۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
چند روز قبل، نامهای از طرف بیمارستان به دستم رسید که جواب آزمایشم رو داخلش گذاشته بودن. حروف بزرگی هم روی پاکتش به چشم میخورد که بعید بود آدم اونو نبینه:” برای آقای روزبه ایمانی “. انگار فکر میکردن من اسم خودمو نمیدونم. ولی بعدش دلیل این کارشون رو فهمیدم.
طبق حرفهای دکتر، دچار آلزایمر شده بودم. البته من بهش میگم سندروم فراموشی؛ نوعی تجدید باور. یک سری نشونه که بهت علامت میدن گذشتت رو فراموش کنی و یه زندگی جدید با باورهای تازه بسازی. در واقع سندروم فراموشی یه نعمته برای اون دسته از آدمایی که خیال میکنن اگه یک بار دیگه به دنیا بیان، زندگی متفاوت تر و بهتری رو تجربه خواهند کرد. غافل از این که بدونن اگه آدمی واقعا به دنبال تغییر شرایط باشه، همین الان دست به کار میشه و تلاش میکنه و منتظر شروع دوباره نمیمونه. به همین دلیل سندروم فراموشی این امکانو برای این دسته از افراد به وجود میاره که تغییر کنن و زندگیشون رو از نو بسازن.
کسی که آلزایمر میگیره، خوششانسترین آدم دنیاست؛ چون همهچیز براش از اول شروع میشه. همهی خاطرات بدش پاک میشن. همهی تقکرات و عقایدش از بین میرن و باورهای جدیدی جای اونها رو میگیرن و این یعنی شروع یک زندگی جدید.
من دوست دارم اسمشو بزارم سندروم فراموشی چون کلمهی آلزایمر حس و حال بدی به آدم میده. حس این آدمهایی که دیگه به درد هیچ کاری نمیخورن و فقط یه گوشهی خونه میافتن و دست به دامان بقیه میشن. همه از آلزایمر طوری یاد میکنن که انگار بدترین بیماری دنیاست و کسی که دچارش میشه همهی خاطرات، تجربهها و چیزهایی که یاد گرفته رو فراموش میکنه و مثل یک مردهی متحرک میشه. ولی من اینطور فکر نمیکنم.
حداقل امیدوارم در آینده اینطور فکر نکنم.
آدمهایی که آلزایمر میگیرن، همیشه منتظر اینن تا یه نفر بهشون بگه شغلشون چی بوده و توی زندگیشون چه مدل آدمی بودن؛ چه چیزهایی رو دوست داشتن؛ کجا زندگی میکردن؛ عاشق چه کسی بودن؛ چه آهنگی رو دوست داشتن و… . نکتهی بدی که اینجا هست اینه که مردم همیشه راستش رو میگن! حتی اگه بدترین و پستترین آدم دنیا هم باشه، بازم بهش یادآوری میکنن که گذشتش چجوری بوده و مجبورش میکنن باقی زندگیش رو هم با همون هویت قبلیش بگذرونه. یادآوری گذشتهی این افراد به شکل ناخودآگاه در ذهنشون باقی میمونه و حتی اگه بخوان از نو هم شروع کنن، این گذشته و این باور مانعشون میشه.
آلزایمر یه موهبت الهیه. عضوی از خانوادهی سندرومهاست. یک سری نشونه که خبر از زندگی جدید میدن. زندگی آرامش بخش همراه با فراموشی لحظههای بد. جالبترین نکتهای که داخل این افراد میشه دید، اعتماد قابل توجهای هستش که به حرف دیگران دارن. اونها هر حرفی که مردم راجع به گذشتهشون میزنن رو باور میکنن، چون میخوان بدونن که چه کسی بودن و الان باید به چه کسی بودن ادامه بدن. مردم همیشه حرفها و نظراتی که بقیه بهشون میگن رو قبول میکنن و زود به خودشون میقبولونن که زندگی باید به مزاق دیگران خوش بیاد نه خودشون. این نه تنها توی آدمهای آلزایمری دیده میشه، بلکه مردم عادی هم به راحتی نظرات مردم رو راجع به خودشون قبول میکنن. مهم نیست اون نظر حقیقت داشته باشه یا نه؛ مردم همیشه فکر میکنن بقیه درست میگن و این باعث میشه هیچ وقت به خودشون باور نداشته باشن. این یعنی کشتن امید، یعنی کشتن آرزوها، یعنی کشتن خودمون. ولی تصور کنین…اگه گولشون بزنیم و از این اعتمادی که نسبت به نظر مردم دارن، در جهت مثبت استفاده کنیم چی میشه؟!
اگه به آلزایمریها بگیم همون آدمی بودن که همیشه آرزو داشتن بهش تبدیل بشن چی؟ اگه به جای یادآوری خاطرات به درد نخور گذشته، این باور رو بهشون بدیم که واقعا میتونن هر چیزی که میخوان باشن چی؟ این طوری میتونن بدون توجه به هیچ کدوم از حرفها، تفکرات و عقاید منفی که قبلا داشتن، بالاخره باور کنن که توان این رو دارن که به آدم ایدهآل داخل ذهنشون تبدیل بشن. اینطوری بالاخره بهش میرسن و زندگی و باورهای جدیدی برای خودشون میسازن. آدم میتونه به هر چیزی که دوست داره تبدیل بشه!
سندروم فراموشی این امکان رو به ما میده که زندگیمون رو دوباره از نو شروع کنیم و به مغزمون اجازهی یک شروع دوباره بدیم. فرض کنید دو دسته آدم داریم که به هر دوی اونها سندروم فراموشی تزریق شده. به گروه اول میگن که در گذشته یک آدم شکستخوردهی ضعیف بودن و تنها کار مفیدی که میتونستن انجام بدن، جارو زدن زمین بوده. ولی به گروه دوم میگن که شما ثروتمند بودین، فلان شغل رو داشتین، آدمها دوستتون داشتن و شما الان باید به ادامهی اون حرفه بپردازین چون عدهی زیادی منتظرن که به زندگی برگردین.
جالبه بدونین که یک ماه بعد، گروه اول به اعتیاد روی میارن؛ عدهایشون زیر بار قرض میرن و عدهای حتی دست به خودکشی میزنن! فقط هم به خاطر این که باور کرده بودن که ضعیفن و نمیتونن به هیچ کجا برسن. ولی گروه دوم چی؟ اونها بر خلاف گروه اول به دستاوردهای شگفتانگیزی میرسن و توی شغلهایی که آرزوش رو داشتن موفق میشن. نکتهی جالب اینجاست که گروه دوم قبل از تزریق این سندروم، اصلا به خودشون باور نداشتن و هیچ کار به خصوصی در رابطه با رسیدن به اهدافشون انجام نداده بودن و وضعیتشون تفاوت چندانی با وضعیت الان گروه اول نداشت! فقط یک باور، سرنوشت این دو تا گروه رو تغییر داد.
من همهی زندگیم میخواستم که یه نویسندهی معروف بشم. همیشه مشغول فکر کردن و نوشتن داستانهای کوتاه بودم ولی هیچ وقت جرئت نکردم کتابی که آرزوش رو داشتم بنویسم. چون باور نداشتم که نویسندم. باور نداشتم که میتونم نویسنده بشم. این باورهای بد…تفکراتی که چند روز بعد وجودشون در من ریشهکن میشه اونم به خاطرفراموشیهایی که مردم خیال میکنن دلیلش آلزایمره.
اصلا میدونین فرق آلزایمر و سندروم فراموشی چیه؟ آلزایمر باعث میشه آدم باقی زندگیش رو در جستوجوی کسی که قبلا بوده بکنه، اما سندروم فراموشی کاری میکنه که یه آدم جدید بشی. کاری میکنه که باورهای قدیمیت رو دور بریزی و عقاید جدید جایگزینشون کنی. به نظرم همه نیاز دارن حداقل یک بار این سندروم رو تجربه کنن و نگاهی به باورهاشون بندازن. حتی کسایی که بعیده دچار زوال عقل بشن.
وقت زیادی ندارم و توی این لحظه فقط این رو میدونم که نمیخوام مثل بقیه بشینم و گریه کنم. نمیخوام همهی خاطراتم رو برای بار آخر مرور کنم. قصد ندارم هر چیزی که یادمه رو توی کاغذ بنویسم. دوست ندارم از خودم فیلم بگیرم و خودم رو به خودم معرفی کنم. چون دیگه دورهی من تموم شده. من الان دچار سندرومی شدم که به کمک فراموشی، میتونم زندگی جدیدی خلق کنم. بالاخره میتونم اون باوری رو به خودم هدیه بدم که هیچوقت نداشتم.
من نامهای برای خود آیندم نوشتم که وقتی همه چیز یادش رفت، با خوندنش بفهمه کی بوده و باید توی زندگی جدیدش چیکار کنه. فقط چیزهایی که لازم بود بدونه رو بهش گفتم. به بقیه آدمای نزدیک به خودمم گوشزد کردم که همون حرفهارو به خودم بگن و تاکید کردم که نگن آلزایمر گرفتم چون خود این کلمه قادره به تنهایی آدم رو به کل ناامید کنه. فقط بگن یه فراموشی معمولیه. یه تجدید باور که هر کسی تو زندگیش نیاز داره روزی بهش دچار بشه. یه سندروم ساده. نه کمتر، نه بیشتر.
۱۰ اردیبهشت ۹۴
وقتی برای اولین بار همه چیز یادم رفت، تنها سوالی که به فکرم رسید این بود:” من کیام؟ “. جالب این جاست که یه نامه دقیقا با همین سوال روی میز بود. انگار یکی میدونسته این سوال به ذهنم میرسه. انگار یکی فکرمو از قبل خونده بوده. مثل موقعایی که از همه جا ناامیدی ولی یهو یه معجزه اتفاق میافته و تو فقط هاج و واج به دنبال جواب این سوالی که چطور ممکنه؟! وقتی نامه رو باز کردم با چند ورق سفید روبه رو شدم که پوچ و خالی بود و فقط صفحهی آخر، خط آخر نوشته بود:
یادت نره کتابی که تازه شروع کردی رو تموم کنی.
از طرف نویسنده ای که یادش رفته نویسنده است.
انگار صفحههای خالی، همون افکار از یاد رفتم بود. اولش شک کردم. چند دقیقهای طول کشید تا قبولش کنم و به خودم بیام. وقتی اطرافمو دیدم؛ وقتی کاغذ و قلم، کتابخونه، قهوهی سرد، قاب عکس سیاه و سفید شاعرها و کتاب نصفه کارهی روی میز رو دیدم کم کم باور کردم. انگار یه چیزی در درونم میخواست که باور کنه.
زیر لب تکرار کردم:” نویسنده…” قلبم به تپش افتاد و به طور غریزی، کنجکاوانه به سمت میز رفتم تا کتاب رو ببینم و متوجه بشم اوضاع از چه قراره. وقتی بازش کردم دیدم که چند صفحهی اول کتاب نوشته شده و سفیدی باقی ورقها طوریه که انگار داد میزدن:” یالله منو بنویس!”
حس عجیبی داشتم. حسی که یادم نمیاومد ناشی از چی بود. انگار قرار بود با چیز جدیدی مواجه بشم. انگار قرار بود حقیقتی رو بفهمم. پس پشت میز نشستم و قلم رو دستم گرفتم و شروع کردم به خوندن مقدمهی نصفه و نیمهای که منتظر کامل شدن بود. وقتی خوندمش خشکم زد و شور و هیجان، تک تک عضلاتم رو در بر گرفت. حسی سرشار از امید و اشتیاق. اون لحظه باور کردم شخصی که قبلا بودم قطعا نویسندهی با استعداد و معرکهای بوده و برای این کار خلق شده. اون داستان شگفتانگیزی رو شروع کرده بود. من داستان شگفتانگیزی رو شروع کرده بودم. اون میخواسته این داستان رو ادامه بده؛ منم میخوام این داستانو ادامه بدم. چون اون نویسنده است، چون من نویسندم و ما با هم این کتاب رو شروع کردیم.
داستان این طوری شروع میشد:
چند روز قبل، نامهای از طرف بیمارستان به دستم رسید که جواب آزمایشم رو داخلش گذاشته بودن. حروف بزرگی هم روی پاکتش به چشم میخورد که بعید بود آدم اونو نبینه:” برای آقای روزبه ایمانی “. انگار فکر میکردن من اسم خودمو نمیدونم. ولی بعدش دلیل این کارشون رو فهمیدم…
برگرفته شده از مقدمهی کتاب “سندروم فراموشی: راهی برای باور به خود”، برندهی جایزهی کتاب سال، چاپ هفتاد و سوم، اثر روزبه ایمانی، سال ۱۳۹۴