رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

لباس صورتی من

نویسنده: ستایش جمالی

یک روز مانند روزهای دیگر ، مجموعه ای از ثانیه ها و لحظات معمولی ست. زیبارویی از آن بالا مراقب زمین بود که مبادا دسته گلی به آب دهد ، درختان و سبزه زارها داشتند به همراه نسیم می رقصیدند و گل ها به خصوص آفتابگردان ها برایشان کف می زدند. دختربچه ای با یک لباس صورتی براق ،که گل ها و نگین های دوخته شده روی آن در حیاط خانه با پرتو آفتاب دست به یکی کرده بودند و چشم ها را به سوی خود می دوختند ، روی تاب خانه دایی احمد بازی می کرد و شعر کودکانه ای را بلند بلند می خواند؛
ــ« تاب تاب ، عباسی ، خدا منو نندازی ، تاب تاب عباسی … . تاب بالا و پایین می رفت ، انگار دخترک دوست داشت آسمان را لمس کند . چند لحظه صبر کنید! من آن دختر را می شناسم ! آن لباس، آن قیافه ،به گمانم او خود من هستم !؟
همین لحظه از خواب بیدار شدم، رویای شیرینی را می دیدم؛ خواب لباسی که مادرم برایم دوخته بود. خودمانیم ، دلم برای لباسم تنگ شده است. درست است که حالا بزرگ شده ام و به کلاس سوم می روم اما باز هم… .
فکر کنم در انبار باشد ! مادرم همیشه چیزهای قدیمی را در آنجا می گذارد. برای اولین بار که لباس را پوشیدم دایی احمد با ماشین تصادف کرد. بعد از آن مادرم آن را نحس می دانست،بخاطر همین در انبار گذاشت تا من دیگر به آن دست نزنم . خیلی مسخره است ،فقط یک اتفاق بود. از حال دایی احمد هم باید بگویم الان ازدواج کرده و دو دختر نازنین دارد. اول باید صبر کنم تا صبح شود، و بعد باید جوری مادرم را راضی کنم که اجازۀ ورود به انبار را به من بدهد. کم کم خورشید خجالتش را کنار گذاشت و هدیه ی درخشانی رابه زمینی ها بخشید.آسمان آبی تر و زیباتر از همیشه است. حوصله برای بیدار شدن نداشتم اما فکر لباس صورتی ام مرا از رخت خواب بیرون کشاند . هنگام خوردن صبحانه یک قند در چایی افتاد و مادرم گفت:
_«انگار قرار است کسی بیاید».

مادرم داشت با پدرم راجع به سقف حمام حرف میزد و مثل هر روز برادر کوچکم، پیمان را آماده میکرد. فقط یک سال دیرتر از من به دنیا آمده است.بگذریم،با مِن مِن کردن حرف خواب و لباس را پیش کشیدم ولی مادرم به من اجازه نداد. اما من آن لباس را می خواهم. قایمکی به زیر زمین رفتم و صندوق قدیمی را پیدا کردم. پر از گرد و غبار خاطره بود. لباس صورتی کودکی ام هنوز نو مانده بود ،چون یکی دو بار بیشتر نپوشیده بودمش. برایم زیادی کوتاه شده بود . دیگر قابل پوشیدن نبود. ای کاش تو هم پا به پای من بزرگ می شدی. هنوز مثل گذشته چین های پایین دامنش رادوست دارم. گل های سفید آن به لطافت گل های بهاری است که دسته به دسته بر روی دامنش نشسته بودند.یک لحظه حس کردم که با لمس کردن آن یک دسته شکوفه ی بهاری در لا به لای انگشتانم لمس می کنم. لباس را در یک کیسه گذاشتم و از زیرزمین بیرون آمدم. پیمان با آن تفنگ آب پاشی که خاله فریبا برایش خریده بود روی من آب می پاشید و مرا عصبی میکرد و من هم دنبالش دور حیاط دویدم. ناگهان سقف حمام داخل حیاط ریخت ! و همه بهت زده به سمت آن دویدیم . پدرم گفت؛
ــ «یعنی چی؟ چه جوری این جوری شد؟ چرا انقدر راحت ریخت؟ »
پدرم رفت دنبال آقا مجید تا بیاید و سقف را به کمک یکدیگر درست کنند. مادرم هم داشت گلایه می کرد که چرا سقف حمام ریخت؛«ای خدا،چیکار کنم؟چرا اینقدر من بدبختم که سقف حموم باید روی سرم خراب بشه؟».
من رفتم داخل خانه روی ایوان ایستادم و لباسم را از کیسه بیرون آوردم تا نگاه کنم ناگهان باد شدیدی آمد. لباس را باد از دستم دزدید. تا می توانستم سریع دویدم. مادرم گفت؛ «کجا می ری؟».
من هم جواب نداده رفتم. در کوچه لباسم را دنبال می کردم.افتاد روی سیم های برق.تا به تیر چراغ برق رسیدم، دوباره آن را باد برد و من هم باز دویدم. چند تا خانه جلوتر، لباسم به شاخه های یک درخت گیر کرد .جوری که انگار شاخه ها آن را در آغوش گرفته بود.حالا فقط مانده بود یکی برود بالای درخت و آن را برایم بیاورد، ولی کی؟ تو فکر بودم که صدای برادرم آمد. گفت؛
ــ من به یه شرطی اونو برات میارم . ــ چه شرطی؟ ــ باید تمام مشق های منو بنویسی. ــ «هه هه هه!خیال کردی،خواب دیدی خیره. ــ «هه هه هه،هندونه…تازه برام خوراکی هم می خری…وگرنه به مامان میگم .

ناچار شدم قبول کنم. حالا علاوه بر مشق خودم، باید مشق های شب او را هم می نوشتم . پیمان دوچرخه اش را گذاشت کنار دیوار و بعد از درخت بالا رفت . روی یکی از شاخه هایش نشست و لباس را پایین انداخت. داشت پایین می آمد که ناگهان پایش پیچید و افتاد زمین و شروع کرد به داد و بی داد کردن. همه جمع شدن و مادرم هم خبردار شد.اورا به بیمارستان بردند‌ من لباس را برداشتم و به خانه آمدم .مادرم به خانه آمد و بدون اینکه چادرش را دربیاورد لباس صورتی ام را برداشت و برد قایم کرد. به او گفتم؛
ــ «مامان برای چی این کار رو می کنی؟ ــ «هرچی می کشیم ازدست این لباسه.ازصبح خروس خون تا الان. باید ببرمش بذارمش یه جایی که دیگه دستت بهش نرسه، باید آتشش بزنم.این نحسه، شگون نداره.
عصر شد و پیمان با پای گچ گرفته شده برگشت. صدای مادرم را شنیدم که می گفت؛
« پریا آماده شو، باید بریم خونه عمو مهدی.امروز تولد دختر عموته .»
دختر عمویم ، شیدا، امروز چهار ساله میشود. داشتم دنبال لباس آبی ام می گشتم که با آن به مهمانی بروم. مادرم گفت داخل آن اتاق، کنار آشپزخانه است. مادامی که داشتم دنبال لباسم می گشتم ، قبای صورتی را پیدا کردم. مادرم داخل کمد پایینی قایمش کرده بود. آن را برداشتم و یواشکی داخل اتاقم بردم. داشتم به لباس نگاه می کردم که مادرم در را یک هو باز کرد و من هم دست پاچه شدم و لباس را داخل یک کیسه که در اتاق بود گذاشتم .
ـ پریا.دخترم.چرااینقدرمثل مجسمه یه جا وای می ایستی.زودباش بریم.
من هم که به تته پته افتاده بودم گفتم:
_باشه الان آماده می شم.
و مادرم کیسه را برداشت که از بخت بد داخلش هدیه تولد شیدا بود. رفت و پشت سرش در را هم بست. من هم به این فکر کردم وقتی به خانه ی عمو مهدی رفتم ، لباس را به فاطمه دختر بزرگه عمو بدهم تا بعد ازش پس بگیرم. در راه همش به کیسه دست مادرم نگاه می کردم. خلاصه، رسیدیم اونجا و همگی به شیدا تبریک گفتیم. پدرم شیدا را بغل کرد و با لبخند گفت؛ «تولد برادرزاده ام مبارک »
همه سرگرم بودند که من فاطمه را کنار کشیدم و لباس را از توی کیسه بیرون آوردم. تا خواستم بگم این…، شیدا جیغ زنان به پیش من دوید؛
ــ« وای،مامان.پریا برام لباس هدیه آورده اون هم به این قشنگی. زن عمو گفت؛ ــ«عزیزم دستت درد نکنه.چرا زحمت کشیدی؟ وای،چه لباس خوش رنگی. من هم کمی مکث کردم و فقط گفتم؛ ـ قابلی نداشت .
شاید این تنهاترین حرف یا بهترین حرفی بود که میشد زد.وای ! من می خواهم لباسم را باز بپوشم.می خواهم باز نگین هایش را لمس کنم.منتظر عکس العمل مادرم بودم که مادرم فقط با صدای بلند خندید.بعد از مادرم پیمان و پدرم به خنده افتادند و من هم آن وسط کمی لبخند مصنوعی زدم.همه خوشحال بودند و من یک گوشه نشسته بودم و الکی حرف میزدم. شب که به خانه برگشتیم،به این فکر می کردم که اگر من به آن خواب توجه نمی کردم مادرم اجازه نمی داد من به زیرزمین بروم،حمام خراب نمی شد،پای برادرم نمی شکست ومن آن لباس را بر نمی داشتم…هنوز داشت در انباری خاک می خورد.

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.