روزی روزگاری در یک روز سرد زمستونی در کنار بخاری در ارامش خوابیده بود. پنجره در را صدا کرد: اهای در جان! میشود کمی بازتر شوی تا من هم گرم شوم؟
در که خواب بود بیدار شد و به پنجره گفت: چرا صدایم کردی! من نمیخواهم باز شوم.
پنجره با نا امیدی گفت اشکالی ندارد..
روز ها گذشت و تابستان از راه رسید
روزی از روز های تابستان در حالی که هوا بسیار گرم بود در به پنجره گفت: اهای مگر نمیبینی من گرمم شده؟ بازتر شو تا بادی به من بخورد
پنجره هم گفت: باشه الان باز میشوم. کمی بعد در از پنجره پرسید: چرا وقتی بهت گفتم باز شوی تو با من به خشونت رفتار نکردی؟
پنجره جواب داد: به خاطر اینکه خشونت کار خوبی نیست و ما همه باید باهم با مهربانی صحبت کنیم
بعد از صحبت های پنجره در گفت: درست است تو راست میگویی من فهمیدم که رفتار بدی با تو داشتم ایا من را میبخشی؟ پنجره پاسخ داد: اری! همین که تو به اشتباه خودت پیبردی خیلی خوب است و سعی کن از این به بعد با همه به خوبی رفتار کنی
در هم به پنجره قول داد که از این به بعد با همه مهربان باشد و ان دو در کنار هم با مهربانی زندگی کردند.