صبح پنجشنبه 27 اسفند، آخرین روزی بود که احمد باید به اداره میرفت؛ آخرین روز کاری سال. او با کت و شلوار اتوکرده و کفشهای واکسزده، بسیار مرتب از اتوبوس پیاده شد و بهسمت ادارۀ بیمه قدم برداشت. به همه سلام میکرد و لبخند از روی لبش نمیافتاد. مطمئن بود که امروز بعد از سه ماه حقوق خود را میگیرد و با دستانی پر به خانه بازمیگردد و دیگر در مقابل سرکوفتهای همسرش نیلوفر، سرافکنده و تسلیم نخواهد بود.
بعد از دعوای یکشنبه شب که احمد به بیعرضگی متهم شده بود ، نیلوفر اتمام حجت کرد که اگر احمد تا آخر هفته نتواند سه ماه حقوق عقب ماندۀ خود را بگیرد و همچنان اعتراضی به رئیس خود نکند و ساکت بماند، از خانه میرود. خود نیلوفر هم بعد از این تهدید بسیار ناراحت شد، ولی دیگر چارهای نداشت؛ تا کی باید از جلوی فروشگاهها و بوتیکها رد میشد و با نگاهی پر از حسرت به آنها نگاه میکرد؟ تا کی باید دو وعده غذا میخوردند و جواب شکم گرسنۀ پسرشان سامیار را که فقط هفت سال داشت، با جملۀ «دکترها گفتند بهتر است شام نخوریم» بدهند؟
دیگر نمیتوانست این مصیبت ها و به دنبال آن سکوت شوهرش را نسبت به جفایی که در حقشان می شود را تحمل کند. احمد آن شب قول داد که هرطور شده تا آخر هفته حقوقش را می گیرد و اگر موفق نشد، مستقیم به رئیس اداره اعتراض می کند. تمام این ماجرا یک لحظه در ذهن احمد مرور شد و حاصل اطمینان خاطرش از دریافت حق عقب افتادۀ خود، یک لبخند ممتد و مملو از حس غرور بود.
با ورود به اداره افکارش دچار تزلزل شد که نکند امروز هم نتواند حقوقش را بگیرد. با این وجود با خود گفت که بهتر است بد به دلش راه ندهد. پس از پیمودن سالن و دیدن چهرههای شاد و منتظرِ باقی کارمندان، با یک رضایت خاصی روی صندلیاش نشست؛ آدم وقتی میبیند که در بدبختی تنها نیست، احساس خوشبختی میکند. همکار کنار احمد، یک مرد 45 ساله به نام رضا بود که سیزده سال بیشتر از احمد سابقۀ خدمت به اداره را داشت و سیزده سال بیشتر طعم تلخ یأس را چشیده بود. رضا با اینکه هر روز احمد را میدید، هیچوقت چهرۀ جوان احمد که او را یاد 32 سالگی خودش میانداخت، برایش تکراری نمیشد و هربار از دیدن او خوشحال میشد. وقتی احمد روی صندلیاش نشست، رضا او را مهمان یک احوالپرسی گرم کرد و گفت: «امروز دیگر تمام است. بلأخره میتوانیم یک هفته با خانواده باشیم و به مسافرت برویم؛ البته اگر حقوقمان را بدهند…»
احمد که انگار نمیخواست ذرهای شک به دلش راه دهد، سریع جواب داد: «قطعاً میدهند. آخر دیگر چه بهانهای دارند که بعد از سه ماه حقوق عقبماندۀ ما را ندهند؟!»
رضا پوزخندی زد و گفت: «تنها چیزی که اینها تمام نمیکنند، بهانه است.»
دل احمد دوباره لرزید و جواب داد: «اگر ندهند، من دیگر ساکت نمیمانم. با تمام قدرتم اعتراض میکنم.»
رضا از عمق وجودش آهی کشید و گفت: «ای کاش ما هم قدرتی داشتیم…»
_ «یعنی چه که ای کاش قدرتی داشتیم؟! معلوم است که داریم. همۀ انسانها در این زمین قدرت دارند . این زمین ، خانه همه است .»
_ «بله درست است. زمین خانۀ انسانهاست، ولی ما فقرا اسبابیم.»
احمد به عمق ناامیدی رضا پی برد و فهمید که هیچ جملهای نمیتواند پاسخگوی درماندگی یک کارمند 45 ساله در ایران باشد. سکوت کرد و از چای خود نوشید و رضا هم مشغول کار خود شد.
ساعت یازده و سی دقیقۀ ظهر، رئیس اداره، آقای رحمانی وارد شد. توجه همۀ کارمندان به او جلب شده بود، ولی آقای رحمانی بدون کمترین اشتیاقی یک سلام سرد کرد و به سمت اتاق خود رفت. احمد که این صحنه را دید، رو به رضا کرد و گفت: «چرا آنقدر عصبی بود؟!»
رضا با پوزخند جواب داد: «حتماً بهانهای پیدا نکرده که پول ما را ندهد، برای همین عصبی بود.»
احمد و رضا مشغول صحبت و تحلیل بودند که آقای رحمانی خیلی مصمم از اتاقش بیرون آمد و درحالی که کتش را مرتب می کرد، با صدای بلند گفت: «آقایان، من میدانم که شما چند ماه با جان و دل کار کردهاید و با اینکه حقوقتان سه ماه عقب افتاده، ولی همچنان بدون کمترین توقف به کار خود در بیمۀ جان و مال مردم ادامه دادید…»
رضا به احمد گفت: «باز از این صحبتهای احساسی! من که بوی خوبی حس نمیکنم.»
آقای رحمانی ادامه داد: «… و باعث شدید که ادارۀ ما از مسئولیتش عقب نماند. ما بسیار از شما سپاسگزاریم، اما مسئلهای وجود دارد ؛ قرار بود امروز حقوقهای عقبافتاده را به علاوۀ عیدی به شما بدهیم، اما متأسفانه آخر سال وضعیت مالی ما خوب نبوده و بودجه ما برای پرداخت حقوقتان کافی نیست. امیدوارم در سال جدید با همکاری مردم بتوانیم از خجالت شما عزیزان دربیاییم. اما اکنون به پاس قدردانی از صبرتان، بنده درنظر گرفتم که عیدیهای شما را امروز واریز کنند.»
در سالن و اتاقها همهمه شده بود و کارمندان همگی با صدای بلند اعتراض میکردند. احمد که دیگر جوش آورده بود، از جایش برخاست و رو به آقای رحمانی گفت: «بس است دیگر! سه ماه حقوقمان را ندادید و الان باز هم برای ما بهانه میآورید که وضعیت مالی اداره خوب نیست؟ بعد هم با کلی منت میخواهید به ما عیدی دهید؟ من دیگر نمیتوانم این وضعیت را تحمل کنم…»
آقای رحمانی با خونسردی جواب داد: «اشکالی ندارد آقای صادقی. هر کس نمیتواند با این شرایط کنار بیاید، میتواند استفعا دهد و از این اداره برود. هیچ اجباری به ماندن نیست.»
بعد از پاسخ سنگین آقای رحمانی، احمد شوکه شد و دیگر نمیتوانست چیزی بگوید. به یاد حرف های صبح رضا افتاد. حالا دیگر نمیدانست باید چهکار کند؛ نه میتوانست به خانه برود و نه میتوانست اعتراض کند، چون اخراج میشد و دیگر حتی همین عیدی هم گیرش نمیآمد و باید چند ماه پیگیری می کرد تا تصویه حساب کند. لحظهای تمام زندگیش را قطاری دید که به دره تباهی می رفت و امیدهایش را که در باتلاق جبر کارمندی غرق میشدند.
خستهتر از همیشه کار را رها کرد و بدون خداحافظی از اداره بیرون رفت. خیابانهای شهر را بدون هدف طی می کرد و پوچی تلاشهایش را در ذهنش مرور. در راه تلفنش زنگ خورد ؛ از خانه با او تماس گرفته بودند . وقتی جواب داد، صدای سامیار را شنید که با ذوق گفت: «باباجون، باباجون. من و مامان به بازار میرویم که لباس بخریم. آخر مامان گفت که دیشب تو اجازه دادی امروز به خرید برویم. خیلی دوستت دارم باباجونم.» اشک در چشمان احمد جمع شد و با صدای بغضکرده فقط گفت: «من هم همینطور عزیزم.» و قطع کرد.
احمد دیشب به نیلوفر گفته بود به بازار بروند و تهماندۀ حسابشان را خرج پوشاک کنند، چون از دریافت حقوقش مطمئن بود. بعد از این تلفن دیگر پاهایش توان حرکت نداشتند. روی پلۀ یک فروشگاه نشست و دستش را روی پیشانیاش گذاشت و به ریختهشدن خون رویاهایش در این شهر فکر میکرد، اما شهر بدون کمترین توجهی به کار خود ادامه میداد و چرخۀ باطل ظلم خود را متوقف نمیکرد. آسمانخراشها با همان خشونت به آسمان آبی حمله می کردند و ماشینها با همان سرعت زمین را زخمی. احمد حاضر بود که در همین لحظه بمیرد و تمام شود، ولی چهرۀ منتظر نیلوفر را نبیند. هرلحظه به یاد اتمام حجت او میافتاد و بهدنبال آن، نبودِ چارهای برای این شکست .
سرش را که بالا آورد، روبهرویش یک بانک دید که در تابلوی تبلیغاتیاش نوشته بود: «وام قرضالحسنه با کمترین سود.» همان لحظه به ذهنش رسید که از برادرش سجاد قرض بگیرد و موقعی که حقوقش واریز شد، آن را بازگرداند. مشکل اینجا بود که آن دو برادر دو ماه به علت اختلاف همسرانشان با هم ارتباطی نداشتند و بهکلی قطع رابطه کرده بودند. نیلوفر حاضر بود چهرۀ شکست خوردۀ همسرش را ببیند، ولی احمد از سجاد و زنش قرض نگیرد. اما تنها راه نجات عرضه و آبروی احمد همین بود. دیگر طاقت نداشت که به کوچکترین خواستههای پسرش نه بگوید و مایحتاج او را به ماه های بعد موکول کند. تلفن خود را برداشت و بعد از دو ماه با برادرش تماس گرفت.
احمد پس از احوالپرسی او را به رستورانی دعوت کرد تا بتواند درخواستش را بگوید. آن رستوران دو کوچه بالاتر از اداره بود و همۀ کارمندان آن را به دلیل قیمت خوبش میشناختند. احمد پیاده و سجاد با ماشینش به آنجا رفتند. وقتی در رستوران همدیگر را دیدند، یکدیگر را چنان در آغوش فشردند که انگار پس از سالها اسارت، رها شدهاند و میتوانند یک دل سیر همدیگر را در آغوش بگیرند. سپس یک میز کنار پنجره را انتخاب کردند و مشغول صحبت شدند. احمد گفت: «خیلی دلم برایت تنگ شده بود… دلم میخواست هرچه سریعتر تو را ببینم.»
سجاد با لبخند ملیحی گفت: «من هم همینطور. این زندگی حتی پیوند برادری را هم پاره میکند…»
_ «بله، بعضی اوقات زندگی موانعی جلوی راهت میگذارد، که هرچه سریعتر خود را تسلیمش کنی. بگذریم… چهخبر از لاله و دخترت مریم؟»
_ «سلامتی! لاله که در بانک مشغول کار است و مریم هم که درسهایش را میخواند. معلمش میگوید یکی از بهترینهای کلاس است…»
_ «چه خوب، خیلی دوست دارم که ببینمش، دلم برایش تنگ شده.»
_ «اتفاقا چند روز پیش میگفت به عمو احمد سر بزنیم، ولی خب با نگاه تند مادرش روبهرو شد. راستی تو چه خبر؟ نیلوفر حالش خوب است؟ سامیار چطور؟»
_ «آنها هم خوب هستند. مثل اینکه امروز قرار بود به بازار بروند و برای عید لباس نو بگیرند.»
_ «چه عالی! لاله و مریم هفتۀ پیش خرید کردند. با اینکه هر ماه لباس میخرند، ولی انگار خسته نمیشوند و هربار با شوق بیشتری به بازار میروند…»
احمد زندگی مصیبت بار خودش را با زندگی مرفه و خوب برادرش مقایسه کرد. آهی از حسرت کشید و یک لبخند مصنوعی بر لبش نشست. سجاد صاحب دو مغازه در پاساژ علاءالدین بود. خودش پولی برای مغازه نداشت، اما از آنجا که پدرزن پولداری داشت و لاله تکدختر خانواده بود، از این موقعیت استفاده کرد و با وعدۀ گسترش سفرۀ زندگی، از طریق لاله دو مغازه خرید. اما حداقل در وعدهای که داد، موفق بود و زن و شوهر زندگی خوبی را برای خود درست کرده بودند.
آنها پس از کمی صحبت مشغول خوردن غذا شدند. بعد از غذا احمد فرصت را مناسبی دید که درخواستش را بیان کند: «سجاد میخواستم یک درخواستی از تو داشته باشم.»
_ «حتما بگو، میشنوم.»
_ «همانطور که در جریانی، من از لحاظ مالی خیلی به مشکل خوردهام. اداره سه ماه حقوقم را نداده و من امید داشتم که حداقل امروز تسویه کنند، ولی رئیسم باز هم بهانه آورد و گفت وضعیت مالی خراب است و… بعدش هم گفت اگر کسی اعتراض دارد، میتواند استعفا بدهد…»
سجاد وسط حرفهای او پرید و گفت: «یعنی چه؟! هرطور که میخواهند حق مردم را میخورند و در عین وقاحت میگویند هرکه مشکل دارد، میتواند برود؟!»
احمد با درماندگی ادامه داد: «بله همینطور است. ما قشر بازندۀ این جامعه هستیم. ما فقط هستیم که برخی بتوانند با خوردن حق ما به بقای خودشان ادامه دهند.»
_ «خیلی ناراحت شدم داداش. واقعاً نمیدانم چه بگویم… حالا از من چه میخواستی؟»
_ «با این شرایطی که پیش آمده، در حقیقت از تو کمی قرض میخواستم. قول میدهم به محض این که حقوقم واریز شد، به تو برگردانم.»
_ «چند تومان؟»
_ «اگر مشکلی نیست، ده میلیون لازم دارم.»
_ «مشکلی نیست. من و تو برادریم و اگر این روزها کمک هم نباشیم، پس کِی باشیم؟ فقط لطفاً لاله و نیلوفر متوجه این داستان نشوند.»
_ «خیلی ممنونم داداش. واقعا نمیدانم چطور میتوانم جبران کنم … از آن بابت هم خیالت راحت. فقط بین خودمان میماند.»
آنها از رستوران بیرون آمدند و به نزدیکترین بانک رفتند. سجاد پول را واریز کرد و گفت: «من باید به مغازه بروم. خیلی از دیدنت خوشحال شدم.»
احمد با لبخند جواب داد: «من هم خیلی خوشحال شدم. باز هم ممنونم بابت لطف بزرگت… مراقب خودت باش.»
از هم خداحافظی کردند و احمد با رضایتی که تمام وجودش را گرفته بود، بهسمت خانه قدم برداشت. تمام راه در این فکر بود که به نیلوفر چه بگوید. نه میتوانست بگوید که حقوقش را ندادند و نه میتوانست بگوید که از سجاد قرض گرفته است (حتی اگر مورد اول را میگفت، بهتر از این بود که مورد دوم را بگوید).
با این حال مانند قبل اضطراب نداشت. پولی که در حسابش بود، به او آرامش خاصی می داد. پس از دو ساعت پیادهروی بلأخره به خانه رسید. غروب خورشید ، سرخی زیبایی به آسمان داده بود. نیلوفر و سامیار از خرید برگشته بودند. وقتی احمد به خانه رسید و زنگ زد، نگرانی و تشویش شدیدی به او وارد شد؛ مثل دانشآموزی که باید به سؤالات معلم پاسخ دهد و از خودش مطمئن نیست. او همیشه از دروغ بدش میآمد و حتی به نیلوفر میگفت «بچه را تنبیه نکن که دفعۀ بعد وادار به گفتن دروغ نشود.» اما حالا دیگر فرق داشت. هیچ راهی نبود که او را از این مخمصه نجات دهد و او مجبور بود که از خط قرمزهایش گذر کند، چون فقر هیچ خط قرمزی را نمیشناسد. در باز شد و احمد از پارکینگ گذشت و بهطرف آسانسور رفت. آپارتمان احمد چهار طبقه بود که او و خانوادهاش در طبقۀ سوم زندگی میکردند. عمر این آپارتمان به پانزده سال میرسید و به لطف تعمیرکارها هنوز امکان سکونت در آن وجود داشت. آسانسور از هر پنج بار که بالا و پایین میشد، دوبار گیر میکرد. تا کنون چندین نفر برای تعمیر آمده بودند، ولی فقط توانستند بهصورت موقت آن را درست کنند؛ مثل هر چیز خراب دیگر در کشور! احمد پس از سفر موفقش در آسانسور، وارد خانه شد. بهمحض ورود، سامیار بهسمت پدرش دوید تا او را بغل کند. احمد که از دیدن شادی پسرش از ته دل ذوق کرده بود، سامیار را بوسید و گفت: «چه خبر پسرم؟ چی خریدی؟»
سامیار با شوق فراوان جواب داد: «یک شلوار خریدم با یک پیراهن سفید باباجون. همین الان به تو نشان میدهم.»
سامیار که رفت لباسهایش را از اتاق بیاورد ، احمد به نیلوفر سلام کرد و به اتاقش رفت. نیلوفر که بیصبرانه منتظر بود ببیند شوهرش دست پر آمده یا خالی، از احمد پرسید: «خب تعریف کن. امروز چه خبر بود؟ آخرین روز سال خوب بود؟»
احمد که انتظار این سؤال نیلوفر را داشت، جواب داد: «بد نبود، مثل همیشه.» اما این جوابی نبود که نیلوفر انتظارش را میکشید. برای همین اینبار واضح تر پرسید: «بلأخره آقایان به وعدۀ خودشان عمل کردند و حقت را دادند ؟»
احمد از همان وقت که سجاد را ترک کرده بود تا حالا، فقط در فکر این بود که چه جوابی به این سؤال بدهد. او نمیتوانست به شکست در گرفتن حقش و قرض از برادرش اعتراف کند. همچنین وقتی کسی یک عمر به همه میگوید «راست بگویید که صداقت راه نجات است»، دیگر نمیتواند دروغ بگوید. او چند لحظه مکث کرد تا بتواند خودش را راضی کند که از آخرین خط قرمز خود هم رد شود و صداقت را فدای غرور و آبرویش کند. بعد از چند ثانیه کشمکش و جنگ درونی ، همچنان که ضربان قبلش تند میزد، به چشمان همسرش نگاه کرد و گفت: «بله، حق خودم را گرفتم.» همان لحظه تباهیِ وجدان خود را مشاهده کرد؛ مانند تمام کسانی که در این جامعه و جغرافیا زندگی میکنند.