رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ارزش دارایی های زندگی

نویسنده: رامتین داوود آبادی

روزی روزگاری مردی با خانواده اش در شهری کوچک زندگی می کردند مرد خانه ای نه چندان بزرگ حقوقی راضی کننده و زندگی خوبی داشت او ماشینی مدل بالا و زیبایی داشت که به او می بالید و دلیل خوشحالی زندگیش را ماشین می‌دانست روزی وقتی مرد با ماشینش پشت چراغ قرمز ایستاده بود و منتظر بود چراغ سبز شود ماشینی دیگر کنار او ایستاد مرد که عادت داشت با ماشینش به دیگر راننده ها پز دهد سرش را خواست به طرف ماشین کناری اش برگر داند و نیشخند بزند که همین که سرش را به طرف او برد خنده از روی صورتش ناپدید شد و چهره ای متعجب پدیدار
شد ماشین کناری اش بسیار زیبا تر از ماشین خودش بود وقتی چشمش به راننده ماشین خورد دید که راننده با نیشخند و نگاهی ته گیر آمیز به او نگاه میکند چراغ که سبز شد ماشین کناری با سرعت زیاد از مرد فاصله گرفت ولی مرد خشک شده بود و به فکر فرو رفته بود تمام روز چهره مرد و مدل ماشین را تصور می کرد تا این که لحظه ای آهی کشید و گفت کاش من جای آن مرد بودم همان لحظه مرد غریبه ای در گوشه اتاق پدیدار شد و گفت ماشین و زندگی که الان داری مگر چش هست مرد ترسید از روی تخت افتاد و گفت ت کی هستی و چگونه وارد خانه شدی مرد غریبه گفت من هیچ کس نیستم و فقط آمده ام تا به تو داشته هایت را یادآوری کنم مرد گفت منظورت چیست مرد غریبه گفت با کلمه نمی توان چیز زیادی گفت دستم را بگیر تا نشانت دهم مرد که کنجکاو شد دست مرد را گرفت و در یک چشم به هم زدن خودشان را در خیابانی دید که همان روز در آن با همان ماشین مدل بالا بود مرد خودش را در ماشینش دید که همان طور به ماشین کناری اش خیره شده بود مرد گفت ببین با چه غروری به من نگاه می کند اگر من جا ی او بودم آن کسی که پز میداد و سرش بالا بود من بودم مرد غریبه سرش تکان داد و گفت چرا شما انسان ها قدر چیز ها ی که دارید را نمی دانید به سمت چپ ماشینت نگاه کن مرد وقتی به سمت چپ ماشینش نگاه کرد ماشین ساده ای را دید که با اندوه به او نگاه میکند و میگوید کاش من جای آن مرد بودم مرد شوکه عمیقی بهش دست داد مرد غریبه گفت حالا به چپ آن ماشین نگاه کن موتور سواری آن جا ایستاده که آرزو دارد جای آن مرد سمت چپی تو باشد و کنار همان موتور سوار دو چرخه سواری است که می خواهد جای آن موتور سوار باشد در پیاده رو مردی ایستاده که می خواهد جای آن دو چرخه سوار باشد و در آخر دوختر فلج کوچکی روی پشت‌بام روی ویلچر نشسته و آرزو میکند مانند آن مرد می توانست راه رود مرد با تعجب و غرق در فکر به آن زنجیره نگاه میکرد و نمی دانست چه بگوید مرد غریبه گفت هنوز هم میخواهی جای یکی دیگر بودی؟.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.