اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

مرغ آمین

نویسنده: فاطمه داداشی

بعد از اینکه پنجره ی دوم رو تمیز کردم و مطمئن شدم لکی نداره از چهارپایه اومدم پایین. نگاهی به دور و برم کردم که پر از کارتن باز نشده است. هنوز گیجم و نمیدونم چجوری بچینمشون اون هم تنها و بدون کمک. بعضی وقتها به خودم میگم کاشکی اصلا به اینجا نمی اومدم ولی وقتی یاد رفتار های عمه می افتم و حرف هایی که میزد از این فکر پشیمون میشم. همینطور توی فکر بودم که صدای دراومد.  

مجبور شدم برم توی حیاط که در رو باز کنم. سیما پشت در بود. 

_وای دختر کجایی پس خشک شدم پشت در. 

+وای بزار برسی بعد شروع به غر زدن. میدونی که همین دیروز اومدم و خونه هم هنوز آیفون نداره. بعدشم  سلام. 

_علیک السلام. حالام برو اون ور اولین مهمونت بیاد تو. 

رفتم کنار و سیما اومد داخل. سیما رفت داخل خونه و من مشغول نگاه کردن به خونه شدم. یه خونه ویلایی با یک حیاط بزرگ که سرتاسرش پر از درخت هست و باغچه هاش پر از گل. بعد از حیاط می‌رسیم به یک خونه دو طبقه که پنجره هاش قدیمیه با شیشه های رنگی با گره چینی و جداره های چوبی.  

سیما داد زد: شیما….شیما کجا موندی دختر؟بیا دیگه! 

رفتم داخل و با سیما مشغول تمیز کردن و چیدن خونه شدیم. 

ساعت یک شب شده بود و تمام وسایل چیده شده بود فقط مونده یک سری کارتن های لباس هام و یک سری وسیله های بچگیم که مامان و بابا برام گذاشتند.  

صدای زنگ اومد. 

سیما گفت: فکرکنم سهنده. دیگه برم. 

جواب دادم: مرسی بابت کمکت. امیدوارم بتونم جبران کنم. 

_مسخره. وظیفمه. من هنوزم میگم کاش پیش ما می‌موندی و نمیومدی اینجا. بهت حق میدم شاید از مامان ناراحت بشی ولی مثل خواهری برای من و سهند.  

+شما ها هم برام مثل خواهر و برادرین ولی من اینجا راحت ترم تازه احساس می‌کنم میتونم توش مامان و بابا رو پیدا کنم.  

_حق داری دلت تنگ بشه برای دایی و زن دایی. خب دیگه من برم خداحافظ مواظب خودت باش. 

+خداحافظ 

نگاهی به اطرافم کردم چیز زیادی نمونده و منم واقعا برای امروز خسته ام بقیه اش رو می‌گذارم برای فردا.   

به سمت اتاقم میرم و روی تختم دراز می‌کشم. به گذشته فکر می‌کنم به مامان و بابا و عمه، به اتفاقاتی که تا الان برای من افتاده. به این که مامان و بابا توی جاده شمال تصادف میکنند و من هم چون جز عمه کسی رو نداشتم قرار شد با هم زندگی کنیم‌ و عمه اومد پیش من. به این فکر میکنم که چرا عمه رفتارش همیشه با من بد بود و با من مثل یک غریبه رفتار میکرد. وقتی هم که عمو احمد همسر عمه فوت کرد رفتار عمه با من بدتر شد. برای همین تصمیم گرفتم حالا که دیگه 26 سالم شده  از اونها جدا بشم، عمه هم این خونه رو بهم داد که میگفت ارثیه مامان هست و برای منه. همینطور توی فکر بودم که خوابم برد.   

الان دو هفته است که از اومدنم به این خونه میگذره و امروز میخوام به کارتن های بچگیم یه نگاهی بندازم انگاری یک حسی من رو به سمت کارتن ها می‌کشونه.  

می‌خواستم کارتن ها رو از روی هم بردارم که کارتن اول افتاد زمین و وسیله هاش ریخت روی زمین.  

بین وسیله ها چشمم به یک جعبه خورد. یه جعبه  چوبی  که روش فیروزه کاری شده. تا حالا این جعبه رو ندیدم. جعبه رو تو دستم گرفتم و درش رو کشیدم که باز بشه ولی نشد. انگاری قفل شده.  

شروع کردم به گشتن که کلیدش رو پیدا کنم. هرچی می‌گشتم کلید رو پیدا نمی‌کردم.  

تصمیم گرفتم برم پیش عمه، شاید اون بدونه که کلید این جعبه کجاست و توش چیه! 

***** 

جلوی درِ خونه ی عمه وایسادم و زنگ رو زدم. 

عمه پاسخ داد: بله؟ 

_عمه منم باز کن 

رفتم داخل و منتظر عمه شدم تا بیاد پایین. بعد از 10 دقیقه عمه اومد. 

_سلام عمه خوبین؟ 

+سلام ممنون بشین 

بعد مدتی عمه شروع کرد به حرف زدن. 

+چیشد که بعد از مدتی اومدی اینجا؟ 

_خب دلم‌ تنگ شده بود. به غیر از اون خب… 

جعبه رو از کیفم دراوردم و ادامه دادم: این جعبه رو تو وسایلم پیدا کردم گفتم شاید شما کلیدش رو داشته باشید. 

رنگ از روی صورت عمه پرید و حالش عوض شد.  

+اینو از کجا پیدا کردی؟  

_توی وسایل بچگیم بود. 

+چیز مهمی نیست. منم چیزی نمیدونم. 

_عمه شما دروغ گوی خوبی نیستید از روی حالتتون مشخصه که چیزی می‌دونید. لطفا به من بگید! 

+چیزی نیست که تو دلت بخواد بدونی. 

_اما اگر چیز باشه این حق منه که بدونم. 

+چیزی نیست که من بتونن تعریف کنم همه چیز توی جعبه است که کلیدش دست من نیست. 

_عمه لطفا من رو نپیچونید من مطمئنم که کلید دست شماست و اگر این متعلق به مامان و بابا باشه قطعا کلیدش رو دادن به شما. این حق منه که بدونم. لطفا! 

+تو واقعا میخوای بدونی؟ 

_بله 

عمه رفت بالا و با یک کلید و دوتا نامه برگشت. 

+بیا این کلید جعبه ویکی از این نامه ها طرف محسن و هانیه است و یکی دیگه از طرف منه. اول نامه مادر و پدرت رو بخون.  

از خونه ی عمه اومدم بیرون و به سمت خونه اومدم. 

نشستم روی زمین و اول از همه جعبه باز کردم.  

توی جعبه چندتا عکسه و نامه و یه پاکت و گردنبند. 

گردنبند، گردنبند مرغ آمینه. قبلا طرحش رو دیده بود و داستانش رو خونده بودم. 

میگن یه پرنده ای هست که از آسمان ها و از بالای خونه ها رد میشه و به دعا های ما گوش میده، اون ها رو به خدا می‌رسونه و برای دعا های ما آمین میگه‌. اگه کسی نیاز داشته باشه و اون رو بگه و همون لحظه مرغ آمین رد بشه و دعا اون شخص به آمینش بخوره دعا اون شخص برآورده می‌شه؛ و وای به روزی که مادر آه بکشه و دلش بشکنه!  

روی پلاک گردنبند دست کشیدم، چیزی از وسایل جعبه متوجه نشدم.  

نامه مامان و بابا رو باز می‌کنم شروع می‌کنم به خوندن.  

《 شیمای عزیزمون سلام! وقتی تو این نامه رو میخونی ما دیگه توی این دنیا نیستیم اما میخواییم که بدونی هر اتفاقی که بیوفته تو رو همیشه دوست داشتیم و داریم و تو همیشه دختر ما هستی.  

وقتی که من و مادرت ازدواج کردیم زندگی خیلی خوب و آرومی داشتیم. مدتی گذشت و ما فهمیدم که نمیتونیم بچه دار بشیم و این مشکل قابل حل نیست. اولش مادرت خیلی بی تابی میکرد و حتی قبول نمی‌کرد که ما بچه ای رو هم قبول کنیم. در همسایگی ما زن و شوهری به همراه خواهر اون زن زندگی می‌کردند. اون زن و شوهر یک دختر کوچولو هم داشتند. اسم اون دختر مهسا بود. یک روز صبح خواهر اون زن در خانه ما اومد و خواهرزاده اش هم در آغوش اون بود. اون بهمون گفت که خواهر و دامادش تصادف کردن و اون باید بره بیمارستان و از ما خواست که مواظب اون بچه باشیم. اون آخرین دیدار ما بود و اون هیچ وقت دنبال بچه نیومد. اون بچه ی کوچولو تو بودی، شیما. وقتی اومدی به زندگیمون شادی رو هم آوردی و دنیای ما رو مثل بهشت کردی و می‌خواهیم این رو بدونی که تو همیشه فرشته کوچولوی ما هستی.   

ما یعدا متوجه شدیم اون زن دروغ گفته. درباره گذشته خانواده ی تو پرسیدیم و چیز خوبی نشنیدیم از تو هم میخواییم که دنبال  اون ها نری اما باز تصمیم با خودته پایین نامه آدرس اون زن هست. اون جعبه ای که فکرکنم الان به دستت رسیده رو همون زن چند سال بعد ما داد که داخل اون جعبه عکس مادر واقعیت با یادگاری های اون هست. تصمیم با خودته و این رو بدون که مادر واقعیت انسان خوبی بود و اگر دنبال ماجرا رفتی تا انتها صبر کن‌. 

دوستدار تو محسن و هانیه!》 

باورم نمیشه که اینا واقعی باشه. انگار انگاری خوابم، اصلا نمیفهمم که چی خوندم؛مگه میشه من بچه ی مامان هانیه و بابا محسن نباشم. نه نه امکان نداره‌. احساس میکنم که سرگیجه دارم. میرم آب میخورم و بعد سعی میکنم که بخوابم. 

الان دو روز که از اون اتفاق میگذره و الان میخوام برم سراغ اون جعبه.  

در جعبه رو باز میکنم و عکس ها رو از توش درمیارم. توش عکس یک زنه که روسری قرمز داره و همین گردنبند توی گردنش. عکس های بعدی هم عکس اون زن یعنی مادرم با من و پدرم و عکس های خودشه. توی تمام عکس ها چیزی که توجه ارو جلب میکنه روسری قرمز و اون گردنبند مادر هست. انگار عکس ها برای یک روزه. به عکس ها نگاه میکنم و روی تصویر مادرم دست میکشم. گردنبند رو میگیرم و میزارم توی گردنم. همیشه فکر میکردم که چرا شبیه مادر و پدرم نیستم و حالا میفهمم که چرا. تمام اجزای صورت من شبیه مادر واقعی ام هست‌ ، درست شبیه اون انگار که سیبی رو از وسط نصف کرده باشی‌. 

 دلم میخواد از قبل خوندن نامه ی داخل جعبه ، نامه ی عمه رو بخونم. با اینکه گفته آخر همه نامه ها بخونمش اما دلم طاقت نمیاره و میخوام اون رو بخونم.  

نامه عمه رو باز می کنم و شروع به خوندن می‌کنم. 

《 فکرکنم حالا بعد از خوندن نامه ها دلیل رفتار های من رو بدونی. خب تو بچه ی واقعی داداش من نبودی و من نمیتونستم حس خوبی بهت داشته باشم، یعنی اون حس واقعی یک عمه به برادرزاده مخصوصا با گذشته پدر و مادر واقعیت. شاید خیلی ها این رو غلط بدونند ولی دست من نبوده و نیست. همش احساس می‌کردم که تو هرچی هم که بشه باز هم خون اون پدر و مادر تو رگت هست و امکان داره مثل اونا ها باشی. بعد از مرگ برادرم و زنش هم احساس بدم نسبت به تو بیشتر شد.  

ولی این رو بدون که با تمام با بد خلقی هام اگر به ته قلبم نگاه بکنم تو رو دوست داشتم  و دارم و نمی‌خواستم که اتفاق بدی برات بیوفته. چون تو بالاخره هر چی باشه بچه ی برادرم بود حتی ناتنی و امانت بودی دست من. و در آخر ازت میخوام که تمام بدی های من رو ببخشی. من رو ببخش.》 

ببخش؟؟ نمیدونم شاید باید ببخشم شاید اصلا حق این رو ندارم که بخوام نبخشم چون بالاخره من رو بزرگ کرده و از من نگهداری کرده خب من بچه واقعی برادرش نبودم و عمه اصلا وظیفه ای در قبال من نداشته. اما این که من بچه ی اون ها نبودم که تقصیر من نبود که براش مجازات بشم، اصلا مگه بی سرپرست بودن مجرمه؟؟!!  

نمی‌دونم گیجم! مامان، بابا، عمه، اون مادر و پدرم. 

منظور عمه رو از گذشته پدر و مادر واقعیم و مثل اونها شدن رو نمی‌فهمم! مگه اونا چیکار کردن؟؟!! 

فکر کنم  وقتش باشه که نامه ی مادرم رو باز کنم.  

دستم رو داخل جعبه می‌برم و نامه رو بیرون میارم. دستام می‌لرزه و این لرزش دست من نیست. پشت نامه نوشته شده: از طرف سهیلا برای مهسا عزیز ترینم‌. 

نامه رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن: 

《 مهسای عزیزم سلام! شاید وقتی این نامه رو می‌خونی من دیگه زنده نباشم و شاید این نامه به دست تو نرسه. ما در دوره ای زندگی می‌کردیم که یک حکومت استبدادی داشت که مردم در رنج و سختی زندگی می‌کردند. از هر گوشه کشور ملت به ما خواستند تا این حکومت را سرنگون سازدند و یک حکومت مردمی را جایگزین آن کنند. من هم در یک گروه عضو شدم به نام سازمان مجاهدین خلق، که در آن زمان هدفش سرنگونی استبداد بود که این فقط یک شعار بود؛ که من و امثال من ان را فهمیدیم ولی خیلی دیر. در آن زمان با یک مرد آشنا شدم و در نهایت باهم ازدواج کردیم. زندگی خوبی داشتیم که با اومدن تو زندگی ما زیبا تر شد. بیشتر زندگی ما صرف مبارزات انقلابی شد. انقلاب در سال 57 پیروز شد و سازمان مجاهدین بعد از مدتی دنبال سهم خواهی از این انقلاب نوپا بود که منجر به اختلاف شد. در نتیجه این اختلاف به جنگ داخلی مسلحانه با دولت جدید شد. به خاطر مناسبات و قانون های داخلی سازمان نام افراد تغییر می‌کرد و برای شناسایی نشدن نام های مستعار جایگزین نام اصلی شد. اسم من هم از سهیلا به خواهر سمیه تغییر یافت. بخاطر عضویت در سازمان دیگر نتوانستم پدر و مادرم را ببینم تا خبر فوتشان را شنیدم.  

در سازمان من یک دوست صمیمی پیدا کردم که نام سازمانی او فریده بود. تنها دلخوشی من بعد از جدا شدن از تو مریم یا همان فریده بود. قبل از مهاجرت ما به خارج از ایران من، پدرت و فریده به همراه تو مدتی در یک خانه زندگی میکردیم.دبرای انجام یک عملیات سازمانی من و پدرت از خانه خارج شدیم و تو را به فریده سپردیم.  

بعد از انجام عملیات لو رفتیم و به این خاطر به خانه برنگشتیم‌، سازمان من و پدرت را از ایران خارج کرد و قرار شد تو به همراه فریده به ما ملحق شوی، اما سازمان به عهدش وفا نکرد. فریده تو را به خانواده ای که در همسایگی بودند که تو الان با آنها زندگی می‌کنی سپرد و خودش به ما پیوست. 

حالا که چندسالی است ما در خاک عراق و پادگان اشرف زندگی میکنیم، من تازه فهمیدم که تمام شعار های این سازمان دروغ بود و دستشان به خون مردمان بی گناه آلوده است و ما هم ندانسته با آنها همراه بودیم. حالا که این مسائل را فهمیدیم؛ من به همراه فریده می‌خواهیم از اینجا فرار کنیم. 

 این نامه را نوشتم که اگر نتوانستم زنده از اینجا خارج شوم، این نامه را به همراه چند چیز دیگر به فریده می‌دهم که اگر او موفق شد آنها را  به دست تو برساند.  

هرچند نتوانستم برای تو مادر خوبی باشم ولی هیچ وقت مهر تو از دلم و یادت از فکرم بیرون نمی‌رود.  

برای اولین و شاید آخرین بار میگویم دختر عزیزم دوستت دارم.  

به امید دیدار. 

سهیلا》 

نامه از دستم می افته‌. هنوز گیجم‌! باورم نمیشه یعنی مامان و بابای من عضو منافقین بودند. اصلا نفهمیدم که کی صورتم خیس از اشک شده. باورم نمیشه توی یک روز زندگیم انقدرعوض بشه! مگه میشه من اسمم شیما نباشه بچه ی مامان هانیه و بابا محسن نباشم مگه میشه مادر و پدرم عضو منافقین باشند. خدایااااااااا!!!!! 

ایندفعه با دقت بیشتری به عکس ها نگاه میکنم‌. حالا دلیل قرمز بودن روسری مادرم رو میفهمم. یک قرص میخورم و بعد می‌خوابم.  

***** 

بالاخره تصمیم گرفتم که برم دنبال مادرم. میخوام ببینم موفق شده یا نه؟؟ 

پاکتی که توی جعبه بود رو در میارم توش یک سنده با یک آدرس که زیرش اسم‌ مریم محمدی هست. پس آدرسش اینه. اون سند هم سند این خونه ای هست که من الان توش هستم، یعنی این هم برای مامان نیست؟؟!! 

حاضر میشم و به طرف خونه مریم حرکت میکنم.  

بالاخره می‌رسم. زنگ رو میزنم، بعد از مدتی صدایی از آیفون میاد‌. 

+بله؟ 

_لطفا یه لحظه میایید دم در 

بعد از چند دقیقه در باز شد و زنی دم در اومد. 

_خانم مریم محمدی؟ 

+نه خیر. الان دوساله که ما اینجا رو خریدیم. 

_شما آدرسی یا خبری از صاحب خونه قبلی اینجا ندارید؟ 

+نه من خبری ندارم، ولی این خونه بغلی ما که در زرد داره مثل اینکه بیشتر اعضای محل و قدیمی ها رو میشناسه‌. 

-ممنون 

به سمت در زرد میرم. خونشون زنگ نداره برای همین چندبار در می‌زنم. بعد از یه مدتی یه خانم میان سال میاد دم در. 

+بله؟ چیکار داری؟ 

_سلام. ببخشید به من گفتن که شما بیشتر قدیمی ها رو می‌شناسید. من اومدم اینجا دنبال یه آشنای قدیمی، مثل اینکه دو سال از اینجا رفتند. 

+علیک. اسم چی بود دخترم؟ 

_مریم محمدی. صاحب خونه ی بغلی. 

+آها مریم اره یادمه. 

-خب شما آدرسی یا شماره، نشونی چیزی ازش ندارید؟ 

+آدرس که والا از کجا به شما اعتماد کنم!؟ 

-مطمئن باشید من قصد آزار و اذیت ندارم. من حتما باید مریم رو ببینم. 

+یه چند لحظه صبر کن‌‌. 

زن رفت داخل و بعد از تقریبا یک ربع برگشت. 

کاغذی رو به سمت گرفت و گفت: بیا این آدرسی هست که من ازش دارم. 

-ممنون! خدانگهدار‌. 

+به سلامت 

سوار ماشین شدم و به آدرس نگاه کردم، زیاد از اینجا دور نبود.  

بالاخره بعد از نیم ساعت رسیدم. 

جلوی در خونه مریم ایستادم. قبلم تند میزنه ، یه حس خاصی دارم انگار خیلی به مادرم نزدیکم. بالاخره زنگ رو میزنم. 

+بله؟ 

-خونه ی خانم مریم محمدی؟ 

+بله. شما؟ 

من:میشه بیایید دم در. 

بالاخره در باز شد و مریم اومد. خانمی که بهش می‌خورد بالای 60 سال سن داشته باشه اومد.  

_مریم؟ 

سرش رو بالا آورد و وقتی من رو دید تعجب کرد و زمزمه کرد سهیلا! 

+خودمم. شما؟ 

_من شیمام ، نه یعنی من مهسام دختر سهیلا.  

از داخل کیفم عکس ها درآورد و بهش نشون دادم.  

اشک توی چشم مریم حلقه زد و بعد محکم من رو تو آغوش گرفت.  

+ بالاخره… بالاخره اومدی. بیا… بیا تو. 

همراهش به داخل خونه رفتم.  

مریم برام چایی آورد و بعد رو به روی من نشست و مشغول تماشای من شد.  

_شما خوبین؟ 

+خیلی شبیه سهیلایی. این مدت زندگیت خوب بود؟ 

_اره  

+رفتار پدر و مادرت خوب بود؟ 

-اره تا وقتی که زنده بودن اره 

+وای متاسفم. 

-من می‌خوام از مادرم بدونم، از گذشته‌. نامه ی مادرم رو خوندم ولی خب می‌خوام ازتون بشنوم. 

+میدونی که ما مجبور شدیم بریم به عراق. اون موقع سازمان اجازه نداد که تو همراه ما بیای و من تو رو به خانواده ای که همسایه ما بودن سپردیم. خانواده ی خوبی بودن و می‌دونستیم که بچه ای هم ندارن. وقتی که عراق بودیم مادرت خیلی غصه ی دوری از تو رو می‌خورد. وقتی که به عراق رفتیم کم کم متوجه ی تفاوت اهداف سازمان با شعار های قبلیش و گناه های اون ها و خیانت هاشون به مردم ایران شدیم. اعتراض های بقیه هم به جایی نمی‌رسید و فقط باعث زندانی شدن اونها می‌شد. من و سهیلا تصمیم به فرار گرفتیم. سهیلا هم برای تو بیقراری میکرد و هم از سازمان و دروغ هاش خسته شده بودیم. از این موضوع چیزی به پدرت نگفتیم چون اون خیلی شیفته ی سازمان شده بود و هم با ما همراهی نمی‌کرد و امکان داشت ما رو هم لو بده. بالاخره شب فرار رسید. تو اون شب سهیلا اون جعبه و همراه با سند خونه ای که ارثیه اش بود و برای تو گذاشته بود به من داد. اون شب… اون شب  

صدای مریم پر از بغض شد و کم کم شروع به گریه کرد.  

+اون شب فقط من تونستم فرار کنم و سهیلا گیر افتاد. سرنوشت هرکسی که بخواد فرار کنه و این کار انجام بده مشخصه. اگه گیر بی افته سرنوشتی جز مرگ نداره. من فرار کردم ولی سهیلا نتونست.  

سهیلا… سهیلا به دست پدرت توی همون جا کش…. ش….ته شد.

باورم نمیشه که پدرم،  مادرم رو کشته باشه. مگه میشه! مگه یه سازمان چقدر مهمه و چقدر میتونه مغز آدم رو شست و شو بده که انسان از خانواده اش بگذره.  

مریم ادامه داد: بعد از اینکه فرار کردم به ایران اومدم. اول سراغ تو و خانواده ات اومدم، خونتون هنوز اونجا بود‌. اول که مادرت من رو دید من رو انداخت بیرون، ولی وقتی مطمئنش کردم که کاری باهاتون ندارم ازش خواستم که اون جعبه رو به همراه آدرسم که توش گذاشته بودم بهت بده. بعدش هم رفتم و خودم رو معرفی کردم.  

همش همین بود.  

-من باورم نمیشه. اصلا… اصلا حالم خوب نیست. مگه میشه همچین چیزی؟!!! 

مریم رفت و برام آب آورد. 

+تموم این مدت منتظرت بودم. 

مریم من رو در آغوش گرفت و من هم توی بغلش شروع به گریه کردم.  

بعد از یک ساعت به خونه برگشتم. هنوز باورم نمیشد که این همه اتفاق افتاده باشه و تمام این ها واقعی باشه!  

دوباره سراغ عکس ها رفتم و این دفعه با دقت بیشتری به عکس خودم و مادر نگاه میکنم. حالا خیالم راحته، خیالم راحته که مامان کار اشتباهی نکرده و از اشتباهش پشیمون شده و تا لحظه آخر جنگیده، البته کار بابا، البته اگه بشه گفت بابا، روی دلم سنگینی می‌کنه اما یاد مامان هم دلم رو شاد میکنه. 

به این فکر می‌کنم چطور آدم ها میتونند بخاطر اهدافشون این همه آدم رو نابود کنند و خون انسان های بی گناه به راحتی بریزند و حتی به این موضوع و خون ها و آه هایی که پشتشون هست فکر نکنند‌. 

گردنبند مامان رو گردنم میزارم، این تنها یادگاریه که ازش دارم، قهوه ای برای خودم میریزم؛ جلوی پنجره می‌ایستم و شعر نیما رو با خودم زمزمه میکنم:

مرغ آمین درد آلودی است کاواره 

بمانده 

رفته تا آنسوی این بیداد خانه 

باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه. 

نوبت روز گشایش را 

در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان  

گوش پنهان جهان دردمند ما 

جور دیده مردمان را 

با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد 

می دهد پیوندشان در هم 

می کند از یاس خسران بار آنان کم 

می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او 

داستان مردمش را

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.