یکی بود یکی نبود فروشگاهی با وسایل عجیب و غریب در یکی از مکان های شهر بود ساعتی عجیب و غریب و کمی زشت در آنجا زندگی می کرد او 3 تا عقربه داشت ثانیه شمار ، ساعت شمار و دقیقه شمار ساعت او چون کمی زشت بود کسی اورا نمیخرید و ساعت مخصوصاً عقربهها خیلی ناراحت بودند چون هیچ وقت کار نمی کردند عقربه ها تصمیم داشتند از آنجا بروند و ساعت را ترک کنند و برای ساعت دیگری که قشنگ تر باشد کار کند ساعت خیلی دوست داشت که آنها آنجا بمانند و تنها نباشد صاحب مغازه می خواست که ساعت را به انباری ببرد چون هم کسی او را نمی خرید و جای گرفته بود در همان لحظه خانمی آمد و ساعت را خرید ساعت که از این موضوع خیلی خوشحال شده بود تصمیم گرفت که با عقربه ها و پاندول جشن بگیرند وقتی وارد خانه شدند خانه خیلی حیاط بزرگی داشت و داخل خانه خیلی بزرگ بود صاحب خانه ساعت را کنار پنجره قرار داد ساعت که خانه جدیدی پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود عقربهها و بقیه اعضای ساعت به کار مشغول بودند همان شب در دنیای ساعتی جشن بزرگی برپا شد. اتفاقاً ساعت در آنجا دوست قدیمیاش که در فروشگاه با هم دوست بودند رادید و اورا به جشن اش دعوت کرد آن شب شبی پر از خاطره و شادی برای او بود