبی به یاد داشتم ! تا چند ثانیه دیگر من شاهد متلاشی شدن مغز خودم ، جلوی خودم بودم . گوشه لبم را پاک کردم . الان وقت بالا آوردن دوباره نبود . باید کاری برای خودم می کردم . سرم را که چرخاندم دیدم پشت سرم مغازه خوش خواب فروشی است . از پیرمردی که صاحب آنجا بود تمنا کردم که برادر دوقلویم که قرار است خودش را بکشد نجات دهد . پیرمرد که رنگ سفید من را دید در کسری از ثانیه درخواستم را قبول کرد و خوش خوابی را که برای نمونه گذاشته بود دم در به کمک دو شاگردش به زیر ساختمان آورد . هنوز رایین خودش را به لبه ساختمان نرسانده بود . با تمام وجودم داد زدم : – رایین!!!!
صدایم را شنید . نگاهم کرد با دست به تشکی که زیر ساختمان بود اشاره کردم . رایین پایش را بالا آورد و در لبه ی پشت بام قرار گرفت . نمی توانستم شاهد سقوطش باشم چشمانم را بستم و پرید .
***
استرسی که آن روز تجربه کردم به حدی بود که تا چند شب نمی توانستم حتی برای ثانیه ای چشم روی هم بگذارم . دو هفته از آن روز می گذرد . خوشبختانه خود دیگرم توانست اطلاعاتی را که ثابت می کرد بی گناه است از دوربین مدار بسته ای که در محل کار سپی قرار داشت بدست آورد . خود دیگرم گفت روزی که سپی برایش پاپوش درست کرد بعد از آنکه فرار کرد ، به محل کار سپی می آید . با هم جر و بحث می کنند و سپی می گوید که مواد ها مال او بوده و هر کس که به باندش خیانت کند باید از این دایره حذف شود . قبل از اینکه از محل کار سپی برود چشمش به دوربین های مدار بسته ای می افتد که بالایشان سوراخ ریزی وجود دارد که میکروفون دوربین است . در این شیش ماهی که خانه نبود سعی کرده بود راهی پیدا کند که بتواند آن اطلاعات را هک کند . که این کار را هم کرد و دادگاه به بی گناهیش رای داد . دو هفته ای می شود که من خانه ی مانی آمده ام . لیا بهم گفت پدر از ماموریت بر می گردد و به خانه می آید من هم نمی دانستم کجا باید بروم ؟ باور دو رایین برای خودم به اندازه کافی وحشتناک بود ، چه برسد به اینکه پدر دو نسخه از پسرش را روبه رویش ببیند !
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است . نمی توانم این را قبول کنم که قرار است تا همیشه در دنیایی زندگی کنم که به من تعلق ندارد و مال رایینی دیگر است . در این مدت مانی درس و دانشگاهش را به خاطر من ول کرده و با هر کی که میشناسد درمورد فیزیک کو انتوم و جهان های موازی صحبت می کند . میدانم که این کارها به جایی نمی رسد . هیچ کس نتوانسته که به جهان موازی دیگری سفر کند ، اما همین تلاش های مانی شعله ی امید را در درونم روشن نگه می دارد .
-رایین ؟ رایین ؟
با صدای مانی به خودم می آیم .
-بله ؟!
-در میزنن در رو باز کن .
کتابی که دستم است را کنار می گذارم بلند میشوم و در را باز می کنم . چهره ی مهربان لیا را که می بینم نا خودآگاه لبخند می زنم .
-سلام قهرمان !
-سلام لیا بیا تو .
مانی با حالتی از روی شیطنت می گوید : – این گل ها رو برای من آوردی دیگه ؟ – به دسته گلی که لیا در دست دارد اشاره می کند –
-نخیر . این برای قهرمانیه که این روزا همه بهش مدیونیم .
دسته گل را به من میدهد . گل های داوودی زرد ! از کجا می دانست من عاشق داوودی ام آن هم داوودی زرد !
-ممنون لیا … خیلی قشنگن .
مانی می گوید : – بشینین براتون چایی بیارم .
روبه روی هم می نشینیم .
-رایین عاشق داوودی زرده ، گفتم حتما تو هم دوست داری !
-خداروشکر تو این یکی با هم ، هم نظریم !
لیا خنده ای ریز می کند و می گوید : – نمی دونم چطور ازت تشکر کنم … رایین برام تعریف کرد که اگه تو اون تشک رو نمی آوردی چه اتفاقی می افتد . من و رایین و مامان و بابا به تو مدیونیم .
-مگه مامان و بابا …
-اره مامان و بابا دوباره با هم رابطه شون خوب شده …از وقتی رایین بی گناهیش معلوم شد ، مامان حالش بهتر شده . خوش حاله و می خواد دوباره پیش ما برگرده .
اشک در چشمانم جمع می شود . از اینکه مادر دوباره پیش پدر و لیا و رایین برگشته بی نهایت خوش حالم . نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، دلم برای پدر ، برای مادر ، برای جمع های سه نفری مان تنگ شده. تنها چیزی که من را در این شرایط آرام میکند، این است که رایین دیگر الان پیش خانواده اش است .
لیا که می بیند دارم گریه می کنم ، کنارم می نشیند و با دست هایش شروع به پاک کردن اشک هایم می کند . از اینکه خواهری مثل لیا ندارم به شدت به خود دیگرم حسادت می کنم .
مانی سه لیوان چای می ریزد و میاید کنار ما .
-مانی اوضاع چطور پیش میره ؟ راهی میشه پیدا کرد ؟
-مانی سرش را پایین می اندازد و به آرامی می گوید : – دارم تلاشمو می کنم
-ممنونم مانی به خاطر همه چی .
لیا رو به من می کند و می گوید : – من باید برم . شیفتم ، فردا میام دوباره پیشت .
-باشه … ممنونم برای گل ها .
– من از تو ممنونم . کاشکی رایین هم مثل تو انقدر آقا بود . – چشمکی می زند –
می خواهد برود که اضافه می کند :
-راستی فراموش کردم بگم رایین ، پایین منتظرته .
-آها باشه . خدانگهدار
-خدانگهدار قهرمان . خداحافظ مانی .
مانی برای لیا دستی تکان می دهد و می رود سراغ ادامه تحقیقاتش .
من هم میروم آماده شوم تا آخرین دیدار ، ما بر ضد دنیا را رقم بزنم !
***
بعد از دو هفته این اولین دیدارمان بود . نمی دانم در این دو هفته چرا به دیدنم نیامده بود . در سکوت در طول خیابان راه می رفتیم . خداروشکر قیافه اش امروز آدمیزادی بود ! دیگر خبری از لباس های سه ایکس لارج و شلوارهای بلند و گشادی که روی زمین کش میرفت نبود . لباس پوشیدنش درست عین خودم شده بود !
-می بینم که مثل آدم لباس پوشیدی .
لبخندی زد و گفت : – من به تو مدیونم . اگه تو نبودی…
-به جای این حرف ها می تونی فقط ازم تشکر کنی – با شیطنت این جمله را می گویم –
حرفی نزد و به راه رفتن ادامه داد . من که دیگر حوصله این پیاده روی را نداشتم به سکویی کنار پیاده رو اشاره کردم و گفتم : – میشه بشینیم ؟ من خسته شدم .
به نشانه تایید روی سکو نشست . من هم کنارش نشستم .
-چطور به ذهنت رسید تشک بزاری زیر ساختمون؟ اصلا چطور صاحب مغازه راضی شد این کارو بکنی ؟
– من فقط نمی خواستم خودم ، جلوی خودم مغزش از هم بپاشه رو زمین ! برای همین وارد اون مغازه شدم و شروع کردم به هندی بازی ! گفتم من یک داداش دو قلو کله خراب دارم که تا چند ثانیه دیگه خودشو میکشه ! پیرمرد بدبختم که قیافه من رو دید که رنگم سفید شده بود به شاگرداش گفت سریع اون تشک رو ببرن زیر ساختمون .
خود دیگرم شروع کرد به خندیدن . دلیل خنده اش نمی دانستم چیست .
-برای چی می خندی ؟
– یاد قیافت می افتم که وقتی پایین پریدم عین گچ سفید شده بود !
نمی دانم کجای این شرایط خنده دار بود .
خواستم اعتراضی کنم که گفت : – ازت ممنونم رایین . اگه تو نبودی نه مامان و بابا پیشم بودند نه من میتونستم ثابت کنم بی گناهم . ممنونم .
با غرور لبخندی از روی پیروزی به خود دیگرم تحویل دادم .
-راستی! من دو هفته است که پاک ، پاک ، پاکم !
توقع نداشتم حرف های آن شبم روی خود دیگرم جواب دهد . اما انگار این اتفاق افتاده بود . دستش را گرفتم و گفتم : – این بار من ازت ممنونم . ممنونم که با خودت صلح کردی !
دستم را از دستش در آورد و گفت : – خیلی خب زیاد صحنه رو هندی نکن !
آدمی به مسخرگی خودم ندیده بودم !
پاکت کوچکی را از جیبش در آورد و رو به من گرفت .
-این چیه ؟
-یک هدیه .
پاکت را باز می کنم . دستبندی در آن قرار دارد با حروف UATW.
-هعی من عین تو از این چیز های جلف نمی پوشم .
محکم پشت سرم میزند و می گوید : – تو چه قدر پررویی !! به جای تشکر کردنته؟
-باشه بابا . ممنون . حالا این حروف یعنی چی ؟
-مخفف US AGAINST THE WORLD هستش .
زیر لب گفتم : – ما بر ضد دنیا !
سرش را به نشانه تایید تکان داد . به دست چپش که نگاه کردم دیدم خودش هم یکی از آن را دارد . درنگ نکردم و من هم آن را در دستم کردم .
سریع از جایش بلند شد . به آن طرف خیابان اشاره کرد و گفت : – من میرم دو تا آب میوه بگیرم .
منتظر پاسخ من نماند . به ساعتم نگاه کرد ساعت نزدیک سه ظهر بود باید زودتر به خانه مانی بر می گشتم تا در کاری که برای خودم بود ، به او کمک کنم .
رایین که داشت از خیابان عبور می کرد را دیدم . بلند داد زدم تا جلوی رفتنش را بگیرم .
-هعی!! من باید برگردم …الان وقتش نیست !
الان … وقتش… نیست .
در کسری از ثانیه تمام خاطراتی که فراموشش کرده بودم دوباره جلوی چشمانم ظاهر شدم . خودم را دیدم که از خیابان عبور می کنم و ماشینی با سرعت به من میزند و در پیاده رو پرت میشوم . تنها جمله ای که می گویم این بود : الان وقتش نیست !
شروع می کنم به صدا کردن اسمش رایین ! رایین ! نه … نه .
***
روی تخت بیمارستان نشسته ام . منتظرم پدر کارهای ترخیص را انجام دهد تا به خانه برگردم . احساس خوبی ندارم . مادر می گوید بیست روزی بود که در کما به سر می بردم . چیز زیادی خاطرم نیست؛ فقط مادرم را به یاد دارم که در حالت خواب و بیداری مرتب اسمم را با وحشت صدا می زد . مادر از در وارد میشود . کنارم روی تخت می نشیند . خیلی پیر شده است . شاید هم غبار اندوه و غم اینکه تنها فرزندش را ممکن است از دست بدهد ، بر چهره اش نشسته .
-رایین جان . می تونیم بریم . آماده ای ؟
-به صندلی چرخ داری که با خودش آورده اشاره می کند که روی آن بنشینم . پدر هم در همین حال از راه می رسد . به کمک مادر من را روی صندلی چرخ دار می گذارند و می رویم .
گفته بودم که حس بدی دارم . حالا این حس بد جایش را به خلأ داده . چیزی درونم از بین رفته است . می خواستم با مادر در این باره صحبت کنم ، اما وقتی یاد آن افتادم که بیست روز در کما بوده ام و معلوم نیست چقدر در این دوران اذیت شده ، پشیمان می شوم .
از بیمارستان که آمدم وارد اتاقم شدم و گفتم می خواهم استراحت کنم . در حالی که هیچ نیازی به استراحت حس نمی کردم . فقط…فقط می خواستم تنها باشم .
روی تختم می نشینم . به پنجره ی اتاقم نگاه می کنم ، بسته است . اتاق هیچ اثری از خاک و گرد و غبار ندارد . انگار هنوز زندگی در اتاقم جریان دارد .
بلند می شوم ، پنجره را باز می کنم . می خواهم به تختم برگردم اما پاکتی را روی میز تحریرم می بینم . نه اسمی دارد ، نه فرستنده ای . پاکت را باز می کنم داخلش دستبندی است با چهار حرف UATW . نمی دانم چه معنی ای میدهد ؟ چه کسی آن را فرستاده ؟
با دیدن دستبند خلأ درونی ام را بیشتر حس می کنم . احساس می کنم تکه ای از وجودم را این چهار حرفی که نمی دانم چیست تشکیل داده . دستبند را توی دستم می فشارم . روی تختم می نشینم . تنها کاری که می کنم این است که دستم را روی قلبم می گذارم و با تمام وجود برای تکه ای ناشناخته از خودم
گریه می کنم .