رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

گوی برفی شیشه ای

نویسنده: مهسا یاری

سرم را روی پایش گذاشتم. با دست حنایی‌‌اش اشک‌هایم را پاک می‌کرد که به آرامی گفت:

-جونم فدای یه تار موت مادر خوب حواستو جمع کن به چیزی که برای تو نیست دل نبندی!

ظهرشده بود و اذان می‌گفت. با هم‌بازی صمیمیم از گرمای تابستان به زیر سایه درخت رو به روی پنجره خانه‌‌ی ما پناه برده بودیم. سرگرم دو لایه کردن توپ پلاستیکی بودیم و بر سر اینکه توپ آبی لایه رویی باشد یا قرمز اختلاف نظر داشتیم. همزمان من در ذهن خود دعا دعا می‌کردم زودتر عصر شود چون مادربزرگ صبح زود از شهرستان به خانه‌مان آمده بود و قول و قرار پارک رفتن با یکدیگر بسته بودیم. در این بین مادرم با روسری که روز تولدش از من هدیه گرفته بود؛ سر از پنجره بیرون آورد و صدایم زد. با دیدنش مبهوت شدم. زیبایی دلفریبانه‌اش را دوچندان کرده بود. همانطور که به طرف پنجره می‌رفتم از شوق دیدنش خنده به لبم نشست!

-اووو خوبه حالا! نگاش کن توروخدا، چیه خیلی بهم میاد؟!

حرفی نزدم و با اشاره سر به سوالش آری گفتم.

با دستی نوازشم کرد و با دیگری یک پانصدی نارنجی درجیب پیراهنم گذاشت.

-این پول، باهاش دوتا دونه سنگک می‌گیری و با هرچی که ازش موند واسه‌ی خودت خوراکی بخر!

از ذوق زیاد بدو بدو راهی شدم که در این حین صدای مادرم به گوش رسید:

-حداقل صبر می‌کردی بهت پارچه بدم… آخ که الهی قربون قدماش بشم من!

خوشحال و دوان دوان به سمت نانوایی می‌رفتم که ناگهان در مسیر چیزی نظرم را جلب کرد!

ایستادم و چند قدمی به عقب برداشتم. خوب نگاهش کردم خودش بود؛ خود آن چیزی که همیشه می‌خواستم؛ گوی برفی شیشه‌ای با طرح دو آدم برفی دست‌‌ در دست که روبه‌روی یکدیگر ایستاده بودند. پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی در کنار سایر گوی‌ها و اسباب بازی‌ها قرار داشت. برایم خاص بود با علتی نامعلوم؛ شاید چون همیشه دلم میخواست یکی از آن‌ها را داشته باشم یا شاید به خاطر علاقه‌ی زیادم به زمستان و آدم برفی بود یا…. نمی‌دانم اما حیف کاغذی درکنارش قرار داشت بدین شرح: فروشی نیست!

دل‌مرده شدم. بهار احوالم خزان شد. بی رمق و عصبانی دوباره به طرف نانوایی راه افتادم و مدام به این فکر بودم که چرا فروشی نیست؟ آخر برای چه؟! پس اگر فروشی نیست چرا آن را در ویترین برای نمایش گذاشته اند؟!! می‌خواهند مردم را عذاب بدهند؟!!!

گل‌آویز با این افکار بودم که به نانوایی رسیدم. صف نانوایی نسبتاً شلوغ بود. پشت آخرین نفر در صف که مردی غمگین و شکسته بود ایستادم. باصدایی ضعیف باخودش سخن می‌گفت:

-حق گرفتنیه؛ نذری که نیست بیارن دم خونه آدم. شده با چنگ و دندونم باید بگیریش؛ مخصوصاً اگه طرفت ناحسابی باشه…خدابیامرزت اوستا چیزی نمی‌گفتی الا حق؛ عمری گذشت از بچگیام که شاگردت بودم اما هنوزم حرفات سرعقل میاره آدمو! باید همین بعدازظهر برم کارگاه هرطور شده پولمو زنده کنم!

 

گفته‌های آن مرد عقلانی به نظرم آمد. صف را رها کردم و به سمت مغازه اسباب بازی فروشی با عجله روانه شدم. وقتی رسیدم صاحب مغازه که پیرمردی بود با موی سفید و کیفی چرمی در دست، کرکره را تا نیمه به پایین داده بود و داشت درب مغازه را با کلیدهایش قفل می‌کرد.

یکباره به کنارش رفتم و با صدایی بلند و لحنی سرشار از ترس و بیم گفتم:

– آقاااا، جنااااب، کمک کمک، مامانم داره می‌میره؛ تورو جون هرکسی که دوست داری بیا کمکم کن!

-چیشده چه اتفاقی افتاده؟!

– تو خیابان بالایی غش کرده. افتاده وسط پیاده رو فکر کنم داره می‌میره!

صاحب مغازه وحشت زده و شتابان به سمت خیابان بالایی دوید. از هول و هراس مغازه و کیفش را به حال خود رها کرده بود که هیچ، کلید‌هایش را نیز روی قفل جا گذاشت.

به محض دور شدنش کلید را در قفل چرخاندم. درب را بازکردم. وارد مغازه شدم. مو به تنم سیخ شده بود. دستانم از اظطراب میلرزید. قلبم به قفس سینه ام می‌کوبید؛ گویا زندایی بود که طلب آزادی می‌کرد.

به طرف ویترین مغازه رفتم. گوی را با دستانم برداشتم و او را بالا گرفتم. با غرور نگاهش می‌کردم. لبخندی ژکوند بر لبانم نقش بست. خوشحال از به دست آوردنش بودم که در همین حال بود صدای پا شنیدم. تا خواستم فلنگ را ببندم صاحب مغازه از راه رسید و مچم را گرفت!

پس از اینکه مغازه را بست.گوشم را گرفت و کشان کشان به طرف آدرس خانه‌مان که بعد از کتک خوردن به او گفته بودم برد. در راه صم بکم بودم ولی او برعکس من مدام و پیوسته با غضب این جملات را تکرار می‌کرد:

-این همه گوی، چرا اینو انتخاب کردی بچه؟! مگه چی داشت که چشمتو گرفته؟ هاااا؟!

نا‌به‌هنگام دقایقی سکوت پیشه کرد و سپس با ناراحتی گفت:

-تو یه الف بچه میخواستی اونو ازم بدزدی؟! آره خب، نه تو نه هیچکس دیگه‌ای درک نمیکنه که این گوی یادگاریه؛ یادگاری از یه عشق قدیمی و هیچ قیمتی نمیشه روش گذاشت! میدونی چرا گذاشتمش توی ویترین؟! نه، تو که نمیدونی یعنی سنت قد نمیده. گذاشتم بلکه شاید یه روزی از جلوی مغازه‌ام رد بشه و با دیدنش بفهمه هنوزم دوستش دارم! شاید با دیدنش دلش به رحم بیاد و برگرده!

تا زمانی که زنگ خانه‌مان را زد ساکت و بی‌سر و صدا بودم. گویا دست مادرم بند بود؛ به همین خاطر مادربزرگم درب را باز کرد. به محض دیدنش زیر گریه زدم. با دیدنم در این وضعیت شوکه شد. بلافاصله من را از زیر دست صاحب مغازه بیرون کشید. دستم را گرفت و درکنار خودش قرار داد. در چهره اش آشفتگی و عصبانیت موج میزد. با صدایی بلند و لحنی تند گفت:

-چه کارا… فکر کردی این بچه بی‌صاحابه؟ پدر و مادر نداره که اینجوری گوشش رو گرفتی؟!

صاحب مغازه با دیدن مادربزرگم خشکش زد. رنگ باخت و با تردید و شبهه نگاهش می‌کرد که ناگهان با لکنت گفت:

-ب ب ب بیگم خودتی؟!

مادربزرگم به فکر فرو رفت و بعد از یک چشم بهم زدن زبان باز کرد:

-ععع وااا خاکبرسرم شمایید؟!

چادرش را با دندان گرفت. از هول و ولا درب را با دو دستش چنان محکم بست که گوش‌هایم سوت کشید!

دوباره دستم را گرفت؛ این‌بار محکم‌تر از قبل. از حیاط به طرف خانه می‌رفتیم که مادرم سر رسید:

-چیشده مامان چرا درو انقدر محکم بستی؟ کی بود؟!

-هیچکی آدرسو اشتباه اومده بودن؛ هرچی می‌گفتم اشتباهه باورشون نمی‌شد؛ سر همین در رو روشون بستم!

-آهاااا. زودی بیاید تو که میخوام سفره بندازم.

تا این را گفت چشمش به دستانم افتاد:

-کار خنجرو خواستم از سوزن؛ پس کو نونی که گرفتی؟ ها؟! باید از اولشم خودم می‌رفتم؛ نه توی سر به هوا و بازیگوش رو می‌فرستادم.

فی‌الفور به داخل خانه رفت. چادر مشکی به سر کرد و راهی نانوایی شد.

با مادربزرگ بیگم به داخل خانه رفتیم. یک‌راست به سوی آشپزخانه رفت. روی یکی از صندلی‌های چوبی میز ناهارخوری نشست. به فکری عمیق فرو رفته بود. من نیز در اتاقم به روی تخت دراز کشیده بودم. با دمم گردو می‌شکستم زیرا کسی از عملم بویی نبرد. خوشحالیم ادامه داشت تا وقتی مادربزرگ صدایم زد. بی‌درنگ ولی هراسان به آشپزخانه رفتم تا من را دید پرسید:

-این آقا رو از کجا میشناسی؟ چیکار کرده بودی که با اون وضع آوردت دم در خونه؟! راستشو بگو!

بعد از نیم لحظه ‌ای سکوت:

-من کاری نکردم…

-خوبه خوبه، دروغ نگو… من این موهارو که تو آسیاب سفید نکردم زودی راستشو بهم بگو!

-داشتم می‌رفتم نونوایی؛ تو مسیرم یه مغازه اسباب بازی فروشی بود. از پشت ویترین اسباب بازی‌هاشو نگاه می‌کردم. دست زدم به شیشه ویترین و شیشه لک شد. اون آقاهه عصبانی شد و منو گرفت به زیر بار کتک. بعد از اونم گوشم رو گرفت و آورد دم در خونه!

– الهی که دستش بشکنه مادر! الهی که خیر نبینه! به خاطره یه شیشه لک کردن پسرک منو زده؟! دارم برات یونس خان!

-یونس! یونس دیگه کیه مامانبزرگ؟!

-هیچکی من گفتم یونس؟! اشتباه شنیدی فدای یه تار موت بشم. این اتفاقم بین خودمون میمونه نه تو به کسی چیزی میگی نه من. اگه بفهمم دهن لقی کردی میدمت دزدا ببرن. حالا قبوله؟!

لبخندی زدم. سری به نشانه تایید تکان دادم و به اتاقم برگشتم. نیم ساعتی گذشت. صدای بسته شدن درب حیاط به گوش رسید. بعد از لحظاتی مادرم نان به دست وارد خانه شد. مادربزرگ بیگم به استقبالش رفت. نان‌ها را از دستش گرفت و گفت:

-چرا انقدر دیر کردی دختر؟ کم کم داشتم دلواپست می‌شدم؟!

-مامان نگم برات… از نونوایی که برمی‌گشتم دیدم یه خیابون پایین‌تر از خودمون؛ دم کارگاه نجاری که اونجاست؛ آمبولانس و پلیس و پشت به پشت آدمه که وایستاده! گفتم برم ببینم چه خبره؛ دیدم یه جنازه که روش ملحفه سفید با لکه‌های خونه کف زمینه؛ از اون طرفم پلیسا یه مردی رو دستبند به دست می‌بردن!

-وااا خدا مرگم بده مادر، یعنی چی؟!

-از حرفایی که بین مردم رد و بدل می‌شد انگاری صاحب کارگاه حق و حقوق کارگرش رو نداده؛ اونم صاحب کارگاه رو کشته!

-یا خود خدااا، چه دوره زمونه ای شده!

-آره فقط خدا بهمون رحم کنه بغل گوشمون چه اتفاقایی می افته!

بعد از خوردن ناهار مشغول دیدن تلوزیون بودم که خوابم برد. چند ساعت بعد مادربزرگ بیگم بیدارم کرد:

-الوعده وفا! پاشو پاشو که عصر شده. دست و روتو بشور و آماده شو می‌خوایم بریم پارک!

درجا بلند شدم. بعد از آماده شدن، دست در دست به سمت پارک راه افتادیم. دقایقی گذشت تا رسیدیم. به محض اینکه نگاهم به وسایل بازی افتاد دست مادربزرگ را رها کردم و به طرف آن‌ها دویدم. تابی خالی بود. به سرعت سوارش شدم. آرام آرام سرعت تاب خوردنم زیاد می‌شد که مادربزرگ بیگم بر روی نیمکتی که دقیقاً روبه روی من قرار داشت نشست. سرخوش درحال تاب خوردن بودم که نابه‌هنگام صاحب مغازه اسباب بازی فروشی را دیدم گویی تعقیبمان کرده بود. او نیز آرام و ‌بی‌صدا به روی نیمکت نشست و کیف چرمی‌اش را بر روی پاهایش گذاشت. مادربزرگ با دیدنش یکه خورد. شروع به صحبت کردند اما من به خاطر ترسی که از صاحب مغازه داشتم؛ حاضر نشدم جلو بروم تا اینکه از کیفش گوی برفی شیشه‌ای را در آورد. سرعت تاب را کم کردم. گوی شیشه‌ای را به مادربزرگ داد. تاب متوقف شد از آن پیاده شدم. مادربزرگ گوی را گرفته بود و نگاهش می‌کرد. دوان دوان به سمتشان رفتم که…

صدای شکسته شدن شیشه آمد. گوی برفی بود خرد شده بود. مادربزرگ بیگم پس از شکستن آن صدایش را در گلویش انداخت و با غضب گفت:

-ببین یونس مریم زن تو بود اما همبازی بچگیای من، همکلاسی من، صمیمی ترین دوستم و خواهر نداشته ام. اون سالاام که اومدی خواستگاری و قبول کردم که نامزد بشیم نمی‌دونستم قراره هووش بشم و الا پشت دستمو داغ می‌کردم.

-بیگم جان اینطوری که فکر میکنی نیست!

-پس چطوریه آقام خدابیامرز عقلش پاره سنگ داشت که میخواست منو شوهر بده به تو که زن داشتی چرا پا پیچش شدی؟ هاااا

-گذشته‌ها گذشته! مریم سالهاست که عمرشو داده به شما! تو که خودت بهتر میدونی اجاقش کور بود!

-هیچم نگذشته. از دست تو دغ کرد و افتاد مرد. ببین منو یونس خان چه این دنیا باشه چه نباشه من سر قولی که بهش دادم هستم. بیچاره چه قدر تو رو دوست داشت. چه قدر منو قسم و آیه داد که یه وقت زندگیشو خراب نکنم. می‌دونست تو چه جور آدمی هستی اما نمیخواست باورکنه . تا قیام قیامتم زیر قولم نمی‌زنم و هیچوقت اونو به تو نمی‌فروشم. الانم راهتو بکش برووو هرررری.

یونس صاحب مغازه اسباب بازی فروشی سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. سرخورده و مایوس سلانه سلانه دور شد و از پارک رفت. هیچوقت مادربزرگ بیگم را اینگونه ندیده بودم. جمعیت حاضر در پارک به ما زل زده بودند.

نگاهی به تکه‌های شکسته گوی انداختم. هنوز آدم‌برفی‌های آن دست یکدیگر را گرفته و رو به روی هم ایستاده بودند. درکنار مادربزرگ به روی نیمکت نشستم اشک‌هایم جاری شد. سرم را روی پایش گذاشتم. با دست حنایی‌‌اش اشک‌هایم را پاک می‌کرد که به آرامی گفت:

-جونم فدای یه تار موت مادر خوب حواستو جمع کن به چیزی که برای تو نیست دل نبندی!

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.