رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قانون شکنی

نویسنده: هستی رضوی

روم باستان،قرون وسطی

 

بیشتر قدرت حالا در دست کشیشان و کلیساست،ادوارد فیلیپس یکی از کشیشان اصلی و شدیدا تابع قوانین است.

به روزی می رسیم که صدای بلند گریه نوزادی در کلیسا می پیچد و ربکا پا به دنیا می گذارد؛دنیایی که انتخاب های زیادی رو به رویش نذاشت.

از همان کودکی پدرش قوانین کلیسا را به او یاد می دهد و برای کوچیک ترین خطایی هم از او می خواست که از خداوند طلب مغفرت کند.بچگی ربکا در کنار خدمتگزاران و راهبه ها می گذرد و مثل آنها نشست و برخواست  می کند،انگار که همه چیز از پیش تعیین شده باشد، همه می دانند که او نیز یک راهبه خوهد شد؛ ادوارد و همسرش این را می خواستند، از نظرشان دختر یکی یکدانه اشان باید همیشه پاک و الهی بماند، پس تنها راهش راهبه شدن بود.

شاید ربکا در دروران کودکی اش با این موضوع مشکلی نداشت اما پا به مراحل بعدی زندگی اش که گذاشت با چالشی روبه رو شد؛چالش؟شاید…شاید با آن سرباز زخمی،شاید با آن چشمان تیره  درشت و صورت خسته، شاید بهتر بود هیچ وقت با سباستین روبه رو نمی شد.

 

صدای هم همه ای عجیب از بیرون آمد که مزاحم تمرکزم شد،حواسم را بیشتر جمع کردم و نوشتن دعاها را تمام کردم.به سمت پنجره رفتم اما از اینجا فقط مردانی لباس رزم پوش مشخص بودند که یکدیگر را هل می دادند تا زودتر وارد بشن.لباسم را مرتب کردم و از پله ها  بی صدا پایین رفتم،قایمکی به سرباز های زخمی و بی رمغ ،که با صدایشان سالن را روی سرشان گذاشته بودند نگاه کردم.همین طور نگاه می کردم که انگار یک جفت چشم ،متوجه حضور من شد.به سمتش برگشتم و به او چشم دوختم ،نمی خواستم برای خودم دردسر درست کنم؛ولی نگاهم به نگاهش گره خورده بود،خسته بود و پایش هم زخمی . خودم را بیشتر به سمت دیوار کشیدم ولی انگار فرقی نکرد هنوز همانطور نگاهم میکرد طوری بود که گویی می خواست در من چیزی کشف کند؛این نگاه خیره را گستاخی می دانستم،و از این گستاخی عصبانی شدم و مقداری هم خجالت کشیدم هر لحظه که بیشتر می گذشت انگار با آن طرز نگاهش مرا ذوب میکرد ،بیشتر ماندن را جایز ندانستم و همان راه رفته را بازگشتم.به اتاقم که رسیدم حال عجیبی داشتم،انگار که…نمی دانم،فقط حسی نو بود.اما نه!این خط قرمز بود.شاید بزرگترین گناه برای یک راهبه بود.در آیینه نگاهی به خودم انداختم،گونه ام رنگی به سرخی گل های رز لطیف و خوش رایحه گرفته بود.غوغایی در دلم پدیدار شده بود که فقط موقع خطاهایم به سراغم می آمد،اما برای چه؟من که خطایی مرتکب نشدم!من فقط نگاه کردم،حالا شاید یکم طولانی تر از یک نگاه.اما اگر پدر می فهمید چه؟

افکارم را جمع کردم و سعی کردم این حس نو را سرکوب کنم. مثل همیشه نیم ساعتی در تنهایی با خدایم خلوت و از او طلب عافیت کردم. وارد سالن شدم و نشستم.در جمع ،اما تنها بودم.انگار که دنبال چیزی یا کسی بودم.

_ربکا!ربکا! با توام.

برگشتم به حال،انگار تازه گوشم صداها رامی شنید و چشمانم اطراف را می دید.

+بله!چیزی گفتی؟

_حواست کجاست؟چیزی از حرفام فهمیدی اصلا؟

+ببخشید،واقعا خسته ام بهتره امشب زودتر بخوابم.

از همه عذر خواهی کردم و جمع را ترک کردم.

 

 

دو روز از آن اتفاق گذشت و هنوز حال غریبی دارم.فکر کردم زود گذر است اما نمی دانم چیست که رهایم نمی کند.حس عجیبی قلقلکم می دهد تا دوباره سرکی بکشم و یکبار دیگه برای چند ثانیه هم که شده نگاهش کنم.

این افکار را باید از ذهنم دور می کردم.پس رفتم سمت حیاط پشتی کلیسا که در سکوت کتابم را بخوانم و هم هوایی بخورم؛همیشه اینجا را دوست داشتم،تمام کودکی ام به این خلوتگاه پناه می آوردم،جایی بود برای خودم و افکار مغشوشم.سالن معمولا آنقدر شلوغ نبود اما اعتیادی به این هوا و سکوت داشتم که مرا ناخودآگاه به اینجا می کشید. بعضی اوقات کلیسا و باید ها و نباید هایش باعث سنگینی جو می شد و نفس کشیدن را برایم سخت می کرد.در حال قدم زدن بودم که صدای پایی از پشت سرم آمد.ترسیدم،اما…اما او اینجا چه می کرد؟اصلا مگر با آن پای زخمی اش بیشتر از چند قدم می توانست برود؟

_ببخشید،فکر کنم ترسوندمتون.

+نه!خوبم ، من حواسم نبود.

_من قبلا شما رو ملاقات کردم؟

هر دو خوب یادمان بود،اما جوابی دادم که این بحث کش پیدا نکند.

+فکر نکنم.امیدوارم پاتون زودتر بهبود پیدا کنه.

آمدم سریع از کنارش فاصله بگیرم که چیزی مانع رفتنم شد گرمی دستی که دور مچم حلقه شده بود.

به رغم گرمی دستم صورتم هم گرم شد و خون در گونه ام دوید.

_کتابتون رو جا گذاشتید.

+ممنون.

کتاب را از دستش گرفتم و زود از آنجا دور شدم.نمی دانم چه بود در پس آن نگاه و آن صدای خش دار اما فکرم را مشغول خود می کرد.این دفعه بیشتر توانستم ببینمش ، پسری بود تقریبا بیست و پنج ساله هیکلی تنومند  داشت و قدش نیز بلند بود،موهای تقریبا کوتاه روشنش صورت استخوانی مهربان اما خسته اش را دلنشین تر می کرد.چشمانش اما گیرایی ای داشت که باعث شد نتوانم بیشتر روی اجزای دیگر صورتش تمرکز کنم، تیرگی چشمانش با روشنی پوست و مویش تضادی حیرت انگیز ایجاد کرده بود که خدا می داند.

چند بار دیگر در این مدت که میهمان اینجا بود با او ملاقات کردم.شاید اتفاقی بود اما،زیبا بود.نمی دانم چه بود اما همان هم صحبتی کوتاه باعث صمیمی شدنمان شد،دیگر موقعیتی پیدا نشد که صحبتی کنیم. اما بی پروا هم را نگاه می کردیم، از خجالت و ترس من چیزی کم نشده بود؛حتی روز به روز بیشتر می شد، آری من میترسیدم،در من چیزی داشت شکوفا می شد که باید آن را قبل از هرچیزی لگد می کردم  و جلوی رشدش را می گرفتم.

روی تختم دراز کشیدم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم،امروز بسیار روز خسته کننده ای بود.نور مهتاب از پنجره بسته اتاقم به داخل سرک می کشید چشمانم داشت گرم می شد که صدای تق تق در اجازه نداد.ماریا وارد اتاق شد و گفت:

_حال یکی از سرباز ها بده ، لطفا تو برو پیشش،جولیا بالا سرش رفت اما با صورتی در هم برگشت و از من خواست که کس دیگه ای پیش آن سرباز بره.

+باشه.

جولیا هم اتاقی من بود که تازه داشت کار های بهداری را فرا می گرفت پس دیدن این چیز ها برایش سخت بود.

 

از جایم بلند شدم و کورنتم را سر کردم ، یک شمعدانی برداشتم و از پله ها پایین رفتم،به اتاق بهداری که رسیدم یه لحظه خشکم زد،آن سرباز بی جان که روی تخت افتاده بود او بود؟

سریع به سمتش رفتم و نگاهی به زخم پایش انداختم که به طرز وحشتناکی چرک کرده بود، سریع دست به کار شدم و پاسنمان پایش را عوض کردم؛مرد گنده از درد آه و ناله می کرد،از عرق سرد پیشانی اش و صورت رنگ باخته اش معلوم بود درد زیادی رو متحمل است.کار پانسمان پایش که تمام شد چشم باز کرد و مرا دید انگار که اول جا خورد اما بعد لبخند بی جانی زد و چندی نگذشته از درد ابروهایش در هم رفت.

کار من تمام شده بود، قصد رفتن کردم که با صدایی که به زور از آن حنجره بیرون می آمد گفت:

_لطفا همین جا بمون،من خیلی درد دارم.

ته دلم از شنیدن این خواهش با آن صدا لرزید،به طوری که فقط باشه ای زیر لب گفتم و کنار تختش نشستم.

از ماندن من که مطمین شد چشمانش را دوباه بست.دیگر نه او چیزی گفت و نه من.کمی بعد که به همین منوال گذشت با نظم گرفتن نفس هایش پی بردم که به خواب فرو رفته،چیزی که من شاید بیشتر از هر شب به آن نیاز داشتم.تا طلوع خورشید چشم روی هم نگذاشتم تا از او مراقبت کنم.هوای گرگ و میش و خنک و صدای پرندگان فضای ارامش بخشی را فراهم کرده بود که مرا به خواب دعوت می کرد، دیگر توان بیداری نداشتم و سرم را برای چند ثانیه به گوشه تخت تکیه دادم،نمیدانم آن چند ثانیه چطور گذشت که دستی مرا تکان داد؛چشمانم را باز کردم نگاهش کردم خودش بود،خیره مرا نگاه می کرد و لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت روی لبانش نقش بسته بود،با صدایی آرام از من تشکر کوتاهی کرد بابت دیشب و خواست که به اتاقم بروم.

خودم را جمع کردم و در جواب تشکرش لبخندی زدم و بی سروصدا با چشمانی نیمه باز روان اتاقم شدم.نمی دانم چطور به تختم رسیدم و به خواب فرو رفتم.

چهار پنج روزی از آن بی خوابی زیبای شبانه گذشت و در این چند روز خودم به آن سرباز که از حرف ها متوجه شدم اسمش سباستین است،سر زدم.تقریبا زخم پایش بهبود پیدا کرده بود فقط نیاز داشت هر روز پانسمانش عوض شود تا دوباره چرک نکند.بعد از آن شب سعی کرد با من همصحبت شود اما من از دستش در می رفتم،بیشتر از چند کلام به خودم روا نمی داشتم. حالا می دانستم چیست که در من شکل گرفته و آن را در سباستین هم می دیدم. اما اگر من این شکوفه را خودم لگد نکنم و سر باز کند دیگران لگدش می کنند،نه تنها آن را بلکه من و حتی شاید سباستین…نه من برای همین است که سختی اش را به جان می میخرم و اجازه شکفتن نمی دهم.

پس از شب نشینی ای که در سالن با پدر داشتیم با خستگی به اتاقم رفتم و داشتم کاغذ هارا از روی میزم جمع می کردم که صدایی آمد،توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم اما…تق؛ این صدای چه بود؟ با ترس نگاهی به این طرف و آن طرف اتاقم انداختم اما هیچ چیز عجیبی وجود نداشت تا،تق… سنگ ریزه ای با پنجره اتاق برخورد کرد از پنجره به پایین نگاه کردم که ،تق؛ این دفعه خرده سنگ به سرم اثابت کرد، با اعصبانیت سرم را از پنجره بیرون آوردم که دیدم سباستین سنگ به دست آماده پرتاب بعدی است. سریع جاخالی دادم وگرنه این یکی نیز روانه سرم می شد ،تا من را دید لباسش را یکم مرتب کرد و دستی تکان داد. آمدم پنجره را ببندم که دیدم آن پایین بال بال می زند تا چیزی بگوید متوجه حرفش نمی شدم پس از راه اتاقم که نزدیک ترین راه به همان حیاط پشت کلیسا بود رفتم. نزدیکش که شدم سنگ ریزه ها را رها کرد و لبخندی زد، از این حرکتش خنده ام گرفت و آرام زدم زیر خنده،او هم که خنده مرا دید لبخندش عمیق تر شد و همپای من خندید.نمیدانم چه شد که سر صحبت را با من طوری باز کرد که نتوانستم مانع شوم،آنفدر محو صحبت بودیم که متوجه نشدیم کی خورشید به افق آمد و هوا روبه روشنایی رفت ، با دیدن آسمان به خودم آمدم و با عجله از او خداحافظی کردم؛اما قبل از رفتنم باید در این مورد با او صحبت می کردم.

راه رفته را برگشتم و گفتم:

+سباستین من یک راهبه هستم و سوگند خوردم،شاید دلیلی نداشته باشه از چیزی بترسیم اما اگر معبودین تصور کنن سوگندم را شکستم،مجازات سختی را برام در نظر می گیرن.قوانین کلیسا بی رحمانه اس.

_میدونم.اما اگر کسی متوجه همصحبتی ما نشه که… یعنی،فکر اونجاش رو نکن قرار ما نیمه شب بعد از دعای دسته جمعی همینجا.

+اما…

مجال حرف زدن به من نداد و با سرعت از آنجا رفت .

آن  شب دوبار یکدیگر را دیدیم و سباستین مرا متقاعد کرد که اگر کسی متوجه رفت و آمدمان نشود مشکلی پیش نمی آید،طوری مطمین سخن می گفت که فرصت هر تردید و مخالفتی را از من سلب می کرد.

چندین شب به همین صورت سپری شد و زخم او هر روز بهتر و کوچش از اینجا نزدیک تر می شد و من نرفته دلتنگ او بودم،خدا می داند که به سرم زده بود با او بروم اما تنها راهش فرار بود و این کار من نبود.پس این فکر نشدنی را از سرم بیرون کردم و فقط می گذاشتم زمان بگذرد و از همین لحظات لذت می بردم.همسخن خوبی برای هم بودیم،اوایل اندازه چند کلمه اما حالا اگر می شد ساعت ها هم میتوانستیم حرف بزنیم؛خاطرات او برایم حیرت انگیز بود. از صحنه جنگ و عزیزانی که از دست داده بود ،از شکار هایش،از اینکه چندبار تا به امروز مرگ به سراغش آمده بود و او از چنگش فرار کرده بود،ازآدم هایی که در صحنه نبرد دیده بود که برای نجات خود دست به چه کارهایی می زنند،از طبیعتی بیکرانی که دیده بود و غذاهایی که حتی من اسمشان را نشنیده بودم،او می گفت و می گفت و من گوش شده بودم.همه ی اینها برایم شنیدنی ترینها بود،خسته شده بودم از حرف های تکراری و حالا سباستین آمده بود و از دنیای جدیدی که من چیزی از آن نمی دانستم پرده بر می داشت.منی که از دیوار های سنگی کلیسا دور نشده بودم.

او از پیموده ها و دیده هایش می گفت و من هر روز بیشتر از دیروز مشتاق تجربه آنها می شدم.

اما غمی که همیشه در عمق چشمانش بود برای یک چیز بود.

نه یک چیز،یک نفر،یک آدم که طوری او را توصیف می کرد که گویی تمام دنیایش بود.او از مادرش طوری سخن میگفت که عشق در تک تک کلماتش مشهود بود.عشقی پاک و خالص.نام مادرش نیلرام بود و معنی اسمش نیز مانند تعریف های سباستین بود،نیلرام فرشته پرورنده باران و برف و تگرگ بود این را از افسانه هایی که در کودکی مادرم شبها قایمکی برایم می گفت می دانم،قایمکی می گذاشت خیال پردازی کنم زیرا پدر این افسانه ها را خزعبل می خواند و می گفت کفر هستند. از کیک های پرتقالی نرم و خوشمزه مادرش میگفت که صبح به صبح از خروس خان در آشپز خانه مشغول درست کردن آن بود.از روزهای سختش می گفت. پدرش از دنیا رفته بود و او بود و مادرش.نیلرام شب و روز کار می کرد.فقیر بودند و سباستین با آن سن کمش متوجه این چیزها نبود،پس نمی توانست کمکی به او کند.هر روز کوهی از لباس های چرک هم دهیان را به خانه می آورد و چنگ میزد در آنها که شاید روزی بتواند سقف سوراخ خانه اشان را تعمیر کند که دیگر وقتی باران می آید تمام زندگی اشان را آب نبرد.از صدای دلربای مادرش می گفت،لالایی ای که شبهای سرد و تاریک کودکی او را گرم و روشن می کرد،آوایی که مانند موج های دریا که در صدف ماندگار می شوند در گوش های سباستین جای خوش کرده بودند.یک شب با اصرار زیاد من سباستین آن لالایی را برایم خواند و نمیدانم حس پشتش بود یا زیبایی کنار هم قرار گرفتن آن حروف ،اما آن لالایی برای من هم بسیار خاص و دلنشین بود.حال سباستین بزرگ شده بود و او باید در کنار مادرش می ماند و نمی گذاشت دیگر دست به سیاه و سفید بزند.اما او را به اجبار از نیلرام دور کردند و لباسی بر تن و سلاحی بر دستش دادند تا بجنگد.او در تمام این شب ها که همراهمان دعا می خواند از خداوند و حضرت مسیح خواسته بود که بتواند نزد مادرش باز گردد و دستان پینه بسته او را ببوسد و او را به خانه ای ببرد که لیاقتش را دارد .جایی که از رطوبت غذاهایشان خراب نشود،جایی که مادرش دوباره او را در آغوش بگیرد و سرش را نوازش کند و برایش هنگام خواب آن لالایی را بخواند.اما اینبار واقعا خانه گرم باشد و مادرش نیز بخوابد و تا سحرگاه کار نکند.

اینها را می گفت و آرام اشک می ریخت،مثل پسر بچه ای شده بود که فقط آغوش مادرش او را آرام می کرد.طاقت دیدن این صحنه را نداشتم و فقط به زمین چشم دوختم ناگهان سرش را روی پایم گذاشت و چشمانش رابست.نمیدانم تصمیم درستی بود یا نه اما من آرام شروع کردم به خواندن لالایی مادرش و من نیز بی صدا اشک ریختم. این اشک ها برای چه بود این را هم نمی دانم .

 

مثل هر شب پس از دعای دسته جمعی و شام به اتاقم رفتم.باید تا نیمه شب منتظر می ماندم که همه به خواب رفته باشند.در این مدت روی شکرگذاری جدیدم کار کردم.

وقتش شده بود بی صدا و آرام به سمت میعادگاهمان راهی شدم.امشب آشوبی در دلم به پا شده بود که دلیلش را نمی دانستم.منتظر ماندم اما سباستین نیامد،و این مرا نگران تر می کرد،اما با شنیدن صدای قدم هایی ،که حتم داشتم برای او بود،ارام گرفتم.خودش بود،اما صورتش خیس از عرق و در چشمانش التماسی بود،انگار که می خواست کاری انجام دهم؛ اما تا کلامی بر زبا نمی آورد که من متوجه نمی شدم.نگران به سمتش رفتم و تا دهان باز کردم که سوالی از او بپرسم،نگاهم به پشت سرش افتاد،بدنم سرد و انگار به یکباره خون در رگانم از جریان ایستاد.

+پدر…

   و کشیشی که دختر خود را به آتش کشاند تا روحش از گناه ناکرده پاک شود.ربکا سوگند یاد کرده بود و خود جزای قانون شکنی را می دانست،ترس او از همان آغاز همین بود.قانونی که هیچ وقت تصور نمی کرد پیروی از آن برایش دشوار شود؛ادوارد به او مجال دفاع را نداد،اشکی که در چشمانش حلقه زده بود هنگام دیدن شعله های آتش و گر گرفتن آن روی بدن دختر یکی یکدانه اش مانع اجرای قانون نشد.کشیشان و در راس آنها ادورارد، سباستین را محکوم کردند و حکم او دیدن مرگ ربکا و سپس اعدام بود،مرگ سباستین برای ادوراد که معتقد بود مقصر آنچه است که بر سر دخترش آمد.آبی بود روی آتش و ذره ای هم که شده از عذاب وجدانش کم می کرد.

 

جولیا:

یک ماه از بلایی که بر سر ربکای عزیزم آمد می گذرد اما به هیچ عنوان آن تصویر وحشتناک از جلوی چشمانم کنار نمیرود.حتی به کسی اجازه ندادند برایشان سوگواری کنند.او هم اتاقی و تنها دوست من بود.مدت زیادی نیست به اینجا آمدم و تنها او هوای مرا داشت.حتی ماریا که به ربکا بسیار نزدیک بود نیز به او حق آن اشتباه را نمی داد و می گفت تقصیر خودش است که چنین بلایی سرش آمد.هیچ وقت تصور نمی کردم که زیر پا گذاشتن قوانین چنین سزای وحشتناکی داشته باشد.

دو روز مانده به سوگند یاد کردن من و من تمامی کارها را تا به امروز به نحو احسنت انجام دادم اما حالا تردید دارم که آیا این راه را می توانم ادامه دهم یا نه.ربکا که دختر دردانه پدر فیلیپس بود رحمی برایش در نظر گرفته نشد.حالا من که هیچ کس بودم.

مادر ریان گفته بود که قرار است هم اتاقی جدیدی داشته باشم پس وسایل آن را جمع و از دید محو کنم. حتی نام ربکا را نیز به زبان نمی آوردند و از گوشه کنار ها شنیده بودم دیگر کسی جرات نمی کند نام دخترش را ربکا بگذارد از ترس اینکه نافرمان شود. نمی دانم. خداوندا نمی دانم در تمام این ماه هایی که اینجا تحت آموزش بودم،آنچه به من آموختن از تو ،کاملا برعکس چیزی بود که به آن عمل کردند.آنها ربکا را قضاوت کردند،نامه هایشان با آن سرباز را خودم خواندم به راستی مریم مقدس که اگر خطایی از آنها سر زده بود،آنها فقط دوست و همدم یکدیگر بودند.حتی حرف های آنها را باور نکردن با تمام آن قسم ها و آنچه وضع شده بود در قوانین را عملی کردن.انسانیتشان کجا رفته بود.

دیشب نتوانستم چشم روی هم بگذارم و فقط مشغول فکر کردن بودم.من ترس داشتم.از این قوانین ناجوانمردانه کلیسا و آن سوگند. تمام شب با خود کلنجار رفتم و در آخر به اینجا رسیدم.

از ماریا و همه خداحافظی کردم و ساکم را بلند کردم. نگاه دیگری به حیاط پشت کلیسا که جلویش را با سنگ بسته بودند انداختم.با ربکا نیز خداحافظی و از خداوند برایش  طلب آمرزش کردم. و از کلیسا دور و دورتر شدم. احساس  میکردم ربکا دارد به من لبخند می زند.

 

«قرن ها طول کشید تا بشر به این  پی ببرد که هر انسان با هر دین و عقیده ای حق انتخاب برای قلبش و زندگی اش را دارد و اگر این انتخاب آسیبی به دیگری وارد نکند،هیچ قانونی در برابر آن نمی تواند چیزی گوید.»

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.