– مگه غیر اینه که پایان دنیا و روزی که کتاب های مقدس قولشو دادن با از بین رفتن کامل حیات و تغییر شکل زمین همراهه؟! به طوری که هیچ شباهتی به چیزی که الان توشیم نداره…؟!
– چی میخوای بگی؟!
– بنظر شما…
این امکان نداره که دنیا بارها به آخر رسیده باشه و هر بار مخلوقات جدیدی روی نسخۀی جدیدی از دنیا متولد شده باشن؟!
ساندر
صبحی دیگر و این خواب تکراری که تمامی ندارد؛ جملات مبهم و عجیب، صدایی که تصویری در پس آن نیست. تحلیل روزانۀی این رویای تاریک و مایوس کننده واقعا آزار دهنده است. به خصوص حالا که تمام وقتم با دیدن مسابقات ورزشی سپری می شود. به هر حال زمانی که داشتم به این عادت میکردم که هر روز صبح همسرم مرا راهی کند، باید به این فکر میکردم که اگر روزی نباشد فقط میخوابم، آنقدر میخوابم که هفته ها در تعلیق بمانم و انتظار بکشم که آیا به من زنگ میزنند تا به کارم در اداره پست برگردم یا نه.
هنوز آخرین چهرۀی همسر و پسرم جلوی چشمانم است؛ و دختر کوچکم که دیگر در بین ما نبود. طبق معمول روزم را با تماشای اتاق و تخت هایشان شروع کردم. برآمدگی زمینِ زیر گهوارۀی دخترم روز به روز بیشتر میشد، تا جایی که سرامیک های کف اتاق را شکافته بود. هیچوقت تا به حال به این فکر نیوفتاده بودم که اندکی کنکاش میتواند پاسخی برای چرا جویی هایم باشد. حال این روز هایم حوصله ای برای کسی که بتواند این وضع را سامان دهد باقی نمیگذاشت. بعد از کمی دست دست کردن بالاخره تصمیم گرفتم شروع به کندن زمین کنم، گهواره را کنار زدم و دست به کار شدم. هرچه عمیق تر میشدم حیرتم بیشتر میشد، مثل این بود که با اسـیـد این سنگ ها را سوزانده اند. در عمق کمتر از یــک متری، به چـیـزی رسیدم که فـکـرش را هم نمیکردم، یـک کریـسـتـالِ یک اینچی، زیبا بود درک نشدنی، انگار یک گل رز صورتی را درون یک قالب یخ قرار داده ای و آن ها را کوچک کرده ای. روی کریستال یک فرو رفتگی و یک برامدگی وجود داشت؛ آن را برداشتم و کف اتاق را به حال خودش رها کردم.
این کریستال از کجا آمده است؟!
یعنی این همان دلیل ترکیدگی کف اتاق است؟!
آه… یک فکر دیگر به خواب های دم صبحم اضافه شد.
واقعا من چرا باید دربارۀی پایان دنیا با کسی بحث کنم؟!
ماتیلدا
حدودا دو سالی از طلاقشان میگذرد. هیچوقت باهم نمیساختند تا وقتی که تصمیم گرفتند جدا شوند. تک دختر خانه آن روز ها هفده سال داشت. بعد از جدایی، پدرم به کلی ما را ترک کرد و زمان زیادی نگذشت که از این شهر رفت. من و مادرم ماندیم برای هم. در این سالها کلاس های رقص و موسیقی التیامی بود برای سردرگمی های بی پدرانۀی دوران بلوغم. اما با شروع شدن این خواب ها ” التیام” برایم یک واژۀی بی معنی شد. ترس از تعبیر نامعلوم آن حرف ها، من را در خودم گم کرده بود. حرفهایی که حتی یکبار هم صدای صاحبان آنها را نشنیده بودم. این فجایع با زمین گیر شدن مادرم تکمیل شد. دیگر از امشب و تمام شب هایی که مرا به اتاق و تختم ختم میکرد میترسیدم. مدت ها بود که تصمیم داشتم برای پیدا کردن یک پشتیِ کوچک، که پدرم سالها پیش آن را برای صندلی ماشین خریده بود به زیرزمین بروم، تا از آن برای ویلچر مادرم استفاده کنم.
او هیچوقت فرصت نکرد از آن به درستی کار بکشد، زیرا در همان روز های اول خریدش، بخاطر یک مشکل مالی مجبور به فروش ماشین شدیم. حالا که دقایقی از خوابیدن مادرم میگذشت، زمان خوبی بود تا از خواب و خواب دیدن فرار کنم و به زیرزمین بروم…
خیلی به هم ریخته و خاک گرفته بود، تقریبا از روز های آخر سلامتیِ مادرم به بعد، کسی به اینجا نیامده. جلو تر رفتم و به محض سر چرخاندن چیزی به کلی نظر مرا به خود جلب کرد، دستپاچه و خیره ماندم، فراموش کردم که چرا به اینجا آمده بودم؛ یک گلدان شیشه ای بزرگِ قدیمی که در حال ذوب شدن بود. با چشمانی گرد شده نزدیک شدم. انتظار داشتم خیلی داغ باشد اما هیچ حرارتی در اطرافش وجود نداشت. گلدان به این بزرگی درست مثل یک میوۀی پوسیده اما بدون بو، در کنج زیرزمین افتاده بود. خواستم آن ناحیه را تمیز کنم که متوجه زخمی شدن و تغییر حالت کف زیرزمین شدم. با دستۀی یک طیِ قدیمی، گلدان را کنار زدم و زمین را کندم، تا بالاخره در مدت کمی چیز عجیبی را بیرون کشیدم؛ یک کریستال کوچک با یک برامدگی کوچکتر. نسبت به اندازه اش سنگین بود و البته زیبا، مرا یاد شکلات های شیشه ای با مغز ژلاتینی مینداخت. آن را برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم. واقعا مسخره بود که اتفاقات زیرزمین و آن گلدان را به جسمی به این ملوسی ربط دهم.
اما واقعا چه کسی میتواند آن را آنجا پنهان کرده باشد؟!
ساندر
از آن روز به بعد دیگر خوابی ندیدم، نمیدانستم باید خوشحال باشم یا به ترسم بها دهم. یک بار دیگر کریستال را نگاه کردم، انگار زبده ترین جواهر ساز ها روی آن کار کرده بودند، ظاهرا چیز بسیار ارزشمند و گرانبهایی بود. هرجا که میرفتم با من بود و نمیخواست از کنارم جم بخورد؛ همیشه و همه جا آن را در جیب لباسهایم میافتم. حتی اگر برهنه به جایی میرفتم، سر که میچرخاندم آن را روی یک بلندی میدیدم.
دیگر میتوان فهمید که این کریستال نه تنها اصلا عادی نیست بلکه اتفاقات زیادی مانند خرابی کف اتاق را نیز گردن میگیرد. بعد از گذشت سه چهار روز قدرت کریستال افزایش پیدا کرد، یا شاید هم من ضعیف تر شده بودم. در هر صورت داشت تاثیرش روی من بیشتر میشد، به این شکل که به طور نامنظم چند مرتبه در روز خود را در جایی کاملا سیاه میدیدم و فورا به حالت عادی برمیگشتم. با وقوع مکرر این اتفاق دیگر به یقین رسیدم که توهم نیست. به مرور، زمان حبسم در تاریکی بیشتر شد اما هرچه میگذشت، من روشن تر میشدم! مثل این بود که یک لامپ رنگی را درون لباسم روشن کرده اند. اختیار بیرون آمدن از تاریکی را نداشتم و هر بار باید صبر میکردم تا خود به خود، به دنیای حقیقی بازگردم. تنهایی اولین حسی بود که در تاریکی لمس میشد پس فریاد کشیدن بی فایده بود و تلاش برای رهایی از کریستال بی فایده تر.
ماتیلدا
گاهی دلم میخواست به گذشته برگردم و باز هم خواب ببینم اما مجبور نباشم در تاریکی مطلق به دنبال راهی برای بازگشت ارادی بگردم.
یک هفته گذشت؛ در روز هشتم حوادث تازه ای اتفاق افتاد؛ چیز هایی در تاریکی نمایان میشد، روز ها این روند ادامه داشت و من به تماشا مینشستم تا بالاخره به رازش پی بردم. مکان های اسیر شده در هاله ای از نور که خیلی از آنها دیگر وجود نداشتند و بسیاری دیگر به قدری ناشناخته و عجیب بودند که انگار سالها زمان لازم است تا بشر به آنها دست پیدا کند. هر بار که به اینجا میامدم فقط یک مکان جدید رو میشد، کاملا مشخص بود که کریستال از بازی دادن من لذت میبرد. هر چه ساعت جلو تر میرفت زمان در تاریکی کند تر میشد؛ انگار قصد داشت مرا به مرور به خود عادت دهد.
واقعا چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟!
ساندر
تعداد مکان های ظاهر شده روز به روز بیشتر میشد و هر کدام با یک رنگ به نمایش در می آمدند. بعد از حدود پانزده روز، دیگر وقتی به تاریکی میرفتم خود را در شهری میدیدم که فقط مردم را کم داشت. با اضافه شدن جاده ها به این سمفونی عجایب، نبضم از پی بردن به واقعیتی گُنگ به رقص درآمد. این مکان تاریک همان جایی است که در آن زندگی میکنم اما با این تفاوت که موقعیت های مختلف شهرم در بازه های مختلف زمانی در آن ظاهر میشدند. این اختلاف زمانی در موقعیت هایی به یک یا دو ساعت و در بعضی مواقع به چند صد سال میرسید. مثلا آپارتمانی که ساخت وسازش به تازگی تمام شده بود و چند روزی میشد عده ای در آنجا ساکن شده بودند را در مراحل پایانی میدیدم یا مزرعه ذرت یکی از دوستانم را در حدود دو سه سال پیش میدیدم که مالک قبلی در آن گل های آفتابگردان پرورش میداد. وقتی خانه ام را پیدا کردم، به جای آن دکل بسیار بزرگی قرار داشت که شبیه هیچکدام از دکل های امروزی نبود؛ انتهایش درون ابر ها پنهان شده بود و حصاری با انواع و اقسام ویژگی های امنیتی به دور آن کشیده بودند. کابل های بسیار قطوری از آن به درون زمین نفوذ کرده بود و جریان عبوری از آنها قابل رویت بود که هیچ شباهتی به الکتریسیته نداشت. در نقطه ای دیگر، محل یکی از بزرگترین فروشگاه های شهر به بازارچه کوچکی تبدیل شده بود که وسایل آن بسیار بسیار قدیمی بودند. لباس هایی که عکس آنها را فقط در کتاب های تاریخی دیده بودم. مطمئنم حتی پدر بزرگمم نیز هیچوقت آنها را نپوشیده بود.
ماتیلدا
از چند ثانیه شروع شد و حالا پس از گذشت حدود بیست و پنج روز، هر بار که همه جا تاریک میشود برایم چند ساعت آب میخورد. این وضعیت همه جا با من است؛ وقتی در خیابان راه میروم و به محلی بیشتر از چند لحظه خیره میشوم، فورا در تاریکی مطلق، آن مکان را در زمانی به غیر از الان میبینم. اگر خوش بینانه و امیدوارانه به قضیه نگاه کنیم تفریح و سفر علمی خوبیست، اما قرار است تا کی ادامه یابد؟
دلم میخواست وقتی از خانه بیرون میروم چشمانم را ببندم تا دقایقی را با خیال آسوده قدم بزنم. زمانی که در خانه بودم این مسئله کمتر پیش میامد اما هر دفعه که به بیرون میرفتم کریستال با کار هایش کلافه ام میکرد. کاش کسی را برای انجام کار های بیرون داشتم تا خودم را خانه حبس میکردم.
حوالی نیمه شب بود؛ به سقف چشم دوخته بودم و در حال مرور هر چه که در این روز ها بر من گذشت. نمیتوانستم از تجربه ام به کسی چیزی بگویم، مطمئن بودم کسی باور نمیکند. اصلا انگار وقتی با کسی هم کلام میشدم، در سرم هیچ اثری از کریستال و اتفاقات پیرامونش نبود. طراح این داستان فکر همه جا را کرده بود. در همین زمزمه ها بودم که باز هم همه جا تاریک شد، امروز برای نهمین بار بود که به اینجا میامدم. اما این بار به کلی با یک ماه گذشته فرق داشت؛ وقتی وارد شدم مسیر هایی مثل جاده هایی که تا به حال هم بودند، با خط های جانبی زخیم و بنفش رنگ، که مثل لامپ های نئونی کمی روشنایی میدادند، پیش پاهایم ترسیم شد. اما دیگر خبری از مکان جدید نبود. اندکی به این طرف و آن طرف نگاه کردم و متوجه شدم که در اطرافم دیوار های نسبتا بلند و تیره وجود دارد. حسی داشتم که تکراری نبود. هربار که به تاریکی میامدم انتظار لحظه ای را داشتم که از آن خارج شوم اما این بار احساس میکردم برگشتی در کار نیست؛ ترس همۀی وجودم را فرا گرفته بود. آهسته چند قدمی به سمت جلو گام برداشتم. ناگهان حس کردم سایه ای بزرگ با فاصله از من ایستاده و انگار شخصی دارد دور و بر خودش را نگاه میکند. ضربان قلبم از ترس بالا رفت و بدون فکر، وارد یکی از کوچه ها شدم و برای فرار از صاحب سایه شروع به دویدن کردم.
ساندر
دیوار ها تقریبا مرتفع بودند و خیلی نمیشد به اطراف دید داشت. وقتی به انتهای کوچه رسیدم متوجه شدم در محیطی مانند یک هزارتو قرار دارم و در آن گیر افتاده ام. یحتمل بازی جدید کریستال بود. در آرامش آنجا میشد صدای پای کسی دیگر را حس کرد که به گمانم تند هم راه میرفت، تنها نبودم. آرام نفس میکشیدم تا طرف مقابل را پیدا کنم. حـس ششمم که به کـار افـتاد چیزی را پـشت ســــر خـودم حـس کردم؛ وقـتی برگشتم، سایه ای روی دیوار در حال حرکت بود و هی با دست خود به دیوار ضربه میزد. سعی کردم نترسم اما نمیشد، آنجا ماندن میتوانست ریسک زیادی را برایم به ارمغان بیاورد. آرام عقب عقب رفتم و بعد از تغییر مسیر، در راهی دیگر پنهان شدم
ماتیلدا
قلبم داشت از سینه ام در میامد، پر محابا میدویدم. چندین بار مسیر خودم را تغییر دادم؛ نمیدانستم باید به کجا بروم یا به دنبال چه بگردم. در همین حال که میدویدم کسی با صدای زمخت صدایم کرد:
صبر کن؛ تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟ با من چکار داری؟
به قدری ترسیده بودم که صدایم در نمیامد؛ در آن لحظه تنها دستوری که از مغزم میگرفتم یکجا ساکن نماندن بود.
ساندر
صدا آشنا بود، اما نتوانستم به یاد بیاورم آن را قبلا کجا شنیده بودم. در این مدت آنقدر چیز های غیر طبیعی دیدم که فقط امیدوار بودم صاحب صدا یک انسان باشد. مسیر های مختلف را رصد میکردم تا ببینم از کجا باید رفت، با اینکه اصلا نمیدانستم انتهای هر کوچه ای که واردش میشوم به کجا میرسد یا اینکه اصلا باید خودم را به کجا برسانم. سعی میکردم کنترل خودم را از دست ندهم و همچنان بر خودم مسلط بمانم که ناگهان چیزی با سرعت از مسیر رو به روی من گذشت؛ دیگر سعی و تلاشم برای کنترل اوضاع بی فایده بود. تمام فکرم روی دور شدن از این شرایط متمرکز شد و بعد از انتخاب اولین مسیری که دیدم، شروع به دویدن کردم.
ماتیلدا
از نفس افتادم، پاهایم میلرزید، بیشتر از این نمیتوانستم ادامه دهم. احساس میکردم به اندازه کافی دور شده ام؛ به دیوار تکیه دادم و اطرافم را نگاه کردم، دلم میخواست خیالم را از بابت تنها بودنم راحت کنم اما زیاد طول نکشید که صدای نفس نفس زدن کسی را شنیدم، هی بیشتر و بیشتر میشد، وقتی به من رسید جا خوردم؛ با اینکه توانی در من نمانده بود اما ترسم بهم اجازه سکون نمیداد. یک نظر دیدمش، اما سریع روی خودم را برگرداندم و با جیغ بلندی شروع به دویدن کردم؛ آنقدر سریع از جایم بلند شدم که حتی نتوانستم ویژگی های ظاهری آن شخص را تجزیه و تحلیل کنم. حتی یک بار هم پشت سرم را نگاه نکردم، فقط میدویدم و لا به لای دلشوره هایم از اینکه آن موجود را خسته کرده ام خوشحال بودم، چون دیگر دست از سرم برداشته بود و دنبالم نمیامد.
ساندر
صدای دوم به مراتب از صدای اول دلهره آور تر بود. نفسی چاق کردم، شاید عقلانی بود که حرفی بزنم تا ببینم اینجا چه خبر است، اما با خود گفتم کمی دیگر صبر کنم شاید اتفاق تازه ای افتاد. همان جا نشستم، خواستم با دمی عمیق خستگی ام را کم کنم که در همان حالت نفسم در سینه حبس شد؛ یک نفر در حال دویدن به سمتم بود، شوکه شدم، نمیتوانستم بلند شوم، گویی سرنوشتم را قبول کرده بودم، با چشمانی پر از استرس منتظر رسیدنش بودم. نزدیکتر که شد او هم مرا دید، اما مکثی کرد و مسیر خود را تغییر داد. جثۀی دخترانه ای داشت. کاملا گیج شده بودم، نمیدانستم میترسانم یا ترسانده میشوم، من در حال فرار کردن بودم یا از من فرار میکردند.
ماتیلدا
مسیر های تو در تو را آنقدر دویده بودم که دیگر نمیدانستم دورم یا نزدیک؛ اما جایی که بودم دیگر نه صدای پایی شنیده میشد نه صدای نفس نفس زدن کسی. کاش حداقل میدانستم چند نفریم، مطمئنم که خیالاتی نشدم و یک نفر آنجا نشسته بود؛ او هم مرا دید، فقط امیدوارم سعی نکند مرا پیدا کند. آه… دلم خیلی برای مادرم تنگ شده، معلوم نیست دفعۀی بعدی برای دیدنش در کار هست یا نه. کوچکتر که بودم، وقتی از چیزی میترسیدم، هر جایی که بودم باید خودم را به او میرساندم. اما حالا، نه من میتوانم پیش او برگردم نه حتی او اگر بود، توانایی محافظت از من را داشت. بیشتر از خودم نگران مادرم بودم که اگر اتفاقی برای من بیوفتد، او چگونه باید به زندگی ادامه دهد.
ساندر
دیگر نمیفهمیدم چه میگذرد، تصمیم گرفتم جرئت کرده، خودم را معرفی کنم تا ببینم چه کسانی جز من اینجا هستند. صبر کردم تا نفسم بالا بیاید، صدای خود را صاف کردم، بلند شدم و ایستادم، اما تا خواستم چیزی بگویم نور نه چندان ملایمی از ارتفاع بسیار زیادی به سمت پایین تابیده شد. حرفم را قورت دادم و بدون توجه به چیزی به سمت آن دویدم، نمیدانستم چرا نور را دنبال میکنم، فقط حس میکردم که باید به آن برسم. چند بار به بن بست خوردم و مجبور شدم مسیرم را عوض کنم. تا به حال تجربۀی کلنجار با یک هزارتو را نداشتم. هرچه به نور نزدیکتر میشدم صدای قدم ها و نفس ها بیشتر میشد اما با وجود ترسم، نمیتوانستم متوقف شوم. انگار نیرویی جلوی ایستادنم را میگرفت. راهم را ادامه دادم تا نهایتا در یک تقاطع به آن نور رسیدم و همزمان با من دو شخص شگفت زده و ترسیدۀی دیگر به آنجا رسیدند. با چشمانمان سر تا پای یکدیگر را زیر و رو کردیم. خیالمان با دیدن هم اندکی راحت شد، چون فکر کنم آنها هم فهمیده بودند که تا الان داشتیم از همدیگر فرار میکردیم. به چهرۀی هیچکدامشان نمیامد که شخصیت منفی این ماجرا باشند، مطمئنم آنها هم مثل من هزاران سوال در مغزشان میجنبید، یکی از آنها مردی تقریبا پا به سن گذاشته اما تنومند و سرحال بود، با مو های کم پشت و ریش بلندِ جو گندمی، و دیگری دختری ریز اندام و کم سن و سال، با مو های پر پشتِ مشکی، که معلوم بود خیلی هم ترسیده است.
ماتیلدا
در حالی که چشمان خود را میمالیدم و خیلی نامحسوس سعی میکردم اشک هایم را پاک کنم، سرم را بالا آوردم. یک پیرمرد در سمت چپم ایستاده بود که بعد از وحشتی که تجربه کرده بودیم، با یک لبخند زیر پوستی، به من نگاه میکرد. لحظه ای یاد دویدن های بی وقفه و جیغ بنفشم افتادم، احتمالا کمی زیاده روی کرده بودم، از خجالت سرخ شدم و نگاهم را ازش دزدیدم. در طرف دیگر من مردی قد بلند با چهره ای جذاب و اندامی متناسب ایستاده بود. میخورد سی تا سی و پنج ساله باشد؛ افسوس که حلقه در دست داشت. بعد از بالا آمدن نفس ها، سکوت توسط آنها شکسته شد.
ساندر- شما چطوری به اینجا اومدین؟ کسی میدونه اینجا کجاست؟
……….
ما الان کجاییم؟
مارتین- بار اولی نیست که میام اینجا؛ اما تا حالا شما رو اینجا ندیدم!
ساندر- منم همینطور….. در واقع تا حالا هیچکس رو اینجا ندیده بودم.
ماتیلدا- یک ماهه که وقت و بی وقت به اینجا میام، اما ایندفعه خیلی طولانی شده و دیگه برنگشتم.
ساندر- من ساندرم…… فکر کنم بهتر باشه یکم همو بشناسیم
ماتیلدا- منم ماتیلدام مارتین- مارتین
ساندر
برای اولین بار بود که به هنگام صحبت کردن با کسی، یادم بود که مدت هاست یک کریستال عجیب پیدا کرده ام که مرا حبس خواسته های خود کرده است. آن را از جیبم در آوردم و ادامه دادم
ساندر- شما هم یکی مثل این دارید؟
فاصله از بین رفت؛ مارتین با عجله به سمتم آمد و آن را از دستم گرفت. یک کریستالِ شبیه به آن را از جیبش در آورد، به آنها خیره شد و شروع کرد به مقایسه کردن. جالب بود که آن هم یک کریستال دارد؛ فکرش را نمیکردم.
مارتین- متفاوتن ساندر- از چه لحاظ؟!
مارتین- کریستالی که من پیدا کردم فقط یه فرو رفتگی روش داره اما مال تو یه برامدگی هم داره.
ماتیلدا
احساس خوبی داشتم؛ با اینکه تا به حال همدیگر را ندیده بودیم اما از نگاه ها اینطور برداشت میشد که انگار سالها بود یکدیگر را میشناسیم. حالا بعد از چند دقیقه که در این تقاطع همدیگر را دیده بودیم، یخ من هم آب شد. بنابراین به آنها نزدیک شدم و کریستالم را از جیبم در آوردم.
ماتیلدا- مال من فقط یه برامدگی داره
مارتین- خیلی جالبه……. اگه اشتباه نکرده باشم؛ این کریستال ها مکمل همدیگن.
ماتیلدا- شاید اصلا بخاطر همین مارو تا اینجا آوردن!
ساندر- مطمئن نیستم
مارتین- چرا هستیم، از وقتی که اینارو پیدا کردیم به اینجا میایم؛ از چند ثانیه شروع شده و حالا نمیتونیم ازش بیرون بریم؛ کریستال ها تحت هر شرایطی باهامونن درسته؟ پس احتمالش خیلی زیاده که مارو به اینجا آورده باشن تا اونارو به هم برسونیم.
ساندر
عجیب نبود که همۀی اینها را میدانست، تقریبا اتفاق مشابه ای برایمان افتاده بود؛ اما هنوز خیلی چیز ها برایم مبهم بود.
ماتیلدا- خب زودتر اینکارو بکنیم تا از دستشون خلاص شیم دیگه!
ساندر- نه، این فقط یه فرضیه ست؛ ما هنوز خیلی چیزارو نمیدونیم.
مارتین- درست میگه دخترم، یکم صبر کن، معلوم نیست بعدش چه اتفاقی میوفته.
ماتیلدا- مثلا چیارو نمیدونیم؟
ساندر- تقریبا هیچی، مثلا اینکه شما چطور این کریستال هارو پیدا کردین یا اینکه اینا دقیقا چی هستن؟
ماتیلدا- من اینو تو زیرزمین خونه پیدا کردم، نمیدونم کی اونجا قایمش کرده بود یا چطوری از اونجا سر در آورده بود.
مارتین- بعید میدونم کسی قبل ما تونسته باشه این کریستال هارو ببینه.
ساندر- آره، چون اگه کسی بود هر کاری که با ما کرد و با اونم میکرد؛ و اگه واقعا هدفشون این بوده که به اینجا بیان، همون هارو وادار میکردن که بیارنشون و دیگه نیازی به ما نبود.
ماتیلدا- شاید قبل از اینکه روش تاثیر بزاره تونسته ازش خلاص شه.
ساندر- نمیتونست، مگه ما تونستیم؟!
یادمه کل هفتۀی اول به این فکر میکردم که پول خوبی بابت این کریستال میدن اما هر دفعه میرفتم و وقتی برمیگشتم خونه، یادم میومد قصد داشتم بفروشمش ولی به کل فراموشِش کرده بودم. بنظرم کریستال همه کار میکنه که لو نره حتی دستکاری حافظه، امکان نداره کسی قبل ما اینارو دیده باشه.
مارتین- کاملا درسته؛ ساندر تو چطوری پیداش کردی؟!
ساندر- چیزی از سرامیک های کف اتاقم باقی نمونده بود، یه گوشه از اتاق کاملا تخریب شده بود، متوقف هم نمیشد، هرچی بیشتر تعلل میکردم اوضاعش بدتر میشد. تا یه روز از سر کنجکاوی و فرار از فکر و خیال شروع کردم به کندنش تا در نهایت به این رسیدم.
مارتین- پس حدسم درست بود! ماتیلدا- چه حدسی؟!
ساندر- اینکه کریستال هرچی جلوش باشه رو نابود میکنه؟!
مارتین- دقیقا، من یه زمین زراعی دارم که اونجا کشاورزی میکنم. چند سال بود که یه تیکه کوچک از زمینم اصلا محصول نمیداد، هیچ گندمی اونجا رشد نمیکرد. از یک وجب شروع شد و سال به سال بزرگتر شد؛ تا جایی که امسال حدود ده تا دوازده متر مربع از زمین بدون محصول موند. هر کارشناسی اعم از خاک و کشاورزی، برای فهمیدن علت به اونجا اومد، زمین رو دید، آزمایش کرد، ولی به نتیجه ای نرسید. دیگه بهش اهمیتی ندادم و گذشت تا بعد از عزاداری برای اعضای خانوادم، برای فراموشی غم و غصه، به جون اون تیکه از زمین افتادم و شروع کردم به کندن، پنج شیش روز گذشت، کم کم داشتم عادت میکردم که هر روز وقتم رو اونجا تلف کنم، تقریبا نزدیک به چهار متر پایین رفته بودم و در حالی که انتظار فوران آب و نفت رو داشتم، این کریستال رو پیدا کردم. از اون موقع داشتم به این فکر میکردم که این کریستال دلیل فاسد شدن خاک و محصولات اون ناحیه است، حالا که تو خبر از خرابی کف اتاقت میدی پس تقریبا دیگه شک ندارم که کار کریستال بود.
ماتیلدا- آرهههه، منم وقتی رفتم زیر زمین هم کفِش ترکیده بود و هم گلدونی که اونجا گذاشته بودیمش کاملا ذوب شده بود؛ اما نمیتونستم باور کنم کار کریستال باشه.
ساندر- ام….. ببخشید…. تو گفتی عزاداری خانوادت؟!
میشه بگی چه اتفاقی براشون افتاد؟
مارتین- تو کمتر از یکماه….. همشونو از دست دادم. اول مادرمو، بعدش همسرمو، و یه هفته قبل از پیدا کردن کریستال، تک پسرم استیون.
ماتیلدا
هوای اطراف کمی سنگین شد، ساندر و مارتین به سختی سعی در پنهان کردن چهرۀی خود داشتند تا اشک های سرازیر شده از گونه هایشان کمتر در معرض دید باشد. ساندر دستی به صورت خود کشید و شروع به حرف زدن کرد.
ساندر- دخترم فقط ده ماهش بود. بعد از چند هفته بیقراری، یه روز صبح با چشمای باز توی گهوارش…….
گهواره اون درست جایی بود که زیرش بخاطر کریستال داغون شده بود
مارتین غصۀی خود را فراموش کرد و دستی به شانۀی ساندر کشید. دقایقی همه جا ساکت شد و کسی چیزی نمیگفت. همه در غم عزیزانشان فرو رفته بوند. اما بنظرم دیگر وقتش بود فضا را از این حالت کرخت خارج کنم.
ماتیلدا- شما هم خواب میدیدید؟
ساندر- آره، مگه تو هم میدیدی؟ خواب دیدن ها منو کلافه کرده بود؛ خواب میدیدم که….. ام…… عجیبه، چرا یادم نمیاد چه خوابی میدیدم!
مارتین- خودتو خسته نکن، کل این مدت که توی هزارتو دنبال هم میدویدیم سعی میکردم یادم بیاد که چه خوابی میدیدم، ولی متاسفانه بی فایده ست.
ماتیلدا- من فقط یادمه مثل الان همه جا کاملا تاریک بود ولی بیشتر از این یادم نمیاد. وقتی هم که کریستال و پیدا کردم دیگه خواب ندیدم.
ساندر- ماتیلدا….خانواده ی تو، همه حالشون خوبه؟
ماتیلدا- من با مامانم زندگی میکنم، اون….. اون به دلایلی دیگه نمیتونه راه بره و از ویلچر استفاده میکنه.
مارتین- میشه بگی به چه دلایلی؟!
ماتیلدا- راستش خودمم نمیدونم، همزمان یا شایدم یکم قبل تر از شروع خواب های من، مامانم حالش خیلی بد شد؛ شب و نصف شب از خواب میپرید و مضطرب به جایی زل میزد؛ گاهی بی جهت گریه میکرد و از چیز هایی که هیچوقت درکشون نکردم حرف میزد و میترسید. کم کم شروع کرد با خودش حرف زدن و وسط این حرف ها یهو جیغ میکشید و خودشو میزد. هیچ روانشناس و بعدشم هیچ دکتری نفهمید که چرا تکلم خودشو از دست داد. مامانم کامل به جنون رسید و یه روز خودشو به قصد خودکشی از پشت بوم پایین انداخت و بعد از اون حادثه دیگه راه هم نتونست بره.
ماتیلدا
بعد از گفتن این حرف ها ، حالا نوبت من بود که چشمانم از اشک خیس شوند. ولی این بار آن مرد های بی احساس با چشم های ریز شده به هم زل زده و به فکر فرو رفته بودند. نمیدانم چه چیزی در سرشان میگذشت که ساندر با بغض محبوس شده در گلویش بالاخره شروع به حرف زدن کرد.
ساندر- وقتی دخترم رفت، اول پسرم و بعد از اون همسرم، دیگه مثل قبل نبودن، کم کم رفتارشون خیلی تند و خشن شد. خواب هایی میدیدن و حتی تو بیداری هم توهم میزدن. پسرم مَت هشت سالشه…… یه روز صبح با لکنت از خواب بیدار شد و بعد چند روز، دیگه نتونست حرف بزنه. هر بار که حرف پزشک رو تو خونه میزدم، همسرم به قصد کشتن به من حمله میکرد. بار آخر نتونستم عصبانیت خودمو مهار کنم و دعوامون شدت گرفت؛ همین باعث شد دست مت و بگیره و به خونه پدریش بره. اونجا خالی بود و فقط اون کلیدش رو داشت. من تا حالا فکر میکردم همۀی این اتفاق ها بخاطر مرگ دخترمه اما……. اما مثل اینکه……..
مارتین- ……کریستال همۀی اعضای خونه رو تحت تاثیر قرار میده تا…..
ساندر- ….تا قویترین رو برای میزبانی انتخاب کنه
مارتین- همۀ اعضای خانوادم پشت هم به همین حال و روز دچار شدن و بعدش منو تنها گذاشتن. کریستال همرو وادار به دیدن خواب هایی میکنه تا تحمل و قدرت افراد رو بسنجه، بعدش قویترین فرد رو انتخاب میکنه و سعی میکنه بوسیلۀی اون به خواسته هاش برسه. و افراد ضعیفِ خونه، یا میمیرن و یا به مرور دیوانه میشن.
ماتیلدا
چشمان ساندر از خشم قرمز شده بود؛ کریستال خودش را در دستش فشرد و آن را با فریادی بلند؛ محکم به زمین کوبید؛ اما کریستال به زمین اصابت نکرد و آرام آرام بالا آمد تا به دستان ساندر رسید. این اتفاق ما را وادار به قبول واقعیت کرد و همین موجب شد خشم ساندر فروکش کند.
ساندر- ما هیچ راه خلاصی از دستشون نداریم؛ اینا مارو کنترل میکنن، حتی همین که
از ثابت وایسادن خسته نمیشیم، نمیشینیم و راه نمیریم، خواستۀی ایناست.
شاید نمیخوان ما از زیر این نور خارج بشیم.
…………..
کاش حداقل میفهمیدیم اینجا کجاست و اینا از کجا اومدن؟
مارتین- نمیدونم اینجا کجاست اما فکر کنم همه مون میدونیم هر جا که هست،
زمان توش معنی نداره.
ماتیلدا- اون اوایل وقتی هنوز مدت زمان کمی اینجا بودم؛ یه روز تو خیابون دوربین کار
گذاشتم تا ببینم وقتی میام اینجا، زمان تو زمین چجوری کار میکنه و وقتی نیستم اون بیرون چه اتفاقی میوفته؛ وقتی بعد از حدود ده دقیقه از تاریکی برگشتم دوربین فقط سه ثانیه فیلم گرفته بود! یجوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. اونجا بود که فهمیدم هیچکس متوجه نبودنِ ما نمیشه و هر چقدر که اینجا زمان بگذرونیم توی دنیای خودمون هیچ عقربه ای حرکت نمیکنه.
ساندر- واقعا چقدر ترسناکه که هیچکس نمیدونه ما چند ساعته اینجاییم!!
…………
خب حالا با همۀی این حرف ها، کسی راجب اینکه کجاییم حدسی داره؟
ماتیلدا- اوممم….. مثلا دنیا های موازی
مارتین- تفاوت دنیای موازی با دنیای ما ترتیب و توالی زمان و اتفاقاتیه که رخ میده؛ این یعنی اونجا زمان هست اما اینکه داره به کدوم سمت میره جای بحث داره و اینکه حوادث میتونن وارونه باشن، یا عقب جلو برن، چیزی که اینجا دیدم یه سر سوزنم به نظریه جهان های موازی شبیه نیست.
اینجا یجور محوطۀی ذهنیه که وجود خارجی نداره؛ یعنی منظورم اینه که وقتی دوربین تو فقط سه ثانیه فیلم گرفته میشه اینطور برداشت کرد که هر اتفاقی که اینجا میوفته
درواقع در جایی بوده که “نیست” هست؛ انگار ما تو عدم زنده ایم
ساندر- خب سوال اینه که فضای ذهنیِ کی؟ من؟ تو؟ ماتیلدا؟ چرا ما تو فضای ذهن خودمون هیچ اختیاری نداریم؟ اصلا ما تو ذهن هم چکار میکنیم وقتی تا حالا اصلا همو ندیدیم؟
مارتین- اول اینکه وقتی راجب فضای ذهن صبحت میکنیم، خودِ آگاهت اونجا هیچ نقشی نداره. ناخوداگاهت اونجارو اداره میکنه که میتونه چهرۀی افرادی رو برات مجسم کنه که تو اصلا یادت نمیاد اونارو کی دیدی.
و دوم اینکه من دارم راجب فضای ذهنی کریستال صبحت میکنم!
دارم به این فکر میکنم که احتمالا کریستال ها مثل یک هوش مصنوعی یا ربات دارای یه برنامۀی از قبل تعین شده هستن و ما مثل شخصیت های یه بازی تو حافظۀی اوناییم.
ماتیلدا- حالا اگه انقدر به تکنولوژی ربطش ندیم، احتمال اینم هست که ما هر بار که به اینجا میایم در حقیقت از کالبد اختری خودمون خارج شدیم؛ بنظرم این فرض به واقعیت نزدیک تره چون بعید میدونم چیزی که شما گفتی خیلی منطقی باشه. با اینکه دلایلتون نسبتا محکمه پسند بود.
مارتین- تنهایی نمیشه از کالبد اختری خارج شد؛ نیاز به یه واسطه یا کسی هست که این مهارت رو داشته باشه. اما با این وجود این احتمال هم قویه.
ماتیلدا- خب وقتی کریستال میتونه مارو مثل شخصیت های یه بازی تو فضای ذهنی خودش زندانی کنه، نمیتونه واسطه ای برای این کار باشه؟!
مارتین-……… به این فکر نکرده بودم!
ساندر- تو اینارو از کجا میدونی؟؟؟ مگه بیشتر از یه کشاورزی؟!
مارتین- من دبیر باز نشستم، و اینکه چرا فکر میکنی یه کشاورز چیزی جز زمان دروی محصولش نمیدونه؟!
ساندر- هوف…. عذر میخوام من فقط….. یکم خسته شدم و عصبی…..
یه چیزایی ذهنمو مشغول کرده؛ یه بار روی دیوار جایی که فکر کنم مدرسه بود، یه جدول عناصر دیدم که هیچ شباهتی به کار مندلیف نداشت؛ عناصر طبیعی زیادی بهش اضافه شده بودن که تو جدول فعلی ردی ازشون نیست و اینکه تو این مدت بار ها ورودی هایی رو دیدم که مطمئنم برای هیچ انسانی طراحی نشده بودن؛ یا خیلی بزرگ بودن یا خیلی کوچیک
ماتیلدا- آره اینو منم زیاد دیدم، حالت باز و بسته شدن اونا و شکل هندسی خیلیاشون عجیب و متفاوت بود.
مارتین- راجب جدولی که دیدی باید بگم که محل تولد عناصر ستاره هان؛ وقتی اونا میمیرن اغلب عناصری تولید میکنن که رسیدنشون به اتمسفر یا سطح سیاره ها، حتی تا قرن ها زمان میبره. این دلیلیه که ما بگیم عناصر زیادی هستن که تولید شدن اما هنوز به زمین نرسیدن تا ما اونارو کشف کنیم. تو سالهای بسیار دوری رو دیدی، زمانی که عناصری جدید با ویژگی های جدید کشف شدن و عناصر زیادی از بین رفتن و در نهایت جدول جدیدی برای دسته بندی اونها ترسیم شده.
اما در مورد اون ورودی ها…….. منم اونارو دیدم ولی جواب محکمی براشون پیدا نکردم.
ساندر- شاید قراره تو سالهای دور فضایی ها به زمین بیان و کنار انسان ها زندگی کنن
مارتین- معمولا اولین چیزی که به ذهن آدم میرسه همینه اما آخه چرا فضایی ها باید تو زمینی که مال اونا نیست جایی رو بسازن که فقط خودشون بتونن واردش بشن؟! راستش من دارم به چیز دیگه ای فکر میکنم. ساندر- به چی؟!
مارتین- مگه غیر اینه که پایان دنیا و روزی که کتاب های مقدس قولشو دادن با از بین رفتن کامل حیات و تغییر شکل زمین همراهه؟! به طوری که هیچ شباهتی با چیزی که الان توشیم نداره…؟!
ساندر- چی میخوای بگی؟!
مارتین- بنظر شما….
این امکان نداره که دنیا بارها به آخر رسیده باشه و هر بار مخلوقات جدیدی روی نسخۀی جدیدی از دنیا متولد شده باشن؟! و این ورودی ها ، چیز هایی که تو آینده دیدیم، مال اونا باشه؟!
ساندر
اینکه حس کنی روزی به گونه ای از بین میروی که هیچکس حتی نمیتواند در موردت حدسی بزند، واقعا رعب آور است. اما نکتۀی زیبای حرف های مارتین این بود که بر
خلاف باور های عمومی مردم،
ما انسانها اولین موجوداتی نیستیم که روی زمین زندگی میکنیم و آخری هم نخواهیم بود . مهم تر اینکه احتمالا این سیاره فقط برای ما به این شکلی است که میبینم، شاید قبل و بعد ما اصلا آن را “زمین” یا “سیارۀی خاکی” صدا نزنند. این میتواند واقعیتی با شکوه باشد؛ الگوریتم بی پایانی که هیچکس نه ابتدایش را دیده نه انتهایش را، و در عین حال همه فکر میکنند قرار است این دنیا بعد از سکونت همنوعان خودشان به پایان برسد. اما فارغ از این مفاهیم، احساس میکنم به راز کریستال ها پی برده ام!
ساندر- مارتین….. تو چقدر راجب فرضیه ات دربارۀی ربات یا هوش مصنوعی بودن کریستال ها مطمئنی؟
مارتین- تقریبا هیچی
ساندر- ماتیلدا…. جواب سوالتو پیدا کردم ماتیلدا- کدوم سوال؟!
ساندر- هیچکس این کریستال رو توی زیرزمین خونۀی تو قایم نکرده.
این کریستال ها همه چی رو راجب تاریخ زمین میدونن و از گذشته هایی که هیچکس ندیده، تا آیندۀی دور رو به ما نشون دادن. یه چیز مصنوعی و ساختۀی یه ذهن محدود نمیتونه انقدر کامل باشه. این کریستال ها کاملا طبیعی هستن و احتمالا طی هزاران سال از اعماق زمین به سطح اون رسیدن و تاریخ کل زمین رو توی خودشون دارن. بخاطر همینه که یکی تو عمق کمتر از یک متر، یکی بعد از چهار متر کندن و یکی احتمالا خیلی نزدیک به سطح زمین پیداش کرده؛ چون تو حرفی از کندن زمین نزدی!
و جایی که ما هستیم احتمالا همون طور که خودت اشاره کردی، خارج از کالبد اختری ماست، که زمان برامون بی معنیه و کسی متوجه ما نمیشه.
ماتیلدا- اوه چقد خفن…. هیچوقت فکر نمیکردم از چیزی انقد خوشم بیاد…. ولی خب اگه اینجوری باشه که تو میگی، چــــرا هر سه کریستالی که انقد خارق العاده و مهمن،
با این حجم از اطلاعاتی که به ما میدن و بالا اومدنشون از اعماق زمین، باید تو لندن پیدا بشن؟!
مارتین- لـــــنــــدن؟! ساندر- لـنــدن؟!
ماتیلدا- آره خب ما لندنیم دیگه چرا تعجب کردید؟!
مارتین- این باور نکردنیه…!
ساندر- اینجا حتی بُعد مکان هم وجود نداره!
ماتیلدا- یعنی چی؟!
ساندر- من تو لندن نیستم! من تو ایالت نیوجرسی زندگی میکنم.
مارتین- مزرعه ای که من این کریستال و توش پیدا کردم توی غرب ایالت ویکتوریاست؛ میدونید استرالیا کجاست که؟ اما چطوری ما داریم باهم حرف میزنیم؟
ساندر- خب همه انگلیسی زبانیم
مارتین- نه، بزار امتحانش کنیم، لهجه ای که من الان دارم حرف میزنم رو فقط بومی های اون منطقه میفهمن. الان شما میفهمید چی میگم؟
ساندر- آره، یعنی اصلا لهجۀی تو تغییری نکرد همون چیزی بود که تا حالا میشنیدم
ماتیلدا- کریستال ها مترجم آنلاین دارن؟!
مارتین- نه ولی به طرز شگفت انگیزی بین ما تله پاتی برقراره…..
ماتیلدا
هر کدام از ما متعلق به یک کشور بودیم؛ اما کریستال و این فضای دلهره آور، ما را اینجا جمع و ارتباطِ میان ما را آسان کرده بود. تجربۀی بی مکانی و بی زمانی خیلی هیجان انگیز بود و البته خیلی بیشتر از خیلی ترسناک؛ چون هیچکس نمیفهمید که نیستیم و اگر تا ابد هم اینجا زندانی باشیم، باز هم کسی نمیفهمد. شاید وقتی توانستم از اینجا خارج شوم درباره اش کتابی بنویسم. در همین حین کریستال درون دستم شروع به داغ شدن کرد و کریستال های ساندر و مارتین که در جیبشان بود، مانند دو آهنربا به سمت هم کشیده شدند.
مارتین- کریستال ها خیلی نا آرومن، فکر کنم دیگه وقتشه به هم وصلشون کنیم
ساندر- خب اومدیم سر جای اولمون. کسی میدونه بعدش قراره چی بشه؟
مارتین- چارۀی دیگه ای نداریم؛ اصلا نمیخوام به بعدش فکر کنم. اونا بخاطر همین مارو تا اینجا آوردن، تا بهشون گوش ندیم دست از سر ما بر نمیدارن.
ماتیلدا- آره موافقم من فقط میخوام زود تر از اینجا برم بیرون بیاید انجامش بدیم
ساندر- تازه داشتم به شما و اینجا عادت میکردم، از اونجایی که دلم براتون تنگ میشه قول میدم بگردم و پیداتون کنم
ماتیلدا
دلتنگی در چشمانمان موج میزد. لحظۀی غریبی بود اما باید از هم جدا میشدیم. آدرس ها را رد و بدل کردیم تا بعد از این ماجرا همدیگر را پیدا کنیم. کریستال ها را در دست راست گرفتیم و آماده شدیم تا با شمارش مارتین آنها را به هم متصل کنیم.
مارتین- آماده اید؟
1
2
3
………
خبرنگار اعزامی وال استریت ژورنال ( نیوجرسی ) :
…. ما در یکی از موقعیت های گزارش شده هستیم تا تحقیقاتمون دربارۀی اتفاق امروز صبح رو کامل کنیم. همونطور که اطلاع دارید امروز صبح گزارشاتی مبنی بر پیدا کردن شخصی نیمه هوشیار بر فراز کوه “راک” به دستمون رسید که به فاصلۀی کمتر از دو ساعت، دو گزارش مشابۀی دیگه هم رسانه ای شد. دو مرد و یک زن به نام های مارتین، ساندر و ماتیلدا، به ترتیب نیمه هوشیار بر فراز کوه های “بوگونگ” در استرالیا، “راک” در نیوجرسی و ” کامبریان” در انگلستان پیدا شدن که در دست راست هر کدوم از اونها سه کریستال متصل به هم با سطوح و ناهمواری های متفاوت قرار داشت که نام دو نفر دیگه شون با رنگ صورتی روی دو تا از کریستال ها نوشته شده بود و ما با استناد به همین قضیه تونستیم نام افراد و این که هر کریستال متعلق به کیه رو تشخیص بدیم. یکی از کریستال ها مرکزی و دارای یک برامدگی و یک فرورفتگیه که نام ساندر روی اون حک شده و کریستال های جانبی هر کدوم فقط یک برامدگی یا یک فرورفتگی دارن. گزارش ها حاکی از اینه که ساندر، کسی که کریستال مرکزی متعلق به اون بوده، در حالت نیمه هوشیار دست خود رو باز کرده و سه کریستال بعد از معلق شدن در هوا، هر کدوم به سرعت در جهتی به پرواز در اومدن. دلایل این حوادث کاملا
نامشخصه و نکتۀی شوکه کنندۀی بعدی اینه که هر سه نفر بعد از هوشیاری به طور کامل حافظه خودشون رو از دست دادند….
یازده سال بعد…
خبرگزاری یورو نیوز :
پدیدۀی پر رمز و راز “چرخه” برای چهارمین بار در سال جاری اتفاق افتاد؛ این بار سه مرد از روسیه ، نیجریه و هنگ کنگ قربانیان این واقعه بودند. در دست راست دو نفر از آنها سه کریستال بود که مـثل همیشه نام هایشان روی آنها حک شده بود و نفر سوم که نام آن روی کریستال مرکزی حک شده، بدون کریستال پیدا شد؛ با توجه به شواهد به دست آمده از سالهای پیش میدانیم کسی که نامش روی کریستال مرکزی حک شده باشد در آخر مسئول رها سازی سه کریستال جدید است.
سالهاست که دانشمندان و پژوهشگران از سر تا سر دنیا مشغول مطالعه بر روی این کریستال ها هستند و حالا با اینکه تعداد زیادی از آنها موجود است اما هیچکس به جواب قانع کننده ای نرسیده است. با توجه به گسترده بودن این اخبار و در عین حال قربانی گرفتن این پدیده، دانشمندان حدس میزنند که این کریستال ها در همان ابتدا با کنترل حافظه افراد برای خود حاشیۀی امنی ایجاد میکنند. طبق معمول نزدیک ترین اقوام و هم خانه های قربانیانِ پدیدۀی “چرخه”، یا مرده اند و یا درگیر جنون دائمی هستند که این را هم میتوان از اثرات کریستال در نظر گرفت. این پدیده سال به سال به دفعات بیشتری تکرار میشود. یازده سال است که “چـرخـه” سایه ای از وحشت را روی جهانیان گسترانده. حال سوال تمام مردم جهان این است که چه زمانی این نگرانی ها به پایان میرسد؟ یا اینکه چقدر طول میکشد تا بخاطر اثرات این فرا اپیدمی تمام مردم جهان چیزی از گذشتۀی خودشان به یاد نیاورند و پرفروش ترین کتابها، خاطرات کسانی باشند که در انتظار قـربـانـی شـدن هسـتـنـد؟!
چند مجنون و معلول ذهنی؟!
چند کشته؟!….