آدمها وقتی که موعد رفتنشون میرسه، خیلی بی دست و پا هستن و خیلی هم نیازمند به بقیه! توی لحظه ای که می خوای زمین رو برای آخرین بار حس کنی و قدم زدن روی شن های دریا رو به یاد بیاری، دلت برای تمام لحظاتی که می تونستی قدم برداری و کنار آب بدویی تنگ میشه و پشیمونیت می گیره که چرا وقتتو تلف کردی و زمان رو وقف یه عالم کارای بی ارزشی کردی که حالا حتی اونا رو به یادم نمیاری!
و فقط دلت کسی رو می خواد که در لحظات آخر بالای سرت بشینه و برات از ساحل و شن های آب خورده حرف بزنه! به کسی که حرف های آخرتو بهش بزنی و بهش بگی که به جای من از زندگیت نهایت لذت ها رو ببر و خودتو درگیر جاه و مقام و طمع نکن!
واقعاً تلخه که لحظه های آخرودر سکوت بگذرونی! خصوصاً برای افراد مسنی که توسط خانوادشون در جامعه رها شدن!
برای همین آدمهایی مثل من هستن!
توی قسمتی از سازمان بهزیستی، توی یه دفتر نسبتاً کوچیک برای خدمت به این آدمها، مشغول کاریم! و به موقع نیاز با یک زنگ تلفن، برای خدمت رسانی به محل اعزام میشیم!
کارمون چیه؟! به ما “فرشته مشایعت” می گن! میدونین چرا؟ چون قبل اینکه حضرت عزرائیل بیاد، ما میاییم! پیش آدمهایی که تا مرگ فاصله چندانی ندارن و مجبورن مرگ رو در تنهایی طی کنن! مثلاً از خانه سالمندان بهمون زنگ میزنن و اطلاعات آدمهایی که دارن از دنیا دست میکشن رو میگن و ما به عنوان یکی از عزیزانشون میریم که در غم و دردهاشون سهیم باشیم.
اول اولاش این برای هممون سخته که دست کسی که در حال «احتضاره» رو بگیریم! در حالی که مرگشون رو با بی جون شدن دستاشون میون دستامون متوجه بشیم و این خیلی سخته! خصوصاً اگه اولین بارت باشه که این کارو انجام میدی! تا چند روز بعد دستها و گریه های آدم مرگ چشیده رو یاد میاری که چقدر دلگیرانه دنیا رو ترک کرد! و غمناک ترین این مرگ ها متعلق به کساییکه فرزندانشون اونا رو ترک کردن!
این آدمها موقع مرگ فرزندشونو نفرین نمی کنن ولی به خداشون میگن که امیدوارن بچه های اونام این بلا رو سر اونا نیارن! و تو این حرف، غم های زیادی نشسته که در وصفشون نمیشه چیزی گفت!
الیته ناگفته نمونه که کار ما همیشه حاضر شدن به بالین افراد کهنسال نیست و چه بسا با انسانهای جوانی هم مواجه میشیم که یا امید خود شونو به زندگی از دست دادن و یا اینکه بین دو راهی رفتن و ماندن مردد هستن
ما فرشته های مشایعت در کارنامه های خدماتمون یه خاطره های عجیبی هم داریم! برای من اون خاطره، یه خاطره خیلی عجیب در تمام عمرم محسوب میشه!
و این تجربه حتی از اولین تجریه کارم هم عجیب تر هم هست و دلم رو می لرزونه و اون درباره یه پسر جوون هست و باید بگم که این دقیقاً 2 سال پیش اتفاق افتاد و من رو خیلی درگیر خودش کرد! حتی هنوزم منو درگیر خودش کرده.
اون پسر یه دانشجوی بازیگری بود که خیلی برای رسیدن به هدف هاش تلاش کرد! از صبح تا پاسی از شب کار می کرد وبه عنوان کارگر نیمه وقت تو چند تا رستوران مشغول گارسونی شد! و با در آمد ناچیزی که بدست میاورد سعی داشت که هم خرج مادر پیرش رو تأمین کنه و هم به حرفه رویایش برسه! اما مجبور به کاری شد که آینده شو ازش دزدید! وباعث شد روی تخت بیمارستان بیفته! چهار روز قبل مرگش بود که از طرف بیمارستان با ادارمون تماس گرفتن و درخواست یه فرشته مشایعت کردن! مدیرمون هم منو برای این کار فرستاد! و شرایط اون شخص رو برام گفت قانون اول کارمون هم این بود که وقتی به در اتاق بیمار می رسی نباید احساس یأسی که برای بیمار در حال احتضار داری رو بروز بدی و نباید بهش واکسن یأس تزریق کنی و نه هم بهش سرم خوش خیالی.
فقط مثل دوستی که سالهای ساله اونو می شناسه بهش گوش کنی و اجازه بدی هر طور خودش دوست داره روزهای آخر زندگیش رو بگذرونه! پس من هم همین کار رو کردم. در زدم و وارد اتاقش شدم! داشت کتاب می خوند! پسر لاغر اندام و سفید گونه ای بود که یه عینک گرد خنگولی رو چشماش داشت یه کلاه بافت هم رو سرش! با خوش رویی بهم سلام کرد و ازم خواست بشینم! بعد هم ازم پرسید که آبمیوه یا چیزی میخورم یا نه؟! تشکر کردم و ازش درباره کتابی که می خوند پرسیدم!
گفت که یک کتاب درباره فن بیان در بازیگریه که به تازگی اونو خریده و قصد داره تا آخر هفته بعد تمومش کنه! با شنیدن این دلم لرزید! اون فقط چهار روز دیگه زندست و می خواد تا هفته بعد اون کتابو تموم کنه؟!
آدم وقتی از چیزی متعجب میشه هر چقدر هم سعی کنه اونو از بقیه مخفی کنه بازم موفق نمیشه چون چشماش اونو لو می دن! پس پسر با دیدن من گفت: «چیه؟! تو هم باور داری که من زیاد دووم نمیارم؟ من قرار نیست به این زودیا برم اون طرف! خدا! مرگ من دست اونه و میدونم اون منرو نجات میده!»
چیزی که تمام آدمهای بیمار رو امیدوار می کنه همین امید به لطف خدا هست که البته خیلیها رو هم نجات میده! و اون پسر هم به لطف خدا امیدوار و چشم به راه بود!
بعداز شنیدن این حرفش سعی کردم بحثو عوض کنم و با خنده ای این بحث رو پیش ببرم که :
«هی! معلومه! تا خدا نخواد برگ ازدرخت نمیوفته! » و بعد سعی کردم درباره کتاب هایی که خوندم و شغل بازیگری باهاش صحبت کنم!
کم کم یخ بینمون آب شد و روز اول با این حجم از پیشروی به اتمام رسید!
روز دوم! میدونستم که فقط دو روز دیگه تا پایان عمر اون آدم باقی مونده و تصمیم گرفتم براش هدیه ای بگیرم که بتونه با خودش به اون دنیا ببره! قطعاً از خودت می پرسی آدم که چیزی رو با خودش نمی تونه ببره اما من معتقدم آدمها تمام چیزیهایی که در ذهنشون هست رو تمام اتفاقات شاد و غمگین زندگی و هر چیزی که براشون در ذهن عزیز محسوب میشه رو در هنگام مردن هم با خودشون به دنیای بعد از مرگ می برن!
پس تصمیم گرفتم برای پسر هم خاطره خوشی ایجاد کنم تا هدیه ای برای راهش باشه! براش یه فیلم از بچه های کوچیکی که کارهای احمقانه و خنده دار می کنن تهیه کردم تا اونا رو ببینه و باهاشون بخنده! و براش هدیه خوبی بود!
پس فیلم رو توی لپ تاپم ریختم و با لب تاپ به بیمارستان رفتم اما دیدم اتاقش و تختش خالیه! هول کردم و با عجله به پذیرش رفتم و درباره اون پسر شروع به پرس و جو کردم!
ولی پرستار گفت که نگران نباش چون امروز وقت دیالیز شه و تا نیم ساعت دیگه بر میگرده، به تخت و اون موقع می تونم ببینمش!
نفس راحتی کشیدم و رفتم تو اتاقش! لپ تاپ رو از کیف در آوردم و مشغول کار کردن با اون شدم.
بعد نیم ساعت با چند تا از پرستارها اون پسر به اتاق اومد! با کمک اونها روی تخت رفت و بعد که متوجه من شد با خوش رویی از من استقبال کرد! هر چند که سعی می کرد دردی که داره می کشه رو ازم مخفی نگه داره ولی از چشمهای اون درد رو می شد احساس کرد!
و همچنین از لرزشی که هنگام حرف ردن باهام داشت! ولی اون سعی می کرد این دردها رو از خودش و من مخفی کنه! من اینو خوب میدونستم که بعد دیالیز چه دردی می کشه و ناراحت میشدم اما چیزی که منو بیشتر ناراحت می کرد این مخفی کاری درد بود که پسر انجام میداد!
خواستم تنهاش بذارم تا شاید احساس راحت تری داشته باشه اما مانعم شد.
پس رفتم سراغ لپ تاپو فیلم رو نشونش دادم! با دیدن کارای خنده دار بچه ها اولش شروع به خندیدن کرد ولی از یه جایی به بعد این خنده تبدیل به گریه شد!
بهش دلداری دادم و سعی کردم از اون حال درش بیارم و تا حدودی تونستم. بعد که یکم آروم شد . شروع کرد از رازهای زندگیش برام صحبت کردن!
از مادر پیرش گفت که چند ساله حالش خیلی بده و توی خونه بستریه! از پدرش گفت که تو جوونی با ماشین تصادف کرد. برام از سختی های زندگی گفت که چند ساله روی دوشش آوار شده بود!
برام از شروع بیماریش گفت که از سر نداری مجبور به فروش کلیش شد و همین کار کلید بیماری الانش رو زد!
اون گفت که برای کسی مثل اون، که روزی 16 ساعت کار می کرد، زندگی با یه کلیه نمی چرخید!
«برای چنین آدمی حتی پیوند کلیه شدن هم نیاز هست! میگفت که به محض پیوند از روزی که رفته سر کار و خواسته مثل قبل رفتار کنه همه چیز خراب شده و کم کم بدنش شروع به تحلیل رفتن کرده! »
میگفت: حقمه چون تو کار خدا مداخله کردم و از بدنم سوء استفاده ! ولی قصد ندارم به این زودی برم می خوام زنده بمونم و از خدا یه فرصت دیگر بگیرم! می خوام ما بقی عمرمو به مادرم خدمت کنم و از خدا بابت کاری که کردم عذر خواهی کنم»
از همون جا بود که فکری افتاد تو ذهنم! یعنی نمیشه براش کاری کرد؟ یعنی واقعاً باید دست رو دست بزاریم و منتظر مرگش بمونیم؟ واقعاً این انسانیته؟ به عنوان فرشته مشایعت، مگه من فقط باید به مرگ مشتری فکرکنم؟ و به پولی که بعد از مرگ اون، دریافت می کنم؟ نه ! من یه انسان هستم! مخلوق خدایی که وجودش رحمته! پس برای همنوعم باید فداکاری و دلسوزی داشته باشم! اصل کارم همینه! غیر این که برای کمک و امید دادن و کم کردن غم مشتری هاست که کار میکنیم؟!
در درجه اول من باید زندگی دنیوی آدما رو بسازم و ردیف کنم بعد او نارو برای دنیای بعد آماده کنمشون!
چیکار می تونم برای زندگی این جوون انجام بدم؟ داشتم به این ها فکر می کردم که یهو پسر شروع به سرفه کرد و بعدش خون بالا آورد! سریع رفتم به پرستارا خبر دادم و اونها هم اومدن! وقتی اونها داشتن کارای لازمه رو انجام میدادن پسر خیلی بی تابی می کرد و گریه امونش نمیداد و هی زیر لب می گفت: «داری کیو گول می زنی پسر؟! تو کارت تمومه! من دیگه نمی کشم! تموم تنم درد می کنه! باید بمیرم! با مرگ راحت میشم!»
سریع از کوره در رفتم و ناخودآگاه گفتم که : «هی! معلوم هست چی میگی؟ تو خوب میشی! یادت رفته یه مادر پیر داری که باید از اون مراقبت کنی؟! می خوای تنهاش بذاری تا اونو به خونه سالمندان ببرن؟ هی! تو خیلی کارها داری! من می خوام توی اولین نقشی که بازی می کنی ببینمت! مگه تو کلی تلاش نکردی؟ مگه تو همه این کارها رو برای آرزوهات نبوده که کردی؟ طاقت بیار پسر! …»
پرستارا با تعجب نگاهم کردن! میدونستم دارن به چی فکر می کنن! من وظیفه ام این نبود که به پسر امید واهی بدم! درسته ! من هم به اون امید واهی نمیدادم اون به خدا امیدوار بود و خدا هم همه چیزو عوض می کنه !آدمها چه کارن؟
هزاران بار دیدیم که آدمها هیچ کارن! اگر بحث مشایعت باشه همه ما می میریم! و حتی اون پرستارها هم میمیرن پس همه ما یا اون پرستار ها هم به مشایعت نیاز داریم.
ولی می تونیم به خاطر مرگ از زندگی چشم پوشی کنیم؟!
تمام این حرف ها تو ذهنم می گشت؟ پسر آروم شد و با خنده نگاهم کرد!
آره! این درسته! من با کمک خدا واسطه نجات اون میشم! ان شاء الله!
از پسر خداحافظی کردم و به سمت پذیرش رفتم وبا پرستارها صحبت کردم و ازشون خواستم که با دکترِ پسر برام قرار ملاقاتی بگیرن اونا هم بعد کلی نه و نمیشه وقتی اصرارمو دیدن قبول کردن و گفتن میتونم فردا ساعت 9 صبح با ایشون صحبت کنم!
صبح وقتی برای صحبت با دکتر آماده میشدم، مردد شده بودم و دودل! با خودم میگفتم«آیا از انجام این کار اطمینان داری؟!» ممکنه شرایط پسر برات پیش بیاد و ممکنه خانوادت باهاش مخالفت کنن! »
ولی در نهایت به تصمیمی که گرفتم پایبند بودم و برای صحبت با دکتر به بیمارستان رفتم!
سومین روز پیش بینی مرگ پسر توسط دکترا بود، و من تصمیم داشتم جلوی این اتفاق رو بگیرم! توی اتاق با دکتر صحبت کردم و درباره پیوند و اهدای کلیه پرسیدم!
دکتر زیاد امیدوار نبود و می گفت که احتمالاً فردا روز آخریه که پسر می تونه تو دنیا باشه و ممکنه سر عمل بره! دکتر موافق بود که توی واپسین روزهای عمر اون، پسر رو اذیت نکنیم بزاریم در آسوده بودن جون بده ولی از طرفی هم کورسوی امیدی در دل دکتر وجود داشت که به یه جرقه نیازمند بود و من کافی بود اون جرقه رو بزنم! پس به دکتر گفتم: «آقای دکتر ! این پسر هنوز به زندگی امیدواره! می خواد زندگی کنه و بازیگرشه! سختیای زیادی برای این کار کشیده و مادر پیری داره که هر لحظه توی بستر داره پسر شو دعا می کنه و از خداش می خواد که اونو بهش ببخشه! این پسر هنوز به دنیا دل بستگی داره! خیلی زوده که بره! چرا وقتی می تونیم کاری براش کنیم امتحان نمی کنیم شاید زندگیش بسته به این عمل باشه! شاید اگر این عمل رو انجام بده زندگیش بهش برگردونده بشه! شما می گین تا فردا می میره! ولی اگه با این عمل از مرگش جلوگیری شد و ما با انجام ندادنش مسبب مرگ اون بشیم اون موقع وجدانتون اجازه میده که شاهد مرگش باشید؟ »
دکتر سرشو انداخت پاینو به فکر فرو رفت بعد گفت: «پس منتظر چی هستی؟ همین الانشم وقت زیادی نداریم برای پیوند کلی آزمایش باید بدی وکارای دیگه ای هم هست شاید اصلاً کلیت بهش نسازه و برای این باید خودتو آماده کنی!»
شوکه شدم و استرس زیادی گرفتم! نکنه کلیم بهش نخوره!…
تمام آزمایشات رو انجام دادم و با استرس اینکه کلیم بهش میخوره یا نه سر کردم! کلی خدا خدا می کردم که آزمایش باآزمایشای پسر سازگار باشه!
دکتر هم پیگیر کار من شد و روند آزمایش و نتیجه رو سریع تر کرد و بالاخره جواب بعد یه ساعت اومد….
خب نتیجه آزمایش…..
خب باید بگم که ……. آزمایش شما به پسر بیمار …. می خوره!
خیلی خوشحال شدم و به یکی از دوستام زنگ زدم که به خانوادم اطلاع بدن البته بعد عمل!
منو وپسرو به ریکاوری بردن!
طفلی پسر نمی دونست چی داره پیش میاد چون من از کادر درمان خواستم بهش نگن که این کارو این کلیه برای فرشته مشایعتی هست که هر روز می بینه!
و رفتیم برای عمل! قبل عمل دکتر درباره سختیای بعد عمل گفت! گفت که دیگه نمی تونم کارای سنگین انجام بدم و مثل قبل باشم! هر چند که خیلی از آدمها با یه سبک زندگی سالم می تونن سالهای سال با یه کلیه زندگی کنن!
و ازم خواست دربارش خوب فکر کنم!
ولی من ازقبل به همه اینا فکر کرده و آماده شدم و داوطلب!
عمل روشروع کردن و من توی بیهوشی دیگه حالیم نشد که چه خبر شده!
بعد از اومدن به ریکاوری و طی کردن مدت بهوش اومدنم، اون موقع که عقلم اومد سر جاش؛ با درد عظیمی توی ناحیه کلیم به خودم اومدم و متوجه شدم که چرا اینجاام و پیوند و اهدای کلیه یعنی چی! دکتر راست می گفت که عمل سختیه!
اون موقع یاد پسر افتادم! یعنی نتیجه عمل چی شد؟ اون هنوز زندست؟ عمل سازگار بود؟ خدایا اون تونسته از پس این پیوند بر بیاد؟
هنوز گیج اثرات بیهوشی بودم!
به سختی پرستارا رو صدا کردم و خوشبختانه یکیشون که توی راه رو در حال گشتن بود، به اتاقم اومد و از اون پرسیدم که تکلیف اون پسر چی شده؟
پرستار سرشو تکون داد و آهی کشید و گفت: «رفت توی کما!»
با نگرانی بلند شدم! یعنی چی! یعنی من باعث این اتفاق شدم؟!
از پرستار خواستم بهم توضیح بده که چه اتفاقی افتاده!؟ و اون هم اینکارو کرد و گفت که بعد عمل پسر یهو رفت تو کما! ومعلوم نیست کی بهوش بیاد!
خیلی نگران بودم! مسبب اینکار من هستم نه؟
در همین بین خانوادم اومدن داخلو شروع کردن به سرزنش کردن من که چرا اینکارو بدون اجازه ما انجام دادی و چرا اینکارو کردی!؟ ….
خلاصه از اون روز تا موقعی که توی بیمارستان بستری بودم کارم این شده بود که با ویلچر برم بالای سر پسر و اونو از پشت پنجره CCU ببینم و براش دعا کنم! خیلی اوضاع بدی بود!
کار من دعا کردن برای اون شده بود و از نگرانی که برای اون داشتم سختیای عملی که کرده بودم فراموشم شد و از خودم بی خیال شدم .
خیلی نگرانش شده بودم! دوست داشتم یه بار دیگه چشماشو باز کنه و با خنده بهم سلام کنه!
دوست داشتم یه بار دیگه صدای مهربونشو بشنوم! دوست داشتم یه لحظه هم شده ببینمش که داره از بازیگری برام با عشق صحبت میکنه!
پس فقط برای برآورده شدن این آرزوم دعا می کردم تا حالش زود خوب بشه و سلامتیشو پیدا بکنه.
تا اینکه رسیدیم به روزی که موعد ترخیص من از بیمارستان رسیده بود!
تو فاصله تسویه حساب که خانوادم داشتن انجام میدادن، من برای آخرین بار به دیدنش رفتم!
ناخودآگاه شروع به گریه کردن کردم ! قلبم درد می کرد! احساس می کردم با رفتنم یه چیز ارزشمندو دارم ناخواسته جا میذارم!
دستمو روی شیشه CCU گذاشتم و با اشک باهاش صحبت کردم:
«هی! من می خوام یه بار دیگه صداتو بشنوم! می خوام صداتو یه بار دیگه بشنوم و اسمتو ازت بپرسم!
می خوام تو رو بشناسم! تو رو خدا بهوش بیا!»
بعد رو به آسمون به خدا گفتم: «خدایا به عزتت قسمت می دم ازت می خوام اون به آغوش مامانش برگرده.»
اون پیرزن به جز تو و این جوون کسیو توی این دنیای بزرگ نداره! یه بار دیگه اونو به مادرش بده اینارو گفتم و ویلچر به سمت خروج حرکت دادم! تا اینکه صداهای عجیبی از پشت سر شنیدم صدای دستگاه هایی که بهش وصل بود عجیب و بلند شده بود و سریع تر صدا می کرد!
از شنیدن اون صدا پرستارای اون بخش به سمت اتاق دویدن ورفتن بالای سرش . یکم که دقت کردم دیدم پرستارابا شگفتی و با خنده دارن به هم نگاه می کنن!
این نشونه خیلی خوبی بود! و اون پسر به دنیا برگشت! همه چیش به حالت طبیعی خودش برگشت! دیگه خبری از مرگ نبود! اون پسر شفا گرفت! و چشماشو باز کرد و نگاه گرمی به من انداخت! انگارری که تمام حرفامو شنیده باشه از زیر ماسک اکسیژن بهم خندید و با دستش تو هوا چیزی نوشت! سعی کردم چیزایی که می نویسرو بفهمم و در آخر به چیزی که نوشت آگاهی پیدا کردم!
“فرشته مشایعت حالا فرشته ای هست که خدا به حرفش گوش داد! و آرزوی اونو بر آورده کرد! و حالا من دانیال ! اینجام!”