قطره ای عرق از پیشانی روی ابرویش خزید و زیر نقاب تبخیر شد. در دلش آرزو کرد، ای
کاش می توانست نقاب را برای همیشه از صورتش بردارد . مهم نبود اگر پدر دوباره او را
می دید و تنبیه میشد.
در سرزمین نارسی، همه مجبور بودند خوب باشند و فقط کسانی که الماس پیدا میکردند، خوب بودند.
پس، پدر تصمیم گرفت ترتیبی بدهد تا همه ی اهالی دقیقا شبیه یکدیگر در مسیر خوب شدن قدم بردارند و هیچ تفاوتی آن ها را از ادامه دادن مسیر منصرف نکند، حتی تفاوت های ظاهریشان!
همه باید باور می کردند که یک الماس یاب زاده شده اند و تقریباً همه باور کرده بودند. همه به جز سی و دو!
او در دو روز گذشته، به عنوان جریمه، بدون خوردن غذای کافی و یا خوابیدن به دنبال سنگ های شفافِ به درد نخور با بیل به جان معدن افتاده بود.
البته به درد نخور بودن آن سنگ های شفاف فقط نظر خودش بود.
وقتی پدر با خارجی ها جلسه داشت، گوشش را پشت پنجره ی اتاق چسبانده بود و شنید که به آن سنگ ها الماس میگویند و انگار این الماس ها خیلی هم برای خارجی ها می ارزیدند. چون مدام بر سر پدر فریاد می کشیدند که بیشترمیخواهند.
تا آن روز ندیده بود کسی بر سر پدر فریاد بکشد. فقط پدر بود که بر سر همه فریاد می کشید!
غرق در افکارش به دسته ی بیل تکیه داده بود که ناگهان دستی لاله ی گوشش را پیچاند.
_ پسرِ بد، مگه نگفتم زود کارو تموم کن؟ هنوز تکالیف مدرسه رو انجام ندادی!
از گوشه ی چشم به دستی که گوشش را چسبیده بود نگاه کرد. صدای لطیف مادرش با دستان زخمی و زبرش تفاوت زیادی داشت!
و بعد به نقاب صاف و سفید رنگی که به صورت مادرش بود خیره شد. حتی یک بار هم چهره اش را ندیده بود.
دسته ی بیل را طوری با شدت روی زمین پرت کرد که خاک غلیظی به هوا برخواست
در حالی که سعی داشت سرفه نکند گفت:
_از مدرسه متنفرم مامان!
صدای مادرش لرزید:
_چرا سی و دو؟ توی همه ی درسا بالاترین نمره رو داری. حتی پدر گفت میتونی مهندس معدن بشی!
میخواست بگوید از این که باید به جای اسم فقط با یک شماره همدیگر را صدا کنند متنفر است. میخواست بگوید از معدن و چیز های مربوط به معدن متنفر است و نمیخواهد مثل همه در معدن کار کند. اما چون نمیخواست پدر باز هم از غذا محرومش کند فقط نفسش را به بیرون فوت کرد و سرش را تکان داد!
وقتی شب فرا رسید، همانطور که زیر پتوی گرم و نرمش میرفت فکر کرد ای کاش یه عنوان یک خارجی متولد شده بود. شاید هم می توانست از سرزمینش فرار کند. اما اگر به سرزمین خارجی ها هم میرسید باید برای آنها کار می کرد.
او ترجیح میداد جهان خودش را بسازد تا این که در جهان دیگران زندگی کند!
فردای آن روز، بالاخره میتوانست اولین وعده ی ناهارش را بخورد.
وارد اتاق بزرگ که دیوارهایش ترک خورده بودند شد و تقریبا دو ساعت در صف ایستاد. وقتی مسئول آشپزخانه مایعی سبز و رقیق را درون کاسه اش ریخت از بوی بد آن چینی به بینیاش افتاد و صورتش در هم رفت.
هرگز نمیتوانست به مسئول آشپزخانه، آشپز بگوید. چون او غذا نمیپخت و فقط آن ها را در کاسه های کهنه ی مردم میریخت.
پدر غذا ها را از خارجی ها می خرید. عجیب بود که آن خارجی های اُتو کشیده و مرتب همچین غذایی بخورند. پس احتمالا غذای سگشان را با هزار منت در قبال الماس ها به پدر میفروختند
با خودش فکر کرد که چرا باید برای غذا وابسته به کسی باشند؟
در سرزمینش، خورشید گرم و درخشان
می تابید. خاک ها حاصلخیز و رود های زیادی در آغوش کوه ها جاری بودند. باران هم به اندازه ی کافی میبارید و آن ها میتوانستند خودشان کشاورزی کنند.
اما کسی این ها را نمیفهمید. چون حتی آوردن اسم کشاورزی هم جریمه داشت. انجام هر کاری به جز شغل های مربوط به معدن غیرقانونی بود و در مدرسه هیچ چیز به جز شیوه های زودتر به الماس رسیدن یاد نمیدادند.
پس هیچکس کشاورزی کردن را بلد نبود. هیچکس به جز او!
در دور ترین نقطه نسبت به پدر، کنار ببری روی صندلی نشست.
بَبری مورد علاقه ی پدر بود. کسی دلیلش را نمیدانست اما سی و دو با اطمینان میگفت پدر ببری را به عنوان جانشین خودش انتخاب کرده است.
ببری که همه شماره ی یک صدایش می کردند پسر ساکتی بود. زیاد حرف نمی زد و از وقتی آفتاب طلوع می کرد تا وقتی که پشت کوه ها غروب کند او کتابِ صد اصل رسیدن به الماس را برای بار صدم دوره می کرد.
کسی روی صندلی خالی کنار دستش پرید. آنقدر سریع که نزدیک بود صندلی چپه شود. ندیده میدانست طلایی است! فقط طلایی بود که هر روز از روی صندلی می افتاد!
_ آروم تر طلایی!
پسری که قدش تقریبا تا شانه ی او بود قاشق را درون کاسه اش فرو کرد.
_ اگه به اسم گذاشتن روی آدما ادامه بدی یه روز دستگیرت می کنن سی و دو!
و سی و دو فکر کرد حداقل در زندان مجبور نیست چیزی از معدن و الماس بشنود.
اما انگار طلایی برای چیز دیگری آنجا بود. سرش را نزدیک گوش او برد و زمزمه کرد
_ اون چطوره؟
از پشت نقاب لبخندی زد، می دانست یک روز کسی درباره ی جوانه اش کنجکاو می شود
_ اون اِسم داره، بهش میگن گندم و تا الان که روی زمین وا نرفته و داره رشد میکنه!
طلایی در حالی که با غذایش بازی می کرد گفت:
_ یعنی میتونیم یه روزی به جای این چندش یه چیز دیگه بخوریم؟
ببری که تا آن موقع آرام مشغول غذا خوردنش بود زیر لب غرید:
_ یه روز هردوتون میفتید زندان!
سی و دو بدون توجه از جایش بلند شد و تقریبا فریاد زد
_ ترجیح میدم برم زندان تا بدون آزادی زندگی کنم!
حدود هزار سر، از جمله سر کچلِ پدر سمت او برگشت. سکوت سالن غذاخوری را دربر گرفت. پدر با خودش فکر کرد چوب خط های سی و دو پر شده است و اگر زودتر آتشش را خاموش نکند دیگر نمی تواند مهارَش کند.
یک شعله ی کوچک می تواند یک جنگل بزرگ را بسوزاند.
پس دستش را روی میز کهنه کوبید و از روی صندلی طلایی اش که با همه ی صندلی های سیاه فرق می کرد بلند شد
_ به اندازه ی کافی گستاخی کردی سی و دو، دیگه بسه هر چقدر بهت رحم کردم و آزادت گذاشتم!
سی و دو احساس می کرد خون در بدنش با سرعت بیشتری جاری می شود و گرم تر از قبل رگ هایش را می سوزاند.
قلبش محکم تر به سینه می کوبید و دندان هایش روی هم چفت شده بودند.
انگشتانش را مشت کرد تا دستش را در دهان مرد نکوبد. اما نتوانست خشمش را به افسار بکشد.
خشمی که از اعماق قلبش بالا آمده و حالا به گلویش چسبیده بود و نمی گذاشت درست نفس بکشد.
نگاهی به مرد روبه رویش انداخت. کمی از خودش قد کوتاه تر بود و شکمِ بزرگش نشان میداد برخلاف آدم های گرسنه ی دورشان، غذای کافی برای خوردن داشته است.
نگاهش روی دوستانش غلتید. طلایی پشت شانه ی ببری خزیده بود.
در آخر، با نگاه کردن به بقیه ی بچه های کوچک و خاکی که ترسِ از دست دادن تنها وعده ی غذایشان بر جای میخکوبشان کرده بود آن خشم تبدیل به قطره ای اشک شد و از چشمانِ کشیده اش روی گونه اش چکید!
_ من آزاد نیستم!
پدر ضربه ی دیگری روی میز کوبید
_ تو آزادی، تو خودت انتخاب کردی که غذای شماره یک رو بخوری یا غذای شماره دو!
صدای سی و دو از شدن خشم دورگه شده بود
_ اما هر دوی اینا یه غذان، فقط اسمشون فرق میکنه، من احمق نیستم!
برای یک لحظه، تمام ماهیچه های پدر خشک شدند و توان هر حرکتی را از او گرفتند
دروغش زودتر از چیزی که فکر می کرد برملا شده بود، البته این چیزی بود که پدر فکر
می کرد اما در واقع، همه ی شهروندان در قلبشان میدانستند هر دو اسم، یک غذا هستند. ولی مغزشان همانطور که سال ها تعلیم دیده بود
می گفت که آنها همیشه اشتباه میکنند و خارجی ها و پدر همیشه درست می گویند. به همین دلیل هم شجاعت به زبان آوردنش را نداشتند.
وقتی پدر بالاخره توانست زبانش را حرکت بدهد زمزمه کرد
_ برو معدن سوم
مادرِ سی و دو خودش را جلوی پسرش انداخت. صدایش میان بغض گم شده بود اما باز هم التماس کرد
_ پدر، سی و دو فقط هفده سالشه، هنوز بچه ست. رحم کنید.
پدر مشغول خوردن شده بود و این یعنی سی و دو باید به آن معدن در حال ریزش می رفت!
خورشید میانِ ابر های سیاه محاصره شده بود و باد سردی از پارچه ی نازک لباسش عبور میکرد و تنش را میلرزاند.
سی و دو زیر لب زمزمه کرد:
_ برای مردن روز خوبی نیست!
اما کماندار هایی که به دستور پدر او را نشانه گرفته بودند نمیگذاشتند حتی فکر فرار هم به سرش خطور کند.
غم بزرگ تر شد. خارجی ها حتی استفاده از سلاح های پیشرفته را ممنوع کرده بودند.
پدر روی یک صندلی جلوتر از همه نشسته بود و پوزخندی بر لب داشت
معدن سوم حتما میریخت، این را همه می دانستند و مادرش که صدای گریه اش به آسمان می رسید این را از همه بهتر می دانست.
او لحظه ی ریختن یک معدن را دیده بود و خودش تن بی جان همسرش را از زیر خاک بیرون کشیده بود و حالا تاریخ برای پسرش تکرار می شد.
میان جان دادن در معدن و سوراخ شدن با تیر مانده بود کدام را انتخاب کند که صدایی آشنا به پدر دستور داد
_صبر کنید
خدمتکار مخصوص در گوش پدر چیزی زمزمه کرد و لحظه ای بعد دو سرباز خارجی چشمان سی و دو را بستند و او را کشان کشان درون یک ماشین بزرگ مشکی رنگ بردند.
وقتی پارچه ی ضخیم مشکی رنگ از روی چشمانش کنار رفت، درون اتاقی بود و یک خارجی رو به رویش، پشت یک میز نشسته بود
پوست سفید صورت خارجی بدون هیچ خاکی میدرخشید. برخلاف مردم سرزمینش که همیشه زخمی و خاکی از شدت کار زیاد بودند.
سی و دو نگاهش را دور اتاق چرخاند. روی مبل های راحت و بزرگی نشسته بودند و یک کتابخانه ی بزرگ درست پشت سر زن قرار داشت.
زن خارجی مهربان به نظر می رسید. یک ظرف که درون چیز های دایره ای شکلی قرار داشت به سمت سی و دو گرفت.
_ بخور پسر!
سی و دو یک ابرویش را بالا انداخت. بعید نبود بخواهند مسمومش کنند. اما شوقِ کشف یک چیز جدید به حس جان دوستی اش امان نداد و در نتیجه چیز دایره ای شکل را در دهان گذاشت.
به محض برخورد زبانش با آن چیز، طعمی شیرین در دهانش پخش شد که تا به آن روز نچشیده بود
زن از چهره اش خواند که تا به حال هیچ طعمی را امتحان نکرده است. پس اشاره ای به ظرف کرد
_ بازم بردار ، فقط یه شیرینی ساده است!
بدون مکث دستش را به سمت بقیه شیرینی ها برد اما چهره ی مادر و دوستانش در حالی که آن ماده ی بدمزه را می خوردند جلوی چشمانش نقش بست. اخمی کرد و دستش را پس کشید
_ با من چیکار دارید؟
زن لبخندی زد
_ خب، تو بهترین نمره هارو داری. فکر کردیم شاید بخوای بیرون از اون سرزمین برای ما کار کنی. و اطلاعاتی بدی در مورد این که معادن ممکنه… .
سرش را کمی خم کرد و نگاهش به گردنبند الماس زن افتاد. حتما کلی از اهالی سرزمین او پول در می آوردند.
اما دیگر کافی بود!
_ و اگه نخوام برای شما کار کنم؟
اخم کمرنگی روی پیشانی زن نشست و راستی، او مجبور نبود از نقاب استفاده کند. آن هم وقتی که سی و دو داشت زیر آن نقاب ذوب می شد
_ پس برای کی میخوای کار کنی بچه؟
_ خودم!
زن اخم پررنگ تری کرد و به دست اشاره کرد که سی و دو بیرون برود
پسرک به سمت در رفت و آن را پشت سرش محکم بست
میخواست به سمت نگهبان برود و راه خانه را بپرسد که صدای آرام زن توجهش را جلب کرد
_ خزانه پر از الماس شده، دیگه بهشون غذا ندید!
زانو هایش شروع به لرزیدن کردند. آن ها بدون غذا می مردند!
***
مردمان سرزمینِ نِرسی، زمانی که حتی آن خارجی ها وجود نداشتند کشاورزی و داد و ستد می کردند. کتابخانه می ساختند و فرزندانشان را به دنبال علم به مدرسه و دانشگاه می فرستادند.
آنها به نیمی از زمین که شامل مناطقی که حالا خارجی ها در آن زندگی می کردند هم می شد فرمان می راندند.
اما بعد از گذشت قرن ها، پادشاهان نالایقی که بر تخت نشسته بودند یک دفعه یادشان افتاد که باید استراحت کنند. پس به جای کشور داری راهی سفر های طولانی به گوشه و کنار دنیا شدند. در یکی از سفر ها خارجی ها را دیدند و آنجا بود که یک دل نه صد دل عاشق فرهنگ خارجی ها شدند و مملکت خود را به کل از یاد بردند.
پای خارجی ها کم کم به نرسی باز شد. در ابتدا تنها همسایگانی بی آزار به نظر می آمدند اما با گذر زمان در دولت نفوذ کردند و به عنوان وزیر و مشاور جای خودشان را در حکومت محکم کردند.
چیزی نگذشت که با توطئه شاه را بر کنار کردند و خودشان بر تخت فرمانروایی نشستند.
مردم هم که به تبعیت از پادشاهان خود برتری خارجی ها را پذیرفته بودند بدون هیچ مقاومتی مانند یک برده دستور ها را اجرا می کردند!
پدر هم در نرسی زاده شد. اما طمع چشمانش را کور کرد. خارجی ها وعده ی رسیدن پادشاهی را در ازای سرکوب آزادی خواهان کشورش داده بودند و او هم پذیرفت.
آتش بزرگ به آسمان زبانه می کشید و هر لحظه کتاب های بیشتری را می بلعید و جان دوباره ای می گرفت.
این رسمی بود که هرسال، مردمان نرسی انجامش میدادند. آنها کتاب هایی که از گذشتگان خود به ارث برده بودند و تعدادشان کم هم نبود را در آتش میسوزانند. خودشان نمیدانستند چرا باید این کار را انجام بدهند. اما پدر و خارجی خوب می دانستند کتاب خواندن یعنی چه!
کتاب ها به معنای علم بودند. علم، قدرت بود و مردمی که کتاب می خواندند قدرتمند بودند و مردمِ قدرتمند هرگز زیر سلطه ی دیگری
نمی ماندند!
ببری، در حالی که چند کتاب زیر بغل زده بود پشت سر پدر راه می رفت. وقتی خم شد و کتاب ها را در آتش انداخت صدای سی و دو، تنها دوستش، در مغزش پیچید.
_ تو داری تنها طناب نجات رو میسوزونی!
چند بار پلک زد تا صدای درون سرش ساکت شود و بعد زیر نگاه تحسین گر پدر ایستاد.
به سی و دوی بیچاره فکر کرد. حتماً بلند پروازی هایش کار دستش داده بودند و تا الان مرده بود!
ناگهان از پشت دودی که دیدش را تار می کرد جسمی را دید که جلو می آید. اول تنها تصویری لرزان و تار میان پرده ای از حرارت به چشم می خورد اما وقتی کسی یک سطل آب روی آتش ریخت و شعله ها عقب نشینی کردند توانست چهره ی بدون نقاب سی و دو که سطل خالی آب دستش بود را ببیند!
پدر فکر کرد اگر همین حالا آن موش کوچک را درون آتش بیاندازد احتمالا محبوبیت نداشته اش را میان مردم از دست می دهد پس منتظر ماند تا ببیند اینبار نقشه ی آن بچه چیست اما فقط
زمزه ی آرامی شنید. چیزی شبیه به :
_ قراره بمیریم!
پدر برای بار صدم با خارجی ها تماس گرفت و هیچکس جواب نداد.
سی و دو با یک پوزخند به پدر که تمام ابهتش ریخته بود نگاه کرد.
_ فقط برای یک ماه غذا ذخیره داریم.
با شنیدن این جمله، بلاخره سیل مردمی که به زورِ نگهبان ها پشت در اتاق مانده بودند، در را شکست و صد ها مرد و زن عصبانی داخل ریختند.
پیرمردی به خارجی ها ناسزا می گفت. مردی یقه ی پدر را در دست گرفته بود و زنی هم گریه می کرد.
اما دیگر دیر شده بود و این خشم دردی را درمان نمی کرد!
سی و دو به راحتی روی میز پدر ایستاد. حتی نگهبان ها هم جلویش را نگرفتند. چند بار دست هایش را به هم کوبید تا جمعیت را ساکت کند و بعد رو به پدر گفت:
_حالا این که هممون بهترین الماس یاب های جهان باشیم به چه دردی میخوره؟
و خودش جواب خودش را داد: هیچی!
ببری خونسرد ترین فرد اتاق بود. گوشه ای که ایستاده بود را رها کرد و بالای میز، کنار سی و دو ایستاد و در گوشش چیزی گفت که شانه هایش بالا پریدند.
ببری، طلایی و سی و دو کنار معدن سوم ایستاده بودند.
طلایی، موهایش را از جلوی چشم کنار زد تا بهتر به منظره ی روبه رویش نگاه کند.
مردم نقطه ای که ببری نشان داده بود را کندند و حالا کوهی از کتاب ها را از خاک بیرون می آوردند.
سی و دو بود که با بهت پرسید:
_ چطوری ممکنه؟
ببری جواب داد:
_ خوندن صد اصل رسیدن به الماس دیگه حوصلمو سَر بُرده بود. باید یه چیز جدید میخوندم!
_ یعنی تو همه ی اینا رو خوندی؟
ببری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. سی و دو در حالی که چشم هایش را تنگ کرده بود پرسید
_ اون کتاب درباره ی کشاورزی زیرِ تخت من، کار تو بود؟
ببری باز هم سرش را تکان داد و این بار به حرف آمد
_ باید بهشون یاد بدی چجوری کشاورزی کنن
و با چشم به مردم حیرانی که به کتاب ها نگاه می کردند اشاره کرد.
طلایی که کتاب ها را ورق می زد گفت:
_ حتی در مورد پزشکی و فنون جنگ هم چیزایی هست!
مردم خیلی زود در گروه های کوچک دست به کار شدند. عده ای زمین را شخم می زدند و عده ای به دنبال دانه ی گیاهان می گشتند.
به دنبال راهی برای زنده ماندن، پنج شبانه روز مداوم تلاش کردند و بعد از آن اولین دانه سر از خاک بیرون آورد!
***
یک ماه بعد، سربازان خارجی به نارسی آمدند تا جنازه های مردم را بسوزانند و خاک آنها را تصرف کنند. اما وقتی به نزدیکی آن سرزمین رسیدند، با دیوار های بلند و صد ها سرباز که برخلاف انتظار، باروت در اختیار داشتند مواجه شدند!