رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دست سرنوشت

نویسنده: پارسا فقیه عبدالهی

همه با تمام وجود می دویدند و در تلاش بودند سرنوشت خود را عقب بیندازند. نور های مهتابی چرخان، تاریکی شب را از بین برده بودند. در میان آن شلوغی دندان موشی و چشم آبی با پدر و مادرشان خداحافظی میکردند. آرامش بی مانندی میان آن خانواده بود. پدر و مادر سرنوشت خود را پذیرفته بودند و دقایق آخر را صرف خداحافظی با فرزندانشان میکردند. داد و فریاد در فضا طنین انداز بود.
دندان موشی که بغض گلویش را اذیت میکرد با صدای نازکش گفت :” نمیشه ما رو تنها نذارید؟”
مادر خم شد و با دستانش صورت پسرک را نوازش کرد. جلوی جاری شدن اشک های پسر را گرفت و گفت:” اگر میتونستیم مطمئن باش پیشتون میموندیم … ولی دست ما نیست.”
چشم آبی نتوانست جلوی خودش را بگیرد. دست برادر را رها کرد و با چشمانی خیس به طرف پدر دوید. به پای پدر چسبید و با گریه گفت :” نمیذارم ببرنت … اونا حق ندارن مامان بابامو ببرن.”
دندان موشی هم با گریه مادرش را در آغوش گرفت. مادر آرام در گوش پسرش گفت :” مراقب خواهرت باش.”
پدر دست دخترش را گرفت و چند قدم جلو آمد. چشم آبی اشک هایش را پاک کرد. با دیدن دوباره چهره مادرش، تمامی خاطرات برایش مرور شد. بچه ها مدام اشک میریختند. ناگهان دستی بزرگ پدر را گرفت و بالا کشید. پدر آرام آرام بالا میرفت و سعی میکرد جلوی ترکیدن بغضش را بگیرد. دستی دیگر پایین آمد و مادر را هم با خودش برد. بچه ها به دنبال آن ها می دویدند و با نا امیدی فریاد میزدند. اگر فنس ها نبودند شاید تا آخر دنیا بدنبالشان میدویدند. با چشمان خیس آن ها را دنبال میکردند. بچه های دیگری هم دوان دوان و گریه کنان به فنس ها رسیدند. پدر ها و مادر ها را یک به یک داخل جعبه ای بزرگ می انداختند. درپوش جعبه را گذاشتند و رفتند. نور های مهتابی خاموش شدند و تاریکی را به شب بازگرداندند. پس از چند لحظه صدای گوش خراشی آمد و نور قرمزی خودنمایی کرد. صدا همچنان گوش ها را آزار میداد. تا اینکه نور شروع به حرکت کرد. دورتر و کوچکتر میشد.

“بیبیب … بیبیب … بیبیب … بیبیب…”
دندان موشی که تا صبح خواب به چشمانش نیامده بود با ضربه ای محکم صدای ساعت نارنجی اش را قطع کرد. با بی میلی روی تخت نشست و به ساعت خیره شد. 8 صبح بود. لبخند تلخی زد و با خودش گفت :” یه ربع پیش مامان باید منو بیدار میکرد.” نفس عمیقی کشید و به زمین خیره شد. خاطراتش را برای چند لحظه مرور کرد و از جایش بلند شد. آرام آرام قدم برمیداشت. از اتاق خارج شد و در مسیر با چند ضربه، در اتاق چشم آبی را نوازش کرد. با صدای بلند و خسته ای گفت :” بلند شو … مدرسه دیر میشه.”
وارد آشپزخانه شد و در یخچال را باز کرد. یخچال پر از غذا های گوناگون بود : هویج ، کیک هویج ، هویج خورد شده ، ساندویچ هویچ با کاهو ، ژله هویجی ، آب هویج و شیر. انگار مادر برای چند روز غذا آماده کرده بود. یک هویج برداشت و با صدای بلند گفت :” بجنب .. دیر برسیم دم پنبه ای نمیذاره بریم سر کلاس.”
چشم آبی که همچنان در اتاقش بود گفت :” تو برو من نمیام امروز.”
دندان موشی یک گاز از هویج زد و به طرف اتاق چشم آبی رفت. در زد و گفت :” اجازه هست؟” …. جوابی نشنید و وارد اتاق شد. دستمال کاغذی های نارنجی زیادی روی زمین بود. چشم آبی زیر پتو خودش را پنهان کرد. نسیمی پرده ها را تکان میداد. دندان موشی که حال و حوصله بحث کردن نداشت، با خستگی گفت :” نرو رو اعصابم… خودم از تو داغون ترم… تا 5 دقیقه دیگه دم در باش.”
_________________________________________________________

با خستگی قدم بر میداشتند. خرگوش های دیگر هم از کنارشان عبور میکردند. بعضی ها ناراحت تر بودند و بعضی ها هم خوشحال. ” خدا ها با ما مشکل دارن …. باید باهاشون بجنگیم….” گروهی کنار مغازه هویج طلایی شعار میداند. دندان موشی توجهی به آن ها نکرد و به مسیر ادامه داد. ناگهان خرگوش لاغری با چشمانی سرخ رنگ جلوی آن ها پرید و گفت :” به انجمن ما بیایید … ما باید با خدا های بی….” به یکباره خرگوش بزرگی او را زمین زد و گفت :” به خدایان توهین نکن.” دندان موشی دست چشم آبی را گرفت و گفت :” از من دور نشو.”
سرانجام به مدرسه رسیدند. دندان موشی در زد و وارد کلاس شد. چشم آبی هم بدنبال او حرکت کرد. از سکوت کلاس به نظر میرسید معلم سر کلاس باشد؛ اما غم از دست دادن والدین جای معلم نشسته بود. هر کدام سر جای خود ساکت نشستند. همچنان سکوت در کلاس حکمفرما بود که پس از چند دقیقه، خرگوشی با جعبه ای بزرگ در دستش وارد کلاس شد و پشت میز معلم ایستاد. جعبه را روی میز گذاشت و گفت :” سلام… من خانم دم قهوه ای… معلم جدیدتون هستم… معلم  قبلیتون… خانم دم پنبه ای اگر اشتباه نکنم… ایشون متاسفانه دیگه در جمع ما نیستن.” نفس عمیقی کشید و ادامه داد:” خب… فکر میکنم تا فصل خدای مرگ رسیدین.. درسته؟”
…… جوابی از دانش اموزان نگرفت و دوباره تکرار کرد :” درسته بچه ها؟”
ردیف جلو با صدای کمی تایید کردند. معلم جلو آمد و گفت :” ببینید میدونم خیلی ناراحتید… ولی باید اینو بدونید که زندگی ادامه داره … و احتمالا درس امروز ناراحتیتون رو کمتر کنه… پس یکم خودتونو جمع و جور کنید و به من گوش بدید.”
اکثر بچه ها به خودشان آمدند و با بی میلی به معلم توجه کردند. سپس خانم دم قهوه ای درس را آغاز کرد :” خب… ببینید بچه ها… ما تا الان با خدایان آشنا شدیم و دیشب هم خدایان مرگ رو دیدیم… اون دست های بزرگی که خرگوش ها رو دونه دونه با خودش بالا میبردن… بله همونا… اونا مال خدایان مرگ بودن… وقتی ما خرگوشا به یه سنی میرسیم… به سنی که از اون موقع به بعد دیگه زندگی برامون سخت میشه… خدایان مرگ به ما لطف میکنن و اجازه نمیدن روی بد زندگی رو ببینیم … خدایان نمیذارن درد و رنج پیری رو تحمل کنیم … اونا ما رو با خودشون میبرن …”
بسیاری از بچه ها با شنیدن صحبت های معلم متحیر شده بودند. دیگر ناراحت نبودند. کم کم لبخند بر چهره شان نقش بست. در آن میان بچه ای کنجکاو با چشم هایی سبز رنگ گفت :” اونا ما رو کجا میبرن؟”
معلم لبخندی زد و به طرف میزرفت. در جعبه را باز و شیشه گرد بزرگی از آن خارج کرد. دانش آموزان با دیدن آن چشمانشان برق زد. چند قدم به دانش آموزان نزدیک شد و گفت :” اسم این شیشه بزرگی که تو دستم هست آن سو بینه.”
دانش آموزان که شگفت زده شده بودند مدام نام آن را تکرار میکردند.
” اجداد ما که خیلی کنجکاو بودن … با این وسیله تونستن خدایان مرگ رو دنبال کنن … خدایان مرگ ما رو از اینجا بیرون میکشن و ابتدا داخل خونه ای بزرگ میندازن … طبق نظریه های بلند گوش بزرگ … اون خونه بسیار مجلل و زیباست … از بیرون انگار کوچیکه … ولی فضایی به بزرگی 10 دنیا داره … به قدری در اونجا هویج هست که 10 نسل هم مدام اونا رو بشمرن به انتها نمیرسن … خدایان ما رو داخل اونجا میندازن و با ارابه ای زیبا … با نور قرمز و سفید … مارو از این دنیا خارج میکنن … با این وسیله آخرین جایی که خدایان مرگ دیده شدن … پشت قصری بزرگ و زیبا بوده … نظریه های زیادی درباره آینده ما در اونجا وجود داره … اما قابل اعتماد ترین نظریه … نظریه بلند گوش بزرگه … که میگه خدایان ما رو تو اون قصر بزرگ میخورن.”
دانش آموزان تعجب کردند و گفتند :” چرا؟”
“چون ادامه زندگی خرگوش ها درون خدایان جاریه … اون ها ما رو به اینجا آوردن که با کسب علم و دانش بزرگ شیم … زندگی کنیم … و عشق بورزیم … بعد از همه اینا با انرژی زیادی به درون خدایان برگردیم.”
دندان موشی اخم کرد و به فکر فرو رفت. هیچ کدام از حرف های معلم را باور نمیکرد. با عصبانیت بلند شد و گفت :” خب برای چی خداها مارو میخورن ؟ … مشکلشون با ما چیه؟ … اصلا چرا ما رو اینجا آوردن که بعدش ما رو تیکه تیکه کنن و بخورن؟”
معلم که از لحن صحبت دندان موشی خشمگین شده بود با صدای بلند گفت :” درباره خدایان درست صحبت کن … چه وضع حرف زدن راجع به خدایانه؟ … برای این توهینت تا آخر روز نمیتونی سر کلاس بشینی … سریع برو بیرون و به حرف هایی که زدی فکر کن … پیشنهاد میکنم درباره لحن صحبتت تجدید نظر کنی.”
دندان موشی کتاب هایش را برداشت و از کلاس خارج شد.
به زمین خیره شده بود و قدم میزد. در افکارش غرق شده بود. تمام خشمش را روی سنگ های ریز زمین خالی میکرد. عابران عبور میکردند و به او تنه میزدند. به هیچکس توجه نمیکرد تا اینکه شعار خرگوش های معترض را شنید :” با خدا ها باید بجنگیم … جنگ جنگ جنگ … تنها راه نجات جنگه و بس…”
به طرف گروه معترض رفت و گفت :” شما چجوری میخواید با خدا ها بجنگید؟”
همان خرگوش چشم سرخ با تابلویی بدست و خلال هویجی لای دندانش گفت :” باید تعدادمون زیاد باشه … هر وقت اونا اومدن با چوب های تیز دستشونو زخم میکنیم … مطمئن باش میبریم … پس بیا به انجمن ما و هر کسی هم که میتونی با خودت بیار.”
دندان موشی که از احمقانه بودن این نقشه مطمئن بود خودش را عقب کشید و به راهش ادامه داد. همچنان در حال خودش قدم میزد که به فنس ها رسید. به طرف دیگر فنس ها نگاه کرد. چند صد قدم  دورتر دیواری بزرگ بود. یک دروازه بزرگ هم وجود داشت که بعضی مواقع خدایان حامل غذا، از آنجا می آمدند و هویج به خرگوش ها میدادند. با خودش گفت :” باهاشون که نمیشه جنگید … چون خیلی گنده ان … تعدادشون هم زیاده … از دستشون فرار هم … هی … فرار.”
با گفتن این کلمه ایده ای جدید به ذهنش رسید. با دقت بیشتری به دروازه نگاه میکرد که زنگ ساعتش بصدا درآمد. باید به مدرسه میرفت تا چشم آبی را به خانه ببرد.
_________________________________________________________

مدرسه تعطیل شده بود و بچه ها یک به یک خارج میشدند. چشم آبی هم با خوشحالی بیرون آمد و به محض دیدن برادرش، به طرف او دوید. دندان موشی دست چشم آبی را گرفت و گفت :” مدرسه چطور بود؟”
چشم آبی لبخندی زد و گفت :” جات خیلی خالی بود … خانم دم قهوه ای درباره خدایان بیشتر توضیح داد … میدونستی اگر به خدایان توهین کنیم ممکنه تیکه تیکه مون کنن بعد بخورنمون؟ … یا اگر کارای خوب بکنیم یجوری میخورنمون که زیاد دردمون نیاد…”
دندان موشی ذره ای به حرف های چشم آبی توجه نمی کرد. تنها در ذهنش به دنبال کشیدن نقشه فرار بود. از کنار مزرعه هویج چشم عقابی ها می گذشتند که بوی سوختنی به مشام دندان موشی خورد. سرش را چرخاند و مزرعه را غرق در آتش دید. کشاورزان در تکاپو بودند. خاک بر آتش می ریختند بلکه مزرعه را نجات دهند. دندان موشی و چشم آبی چند قدم عقب رفتند. ناگهان خدایی بالاسرشان ظاهر شد. با وسیله ای بزرگ و قرمز که از آن دودی سفید و سرد خارج میشد آتش را خاموش کرد. سپس قدم زنان به طرف دیوار ها رفت. دندان موشی و چشم آبی هم بدنبال او دویدند. فنس ها از جلوتر رفتن جلوگیری کردند. از دور دیدند که آن خدا دروازه را باز کرد و خارج شد. کم کم نقشه فرار شکل گرفت. دندان موشی نفسی تازه کرد و خطاب به چشم آبی گفت :” ما باید از اینجا فرار کنیم … من میخوام فرار کنم … تو هم میبرم … نمیذارم اینا ما رو بخورن.”
چشم آبی که از شنیدن این حرف ها شوکه شده بود، من من کنان گفت :” ولی … ولی … معلممو…”
– من میدونم اون چی گفته … و اینم میدونم که برای توجیه کردن ترسو بودنشون این چیزا رو میگن … دلیل نداره تسلیم اون گنده ها بشیم.
چشم آبی سکوت کرد و به برادرش خیره شد. دندان موشی که فکر میکرد خواهرش را متقاعد کرده است، دست چشم آبی را گرفت و به طرف خانه رفت.
تمام روز هر کدام در افکار خود غرق بودند. دندان موشی راه رفتن به طرف دیگر دیوار ها را پیدا کرده بود اما راهی برای عبور از فنس ها نداشت. به زمان نیاز داشت که نقشه را تکمیل کند. قبل از خواب به اتاق چشم آبی نزدیک شد و در زد. باز هم جوابی نشنید و وارد شد. چشم آبی روی تخت به سقف خیره شده بود. دندان موشی چشمانش گرد شد و گفت :” داری چیکار میکنی؟”
– دارم به حرف هایی که زدی فکر میکنم.
– باور کن بهترین کاریه که میشه کرد … در ضمن من فردا میرسونمت مدرسه … ولی خودم نمیام … باید برای فرار برنامه ریزی کنم.
چشم آبی واکنشی نشان نداد. پس از چند لحظه سکوت، دندان موشی چرخید تا از اتاق خارج شود که چشم آبی گفت :” تو هم میخوای تنهام بذاری؟”
دندان موشی اخم کرد و گفت :” تنهات بذارم؟ … من که گفتم با هم قراره بریم.”
– خانم دم قهوه ای گفت خدایان خیلی مهربونن … گفت اونا بخاطر خودمون اینکارو میکنن .. گفت اونا ما رو دوست دارن…
– تو منو دوست داری … نه؟
– آره
– وقتی بزرگ تر بشم … چون منو دوست داری منو میخوری؟
– اگر بنفعت باشه چرا که نه؟
دندان موشی نیش خندی زد و گفت :” خودت فکر کن … ببین چیزایی که گفتن بهمون منطقیه ؟ … یه عالمه خدا هست که منتظرن ما بزرگ شیم تا ما رو بخورن … بعد یکیشون نیست کاری کنه ما بجای تحمل درد خوشحال باشیم؟”
چشم آبی که از بحث کردن خسته شده بود گفت :” تا وقتی که نرفتیم باید باهاش کنار بیام … الانم میخوام بخوابم.”
_________________________________________________________

صبح روز بعد، پس از رفتن به مدرسه، دندان موشی دوباره به طرف فنس ها رفت. ابتدا سعی کرد قسمتی از آن را ببرد. جز دندان درد چیزی نسیبش نشد. سپس خواست بالا رفتن از آن ها را امتحان کند که میله های نوک تیز بالای فنس ها او را از انجام این کار منصرف کرد. در گرمای سرسام آور مشغول اندیشیدن بود که خرگوشی نقره ای رنگ نزدیک شد و گفت :” خیلی وقته اینجایی و داری با مرز ها ور میری…”
دندان موشی که عرق میریخت گفت :” منو میپاییدی؟”
– نه … فقط میخواستم یادآوری کنم که رفتن به اون طرف ممنوعه…
دندان موشی نیش خندی زد و گفت :” ممنون از یادآوریت حالا میتونی منو تنها بذاری.”
– هوا خیلی گرمه … خونه من هم نزدیکه … اگر مایلی …
دندان موشی حرفش را قطع کرد و گفت :” نه … خیلی ممنونم از دعوتت.”
غریبه چند قدم عقب رفت و گفت :” باشه … موفق باشی.”
سپس چرخید و از دندان موشی فاصله گرفت. چند قدم دور شده بود که ایستاد و گفت :” تنها راه اینه که زمینو بکنی.” سپس به مسیرش ادامه داد.
دندان موشی چند لحظه به آن جمله اندیشید و به پایین فنس ها خیره شد. جلو رفت و خم شد. با دستانش سعی کرد زمین را بکند. دقایقی گذشت و توانست چاله ای بکند. ناگهان از پشت صدای دویدن شنید. برگشت و 2 خرگوش بزرگ را درحالی که به طرفش میدویدند دید. همانجا خشکش زده بود. یکی از خرگوش ها پرید و او را زمین زد. خرگوش دیگر به سرعت چاله ای که کنده بود را با خاک های اطراف پر کرد. دندان موشی را بلند کردند و کشان کشان او را به طرف خانه ای نزدیک آنجا بردند. در مسیر، دندان موشی تقلا میکرد و دلیل این کار ها را میپرسید. فریاد کمک سر میداد و تلاش میکرد خود را رها کند. او را به داخل خانه پرت کردند و در را بستند. در را میکوبید و فریاد میزد. میدانست کار اشتباهی کرده؛ ولی دیگر دیر بود. برای چند دقیقه در خانه با اضطراب قدم میزد. ساعتش زنگ زد. وقت رفتن به مدرسه بود. فریاد زد :” من باید برم دنبال خواهر کوچیکم … بذارید برم…” ناگهان صدایی از بیرون خانه آمد و در باز شد. دندان موشی چیزی که میدید را باور نمیکرد. خرگوش کوچک پیری با گوش های بزرگ وارد خانه شد و خرگوش های بزرگ هم کنار در مراقب بودند. دندان موشی که دهانش از تعجب باز مانده بود من من کنان گفت :” تو … تو …”
خرگوش پیر گفت:” خیلی پیرم؟” سپس خندید و گفت :” آره … من زمان مرگ قایم شده بودم … یجورایی سرنوشتم رو تغییر دادم … و…” ناگهان لبخند صورتش محو شد و گفت :” شنیدم فکر فرار به سرت زده … امیدوارم اشتباه شنیده باشم.”
دندان موشی که هول کرده بود، جویده جویده گفت :” من … نه … فرار؟ … به هیچ وجه …”
– خیلی خوب … باشه … آروم باش … حرفتو قبول میکنم … احتمالا از سر کنجکاوی خواستی ببینی زیر خاک چیه … این دفعه میذارم بری ولی … شتر دیدی ندیدی … بشنوم راجع به من حتی به خواهرتم حرفی زدی … جور دیگه ای رفتار میکنم … امیدوارم خدایان بهت کمک کنن.
سپس خرگوش پیر چرخید و خواست از خانه خارج شود که دندان موشی گفت :” اگر خدایان به ما لطف میکنن … تو چرا ازشون فرار کردی؟”
خرگوش پیر ایستاد و گفت :” بیش از اندازه داری کنجکاوی میکنی … این کنجکاوی عاقبت خوبی نداره بچه جون …”
– پس خودتونم میدونید خدا و اینا همش دروغه … فقط دارید ما رو گول میزنید.
خرگوش پیر نفس عمیقی کشید و برگشت. نزدیک تر آمد و گفت :” زمان من همه از دست اون گنده ها فرار میکردن … ما بهشون میگفتیم آدم … آدم های گنده که دونه دونه ما رو میبرن و میخورن … اونا پدر و مادرمو ازم گرفتن … فکر میکنم تو مدرسه خوندی که … بلند گوش بزرگ … با اون شیشه فهمید که آدما ما رو میبرن توی اون قصر بزرگ … اسم اون قصر رستورانه … و آدما میرن اون تو و غذا میخورن … یکی از غذا هاشونم ماییم … بلند گوش بزرگ هم با اجازه ات … منم…”
دندان موشی که مات و مبهوت مانده بود گفت :” چی؟”
خرگوش پیر خندید و گفت :” آره … اون نظریه ها همش مال منه …” سپس چهره خندانش در کسری از ثانیه خشمگین شد و گفت :” من بودم که دیدم اون گنده های بی رحم پدر و مادرم رو بردن که بخورن … نمیتونستم تحملش کنم … تا اینکه به این نتیجه رسیدم بقیه هم باید زجری که من کشیدم رو تحمل کنن … اونا هم باید خانواده شونو از دست بدن … جوری که مشتاق انجام این کار باشن … با علاقه خودشون برن به سمت مرگ و اون طرف بچه هاشون …”
دندان موشی اخم کرد و گفت :” خدا و اینا … همش … همش بخاطر …” به سرعت نفس میکشید و سعی میکرد خشمش را کنترل کند. مقصر از دست دادن پدر و مادرش جلوی چشمانش بود. بلند گوش که متوجه عصبانیت دندان موشی شده بود لبخندی زد و آرام آرام عقب رفت. دندان موشی کوهی از باروت و لبخند بلند گوش جرقه بود. ناگهان به سمت خرگوش پیر حمله ور شد؛ ولی بلند گوش از خانه خارج شد و در را بست. دندان موشی با تمام توان در را میکوبید و فریاد میزد. پس از چند دقیقه دندان موشی آرام گرفت و به در تکیه داد. بلند گوش از بیرون گفت :” اگر میتونستی خودتو کنترل کنی … ممکن بود زنده بمونی … ولی من میدونم که بیای بیرون باعث آشوب میشی … فعلا راحت استراحت کن تا شب … که کارتو تموم کنم.”
دندان موشی که دیگر مغزش کار نمیکرد همانجا چشمانش را بست. پس از چند دقیقه استراحت، بلند شد و بدنبال راه فرار گشت. ناگهان صدایی از بیرون خانه شنید. انگار چیزی به دیوار کوبیده شد.   “هی همونجا وایسا … هی با تو … آخ….” انگار صدای یکی از خرگوش های بزرگ بود. دوباره چیز سنگینی به دیوار کوبیده شد. دندان موشی گوشش را به دیوار چسباند که شاید متوجه اتفاقات بیرون بشود. سپس صدای باز شدن در آمد. دندان موشی چرخید و خرگوش نقره ای را کنار در دید. چشمانش گرد شد. جلو رفت تا واضح تر ببیند. خرگوش نقره ای لبخندی زد و گفت :” بجنب … تا شب احتمالا میفهمه فرار کردی … اگر میخوای فرار کنی امشب وقتشه … تا شب … ساعت 10 … کنار فنس روبه روی دروازه … یه تونل به اون طرف فنس ها درست میکنم … باز کردن دروازه هم با تو.”
– باشه … ممنونم … اسمت…
خرگوش نقره ای در میان کلام دندان موشی دوید و دور شد. دندان موشی هم لبخندی زد و به طرف خانه رفت. در مسیر به خواهرش فکر میکرد. نفس زنان به خانه رسید و وارد شد. چشم آبی وسط سالن مشغول خوردن ژله هویجی بود. با دیدن چشم آبی بلند شد و به طرفش دوید. او را در آغوش گرفت و گفت :” فکر کردم بدون من رفتی.”
– من که گفتم بدون تو جایی نمیرم … امشب باید بریم.
چشم آبی چند قدم عقب رفت و گفت :” ولی خانم دم قهوه ای گفت بیرون رفتن از اینجا خدایان رو عصبانی میکنه … تازه گفتش بازم نری مدرسه خدایان ناراحت میشن … یکی دیگه هم مثل تو نیومد مدرسه … فکر کنم اسمش دم نقره ایه … پس نباید…”
دندان موشی اخم کرد و گفت :” دم نقره ای؟”
چشم آبی با تکان دادن سر تایید کرد. دندان موشی لبخندی زد و گفت :” ببین اون هم با ما میاد … ساعت 10 شب میریم … این چیزایی هم که بهت گفتن همش الکیه … هیچ خدایی وجود نداره … من بلند گوشو دیدم … خودش گفت هر چی گفته دروغه … بهم اعتماد کن.”
– ولی اگه اشتباه کرده باشی چی؟
دندان موشی به طرف اتاق رفت و گفت :” من میرم … خودت میتونی بین من و اون خرافات یه کدومو انتخاب کنی.”
چشم آبی کمی فکر کرد و تصمیم گرفت به برادرش اعتماد کند.
_________________________________________________________

ساعت 8 و نیم شب بود. دندان موشی گالن کوچکی برداشت و تمام نفت بخاری را در آن ریخت. حالا هر دو آماده بودند. از خانه خارج شدند و به طرف مزرعه چشم عقابی ها رفتند. در تاریکی شب پیش میرفتند. همه جا ساکت بود. چراغ خانه های چوبی شهر خاموش بود. نسیم ملایمی میوزید. از روی نرده ها پریدند و وارد مزرعه شدند. باید آتش بزرگی ایجاد میکردند که فرصت کافی برای فرار داشته باشند. کنار خانه نگهبان مزرعه ایستادند. دندان موشی از پنجره به داخل نگریست. نگهبان خواب بود. به چشم آبی اشاره کرد که همانجا بماند. سپس گالن را گرفت و دور تا دور مزرعه نفت ریخت. سپس برگشت و با کبریت، نفت را آتش زد. آتش به سرعت گسترش یافت. دندان موشی دست خواهرش را گرفت. سپس هر دو دوان دوان از مزرعه خارج شدند و به سمت محل قرار رفتند. چشم آبی سرش را چرخاند و به مزرعه ای که دوباره در آتش غرق شده بود نگریست. فکرش را هم نمیکرد که روزی برسد که مزرعه هویج را به آتش بکشد. به محل قرار رسیدند؛ ولی نه تونلی می دیدند و نه دم نقره ای را. چشم آبی نفس نفس زنان گفت :” پس تونل کجاست؟”
دندان موشی که نگران بود و سعی میکرد امیدش را از دست ندهد گفت :” نمیدونم … شاید …”
” بیایین اینجا … تونل اینجاست … عجله کنید.” صدا از بوته ای در چند قدمی شان میامد. آرام به بوته نزدیک شدند و پشت بوته، چهره دم نقره ای را دیدند. دندان موشی با خیال راحت نفسی عمیق کشید و کمک کرد چشم آبی وارد تونل بشود. سپس خودش وارد تونل شد. دروازه باز شد ، چند آدم با وسیله های قرمزی وارد شدند و به سمت آتش دویدند. هر سه به سرعت از تونل خارج شدند و به طرف دروازه دویدند. فاصله زیاد بود. با تمام توانشان می دویدند که چشم آبی زمین خورد. دندان موشی ، چشم آبی را بلند کرد و به دویدن ادامه داد. چیزی نمانده بود تا به دروازه برسند، که صدای بلند آدمی به گوش رسید. آن ها توجهی نکردند و به دویدن ادامه دادند تا اینکه دروازه را در حال بسته شدن دیدند. سرعت خود را افزایش دادند. ذره ای مانده بود تا دروازه بسته شود که دندان موشی و چشم آبی به بیرون پریدند. دروازه بسته شد. دندان موشی به اطراف نگاه کرد. دم نقره ای موفق نشده بود. به دروازه چسبید و گفت :”تو اونجایی؟”
– دارن میان … برین … عجله کنین …
– ولی آخه…
– من بعدا میام شما برین.
دندان موشی که بغض کرده بود خود را جمع و جور کرد و به چشم آبی نگاه کرد.
چشم آبی گفت :”کجا بریم؟”
دندان موشی گفت :” فعلا باید قایم شیم.” سپس هر دو از آنجا دور شدند. پس از دقایقی دویدن چند آدم با لباس سبز کنار مسیر دیدند و پشت بوته ها پنهان شدند. چشم آبی گفت :” پاهام خیلی درد میکنن … چند ساعت باید استراحت کنیم …”
دندان موشی که بسیار نگران بود گفت :” باشه … باشه … فقط یه ساعت.”
چشم آبی همانجا خوابید. دندان موشی هم از پشت بوته ها به آدم ها خیره شد. بسیار خسته بود و با خوابیدن می جنگید. خستگی کم کم بر او چیره شد و به خواب رفت.
_________________________________________________________

چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. صبح شده بود. سرش را چرخاند تا چشم آبی را ببیند؛ ولی چشم آبی کنارش نبود. از جایش بلند شد و خواهرش را صدا زد. اضطراب تمام وجودش را فرا گرفت. مدام خود را سرزنش میکرد تا اینکه چشم آبی را طرف دیگر جاده دید. نفسی راحت کشید و به طرفش دوید. با عصبانیت گفت :” اینجا چیکار میکنی؟ … مگه نگفتم باید قایم شیم … من…”
چشم آبی حرفش را قطع کرد و گفت :” خواب بودی … گرسنه بودم … رفتم یه چیزی پیدا کنم بخورم … و … اینارو پیدا کردم.” سپس به بوته تمشک کنارش اشاره کرد.
– اینا چین؟
– نمیدونم … ولی خیلی خوش مزه ان.
دندان موشی جلو رفت و یکی از میوه ها را از بوته کند و خورد. مزه مزه کرد. بنظر مزه خوبی داشت. سپس رو به چشم آبی گفت :” آفرین … ولی دفعه آخرت باشه همینجوری میری … اینجا خونه نیست … گم میشی.”
سپس شروع به خوردن کرد. پس از صرف صبحانه در اولین روز خارج از خانه، به مسیرشان ادامه دادند. قدم میزدند و به گیاه های اطراف نگاه میکردند. آدم های لباس سبز، دیگر آنجا نبودند. پس از چند دقیقه قدم زدن، از دور خانه های بسیار بزرگی میدیدند. جلوتر زمین دیگر خاکی نبود. به زمین سیاهرنگ نزدیک شدند. چشم آبی خواست روی آن برود که دندان موشی جلوی او را گرفت و گفت:” ممکنه خطرناک باشه …”
سپس کمی جلو رفت و آن را بویید. بوی خوبی نمیداد. آرام روی آن قدم گذاشت. سپس چند قدم روی آن حرکت کرد گفت :” بیا مشکلی نیست.”
چشم آبی روی آن پرید و گفت :” چرا زمین رنگش عوض شده؟”
– نمیدونم.
چند قدم جلو رفتند و از کنار ساختمان های بسیار بزرگ عبور کردند. صدا های عجیب و غریبی می شنیدند. به صدا ها نزدیک می شدند. هر لحظه صدا ها بلند تر میشدند. چشم آبی گوش هایش را گرفت. ناگهان ارابه ای از جلویشان عبور کرد. سریع کنار دیوار پنهان شدند. دندان موشی با خود گفت :” اینجا چرا این شکلیه؟”
چشم آبی چند قدم جلو رفت و گفت:” اینجا پر از خدا عه.”
– اونا خدا نیستن … آدمن.
– آدم؟
– آره.
– هر چی که هستن خیلی زیادن.
هر دو از دیدن آنجا متعجب بودند. آدم هایی با لباس های مختلف و شکل و شمایل متفاوت در آن سر و صدایی که از ارابه ها می آمد از کنار یکدیگر عبور میکردند. خانه ها و عکس های بزرگ و رنگارنگ. بعضی از ارابه ها سریع حرکت میکردند و بعضی آرام. ناگهان صدای گوش خراشی از ارابه ای قرمز رنگ شنیده شد. هر دو تصمیم گرفتند وارد آن همه هیاهو نشوند و کنار یک خانه به استراحت کوتاهی بپردازند. چشم آبی گفت :” باید کجا بریم؟”
– نمیدونم … اینجا که خیلی عجیب و غریبه … همونجایی که غذا خوردیم بهتر بود.
– آره … منم میگم برگردیم همونجا.
– یکم استراحت میکنیم بعد …
ناگهان آدمی سوار بر ارابه اش از کنارشان عبور کرد. چشم آبی با دیدنش تعجب کرد و گفت :” این … شبیه همونی نبود که مامان و بابا رو برد؟”
– چرا … داشت میرفت طرف خونه.
– یعنی میخواد بازم خرگوش ببره؟
– احتمالا.
سپس هر دو به دیوار تکیه دادند و خوابیدند.
_________________________________________________________

صدای ارابه، دندان موشی را از خواب بیدار کرد. بلند شد و به مسیر نگاه کرد. ارابه در حال نزدیک شدن بود. چشم آبی را بیدار کرد و گفت :” داره میاد.”
چشم آبی هوشیار شد و کنار دندان موشی ایستاد. ارابه از کنارشان عبور کرد و به آرامی وارد جمعیت شد. هر دو به سرعت به دنبال ارابه دویدند. از لابه لای آدم ها جلو میرفتند. آدم ها با تعجب به آن ها نگاه میکردند و خود را کنار می کشیدند. بعضی ها جیغ می کشیدند و بعضی ها لبخند میزدند. ناگهان مسیرش را عوض کرد و از جمعیت خارج شد. آن دو هم بدنبالش حرکت کردند. سرعت ارابه به یکباره افزایش یافت. با تمام توان می دویدند؛ اما ارابه در حال دور شدن بود. دوباره ارابه مسیرش را عوض کرد. سرعتشان هر لحظه کمتر میشد. نفس نفس زنان همانند ارابه جهت حرکت را عوض کردند. جلوتر خانه بسیار بزرگ و نورانی ای دیدند که آدم های زیادی کنار آن بودند. ارابه جهتش را دوباره عوض کرد و پشت خانه رفت. چشم آبی حرف معلم را بلند تکرار کرد :” قصر بزرگ و مجلل که خدایان زیادی اون تو ما رو میخورن…”
دندان موشی اخم کرد و با سرعت بیشتری دوید. از کنار آدم ها عبور کردند و به محض رسیدن به رستوران ایستادند. ارابه ای آنجا نبود. هر دو اخم کردند. دندان موشی من من کنان گفت :” ولی … ولی…”
ناگهان نور قرمز ارابه را از چند خانه دور تر دید. مقصد ارابه اینجا نبود. هر دو با صد ها سوال در ذهنشان بدنبال ارابه دویدند. ارابه بار دیگر مسیرش را عوض کرد و با صدایی گوش خراش به سرعتش افزود. آن دو پس از تغییر جهت مسیر طولانی ای را پیش روی خود دیدند. انتهای مسیر قصری بزرگ و سفید بود. دندان موشی با خود گفت :” احتمالا اون رستورانی که گفت همینه … ولی … چجوری بلند گوش میتونست از این همه فاصله اینجا رو با یه شیشه ببینه؟”
ارابه کنار قصر ایستاد. آن دو هم نزدیکتر رفتند و کنار یک جعبه سیاه بزرگ پنهان شدند. چشم آبی چهره اش در هم رفت و گفت:” چه بوی بدی میاد.”
دندان موشی که تمام فکر و ذهنش ارابه بود، توجهی نکرد و به هدف خیره شد. آدم از ارابه پیاده شد و خانه پشت ارابه را برداشت. به طرف قصر رفت و وارد شد.
چشم آبی گفت :” یعنی اونجا قراره بخورنشون؟”
– نمیدونم … باید بریم ببینیم … از کنار قصر باید بریم.
با احتیاط قدم بر میداشتند و جلو میرفتند. چند قدم مانده بود که از قصر عبور کنند. گویا جلوتر فنس ها جای دیوار را گرفته بودند. دندان موشی به اطراف نگاه میکرد تا راه فرار پیدا کند. احتمال رخ دادن هر چیزی را بررسی میکرد. تنها 3 قدم مانده بود. 3 ….. 2 ….. 1…….
هر دو با دیدن آن منظره خشکشان زد. تمامی تصوراتشان دچار دگرگونی شد. ذهنشان قفل کرده بود. طرف دیگر فنس ها شهری بزرگ و زیبا بود. سرشار از خرگوش های شاد. آدم هایی با لباس سفید در میان خرگوش ها، به آن ها هویج میدادند. تمام خرگوش های بزرگسال و پیر آنجا بودند. دندان موشی مات و مبهوت بود که چشم آبی با خوشحالی فریاد زد :” نگاه کن … مامان و بابا … اونجان.”
دندان موشی با نگاهش به دنبال آن ها گشت و در میان خرگوش ها پدر و مادرش را یافت. باور نمیکرد چیزی که میبیند واقعی باشد. چشم آبی با صدای بلند پدر و مادرش را صدا زد و به فنس ها چسبید. پدر و مادر متوجه حضور آن ها شدند و به سمتشان دویدند. دندان موشی که احساس میکرد در دنیای دیگریست جلو آمد. پدر با خوشحالی گفت :” شما اینجا چیکار میکنین؟”
مادر گفت :” فرار کردین ؟”
دندان موشی گفت :” قصر … خدایان مرگ … همش الکی بود؟”
پدر گفت :” نه … خدایان به ما رحم کردن و ما رو نخوردن … خدایان خیلی مهربونن.”
دندان موشی گفت :” چی؟ … ولی …”
ناگهان آدمی از پشت، او و چشم آبی را گرفت و به طرف ورودی قصر رفت. قلب دندان موشی به به سرعت می تپید. استرس تمام وجودش را فرا گرفت. دیگر نمیتوانست اتفاق های بعد را پیش بینی کند. به چشم آبی نگاه کرد. حال چشم آبی هم تعریفی نداشت. دریچه ها جلویشان باز میشدند. ناگهان دریچه ای باز شد و آن ها وارد شهر خرگوش ها شدند. آدم، آن ها را به آرامی زمین گذاشت و به قصر برگشت. پدر و مادر جلو آمدند و آن ها را در آغوش گرفتند. دندان موشی که در آغوش پدر و مادرش احساس آرامش میکرد، دیگر به خدایان فکر نمیکرد. بودن کنار پدر و مادرش را با هیچ چیزی عوض نمیکرد. فقط به تصوراتش در گذشته میخندید و با خود می گفت :” اگر دوست دارن این چیزا رو باور کنن … بذار بکنن …. بیچاره ها بدون اینکه بدونن اینور چه خبره … فقط با خرافات خودشونو توجیه میکنن.”
شادی خانواده با آمدن فرزندان، چند برابر شد و همه به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.