تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

مهاجرت

نویسنده: هانیه گشانی

چشم هایم را باز کردم . اوایل کمی تار بود اما بعد واضح شد . یک روز آفتابی جدید . از جایم بلند شدم . پرده ها را کنار زدم و طبق عادت روزانه به خورشید سلام کردم . تختم را مرتب کردم و به سمت دستشویی رفتم . مامان مثل همیشه صبحانه را آماده روی میز گذاشته بود . چند لقمه ای سرپایی خوردم و رفتم سمت اتاقم . لباسهایم را پوشیدم و ساعت و انگشتر انداختم . یک نگاهی در آینه قدی به خودم انداختم . نه ! زیباتر از من نیست ! خنده ای کردم و از اتاق بیرون رفتم . کتونی سفیدم را انتخاب کردم و پوشیدم . خداروشکر دیر نشده بود و می توانستم آرام ، آرام تا دانشگاه بروم . بالاخره رسیدم . همه ی بچه ها جلوی در بودند . با همه دست دادم و رفتیم داخل .

کلاس که تمام شد ، با بچه ها رفتیم سلف دانشگاه . ساندویچ های آنجا هنوز که هنوز است برایم پر از خاطره های رنگارنگ و بی دغدغهٔ آن دوران است .

داشتیم با بچه ها حرف میزدیم . هر کدام از آرزوهایشان می گفتند . سیمین میخواست معمار ماهری شود و با نرگس که بهترین رفیقش بود دفتر بزند . نگین که به اجبار اطرافیان اینجا بود ، می‌خواست طراح لباس شود و ترانه هم به دنبال راضی کردن پدر و مادرش برای ازدواج بود . بماند که من چه می‌خواستم و چه شد !

برگشتنی تا خانه سوار اتوبوس شدم و کمی هم تا خانه پیاده‌روی کردم. هوا سرد شده بود . دیگر تقریبا خودم را بغل کرده بودم . رسیدم و کلید انداختم و در را باز کردم . از کفش های پشت در فهمیدم مهمان داریم . در را باز کردم . کیفم را روی جاکفشی گذاشتم و پالتویم را آویزان کردم . آرام به سمت پذیرایی رفتم و نگاه کردم . عمو پرویز بود . همان که مدام از پیشرفتش می‌گفت . این جمله هم همیشه ورد زبانش : من هر چه دارم از آن ور است . هوووف . حوصلهٔ جملات تکراریش را نداشتم . از پذیرایی رد شدم و رفتم سمت راهرو که به اتاقم بروم . احتمالا صدای در را شنیده بودند اما برایم مهم نبود . هر چند می دانستم بعدش باید هزار و یک چیز ببافم که مامان دست از سرم بردارد . آخر این انتظارها را از پسرش هم داشت؟ او که از صبح تا شب با موتورش خیابان های تهران را متر می کرد و در نهایت هم با پلیس درگیر می‌شد . بگذریم . بهتر است ذهنم را خلوت کنم و طبق عادت هر روز ، به رویا پردازی مشغول شوم. من لیلا عابد ، متولد ۱۳۴۰ ، یکی از  بهترین معمارهای دنیا به شما مردمان خوب ایران زمین خیر مقدم عرض می‌کنم . خنده ام گرفت . حتی صدای جیغ و دست و هورای تماشاگران برنامه را تصور کردم . البته طبیعی بود . من از همان بچگی همین بودم . خیال پرداز ، سرزنده و خندان .

با صدای تقی که به در خورد ، به خودم آمدم .

_بله ، بفرمایید .

+آفرین لیلا خانم ، دست شما درد نکنه . چقدر خوب از مهمان پذیرایی کردی .

_مامان من هیچ وقت آن چیزی نمی شوم که تو می‌خواهی ، این مسئله را درک کن لطفا .

از اتاق بیرون آمدم . مامان هم پشت سرم .

+حیف عمویت که میخواهد تو را پیش خودش ببرد تا سر و سامان بگیری

دیگر صورتم از عصبانیت قرمز شده بود که گفتم :

_یکبار برای آخرین بار میگویم ، من پایم را از ایران بیرون نمی گذارم . بعد از اینکه حرفم تمام شد ، پالتویم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم . هوا سرد و ابری بود . کم مانده بود باران ببارد . من هم از درون آشفته و از بیرون می‌گریستم . نمیدانم چگونه سر از بیمارستان درآوردم . وارد شدم .

_ببخشید دکتر علوی کجا هستند؟

انتهای راهرو ، دست راست

باورم نمیشد انقدر در بیمارستان حرفش برو داشته باشد . همه او را می‌شناختند و سرش حسابی شلوغ بود . نگاهی انداختم . می‌خواستم برگردم که متوجه حضورم شد و اشاره کرد صبر کنم .

وقتی صدایم کرد رفتم داخل . او از دوستان فامیلیمان بود . تنها کسی که بین آشناهای مامان و بابا می‌توانستم تحملش کنم . ماجرا را برایش تعریف کردم . سری تکان داد و گفت : اگر جنم دست کشیدن از دلبستگی هایت را داری ، تردید نکن !

خوب منظورش را فهمیدم . منظورش خودش بود . اما چشم مرا به چیزهای دیگری نیز روشن کرد . وقتی داشتم برمی‌گشتم ، هوا تاریک شده بود . خوب به دور و اطرافم نگاه می‌کردم . واقعا جنم دست کشیدن از این تهرانی که عاشقش هستم و گوشه به گوشه اش پر از خاطره است، را دارم؟

تمام این فکرها را پس زدم و زنگ خانه را زدم . در حال درآوردن چکمه هایم بودم که مامان آمد و جلویم ایستاد .

_مامان واقعا دیگر امروز توانش را ندارم . لطفا

+باشد اما از من فرار نکن . اول و آخر تصمیمت همان میشود که من گفتم ، حالا تماشا کن.

به اتاقم رفتم . گشنه ام بود اما ترجیح دادم بخاطر روبرو شدن با مامان بیخیال آن موضوع شوم . پس خوابیدم .

صبح که چشمانم را باز کردم ، روی میزم یک پاکت دیدم . بازش کردم . یک گردنبند بود و یک نوشته. ابتدا نوشته را خواندم : “ترجیح دادم حالا که به احتمال زیاد می‌روی ، یک یادگاری از من داشته باشی . دوستدار تو مهدی علوی .”

هووف . مهدی این کارها را میکند که من نروم . مادرم هر روز به جانم غر میزند که بروم . من چه کنم آخر؟

گردنبند را از پاکت بیرون اوردم . نگاهی به آن انداختم . یک زنجیر طلا با پلاک گل . قشنگ بود . آنها را روی میز گذاشتم و به سمت اشپزخانه رفتم . روی میز هم نامه ای بود: “خداوندا ! روزی که نکوست از صبحش پیداست .

امیدوارم لااقل مهدی بتواند راضیت کند.”

مامان! واقعا آنقدر من اضافه هستم که می خواهی هر چه زودتر از دستم خلاص شوی!

شروع کردم به صبحانه خوردن و فکر کردن . از نظر زبان مشکلی نداشتم . فرانسه بلد بودم . انگلیسی و عربی هم فول بودم . از لحاظ امکانات هم که مشکلی نبود . اما دلم را چه می‌کردم .

در همین افکار بودم که صدای زنگ آیفون به صدا در آمد . تعجب کردم ! عمو پرویز بود . در را باز کردم . سلامی کردم که سری تکان داد و داخل شد . یک راست سمت پذیرایی رفت و بی مقدمه شروع کرد .

ببین دخترم ، من نه چای می‌خواهم نه شیرینی . نه سلامی نه علیکی . آنجا اوضاع از همه جا برای تو بهتر است . پول ، امکانات و تحصیلات و همه چیز . اینجا چه چیزی در انتظارت است ؟ این همه آشوب را ببین . ببین و عبرت بگیر که الان بهترین وقت است .

دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم : عمو خداروشکر شما پسر داری ، جایگاه داری ، اعتبار داری ، چرا دلت برای من می‌سوزد ؟

مادرم را علیه من می‌فرستی که چه شود ؟ دل من را خون کنی ؟ من نمیتوانم . نمیتوانم دست بکشم . از کشورم . از آدم هایی که برای من مهم هستند . شما هم انقدر خودت را آزار نده . الان هم شما مهمان هستی.  میروم برایتان چای بیاورم .

وقتی رفتم چای بریزم صدای بهم کوبیدن در آمد . رفته بود .

در اتاقم مشغول کتاب خواندن بودم که صدای مامان آمد .

از اتاق بیرون آمدم و سلام کردم . این بار من شروع کردم .

_خسته نباشی ! بنشین تا برایت چای و پنکیک بیاورم .

 خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم و گفتم: صحبت باشد برای بعد الان خسته هستی . صحبت که ماند برای بعد هیچ . کل روز گذشت به شوخی و خنده و خاطره. که همین باعث شد دلم بیشتر بگیرد . واقعا چطور می‌خواستم از این همه حال خوب دل بکنم .

داشتم به دانشگاه می‌رفتم . ترجیح میدادم هیچ جوره با مامان روبرو نشوم . یکم دیرم می‌شد اما مهم نبود . دم در راهرو ایستاده بودم تا از صداها بفهمم کی می رود . داشت با تلفن صحبت می‌کرد .

+نگران نباشید ! لیلا هم آنجا می آید و هم همه چیز مثل روز اول می‌شود .

همان لحظه در را باز کردم و از خانه بیرون رفتم . 

بعد از کلاس سریع با دوستان خداحافظی کردم و شروع کردم به قدم زدن . انقدر رفتم و رفتم و رفتم که به انقلاب رسیدم . همان جای مورد علاقه ی من . مرکز کتاب بود و پر از خاطره . بارها با مهدی به اینجا آمده بودیم برای خرید کتاب و بعدش هم به کافه رفته بودیم . یادش بخیر . چقدر آن موقع ها آزاد و خوش بودم . نگاهی به کتاب ها انداختم . یکی ، دو تا کتاب که مربوط به رشته ام بود را خریدم و با اتوبوس برگشتم .

زنگ خانه را زدم اما کسی در را باز نکرد.  کلید انداختم و داخل شدم . خدایا! باز هم نامه .

“من امشب خانه ی عمو پرویز هستم . منتظرتیم . مامان”

دوباره از خانه زدم بیرون . رفتم بیمارستان . بدون در زدن و نوبت داخل شدم . در همان اتاق منتظر شدم تا کار مریضی که داخل بود تمام شود . وقتی بیرون رفت ، مهدی گفت مریضی داخل نشود و بی مقدمه پرسید :

+چه شده ؟ فکر کنم برای خداحافظی آمده ای.

_خداحافظی؟؟ تو متوجه هستی که من میگویم نمیخواهم برم؟

+خب نرو ! چه کسی مانع تو میشود؟

مادرم . عمویم . کل دنیا . حتی دوستانم می گویند دارم دیوانگی میکنم .

+بنظر من هم بهتر است بروی .

این حرف را که زد ، خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم .

رفتم خانه و با همان لباس ها روی مبل نشستم و منتظر مامان شدم .

صدای باز شدن در آمد . از جایم بلند شدم و چراغ ها را روشن کردم . مامان جیغ کوتاهی زد و گفت : ترسیدم دختر .

_باشه مامان . حق با تو بود . آخر سر هم همان شد که تو گفتی اما من با عمو پرویز نمی‌روم . خودم به کشوری که خودم می‌خواهم مهاجرت میکنم . لطفا دیگر با من مخالفت نکن . شب بخیر.

مامان هم شب بخیری گفت اما انگار هنوز شوکه بود .

فردای آن روز به دانشگاه رفتم تا با استادم مشورت کنم که به چه کشوری بروم و چه کشوری بازار کار خوبی برای معماری دارد . که پیشنهاد استادم ایتالیا بود .

رفتم خانه . لیستی آماده کردم که قبل از مهاجرت چه کارهایی باید انجام دهم .

لیست از این قرار بود که :

1 : شرایط را بررسی کنم و ببینم به من بورسه تعلق میگیرد یا خیر

2 : پاسپورت و ویزا ( مدارک لازم )

3 : چمدان

4 : خداحافظی با دوستان و آشناها

5 : رفتن برای آخرین بار به مکان هایی که خیلی دوست دارم

خب ، مورد اول که حل شد ، به من بورسیه تعلق می‌گیرد .

مورد دوم هم که مامان قول داد به عنوان شیرینی مهاجرت حل میکند و پاسپورتم را تمدید می‌کند .

مورد سوم هم که خودم به صورت مختصر زحمتش را کشیدم .

و اما مورد چهارم . با رفقا داخل یک کافه قرار گذاشتیم . اما چه کافه رفتنی . یک سری از بچه ها شروع به گریه و زاری کردند و یک سری هم تعریف و تمجید .  اما از حق نگذریم ، زمان خوبی را با بچه ها گذراندم .

به رسم ادب هم یک نامه ی خداحافظی برای عمو پرویز نوشتم . واقعا بعد از آن صحبت ها نمی‌خواستم با او روبرو شوم .

و یک نامه هم برای مهدی .

و اما گزینه ی آخر ، رفتن به مکان هایی که خیلی دوست دارم . اولین مقصد امام زاده صالح بود . تا به حال آنقدر آنجا گریه نکرده بودم . و همچنین برای آخرین بار اشترودل های آنجا را خوردم و در خیابان ولیعصر قدم زدم .

دومین مقصد هم انقلاب بود . شاید نزدیک پنج تا کتاب خریدم و به کافه رفتم . حتی برای انقلاب هم دلم تنگ میشد .

مقصد بعدی دانشگاه بود . حتی برای اینجا هم دلم تنگ می‌شد .

اگر اینگونه پیش می رفت ، باید کل تهران را می‌گشتم و گوشه به گوشه را اشک می‌ریختم . اما تصمیم گرفتم به خانه بروم .

همه چیز آماده بود . پاسپورت ، ویزا ، چمدان ، بورسیه و همه چیز . همه چیز بجز دلم که هیچ جوره آماده نمی‌شد .

آخرین شام را با مامان خوردیم . آخرین آسمان شب تهران را تا صبح یک دل سیر تماشا کردم و نزدیک‌های سه صبح با تاکسی به سمت فرودگاه رفتم . تمام راه داشتم به این فکر می‌کردم که ، من تهران را دوست دارم قبول اما دلخوشی ای ندارم . هیچ کس اینجا منتظر من نیست . آنجا غربت است . اینجا هم غربت است . هر کجا که تو را نخواهند غربت است . پیاده شدم و در فرودگاه منتظر هواپیما بودم . کاملا گنگ بودم .

بالاخره سوار هواپیما شدم و رفتم . رفتم اما تمام این رفتن و عجله برای همان یک جمله بود . که اگر آن یک جمله گفته نمی‌شد ، من با تمام دنیا می جنگیدم که بمانم . گاهی اوقات جملات کوچک که برای همه فقط یک دقیقه است برای بعضی ، ساعت ها و روز ها می‌گذرد . همان یک جمله باعث شد من برگردم به تمام سال های گذشته ام . من برای چه اینجا هستم؟ چه کسی در انتظار من است ؟ بود و نبود من چه فرقی برای دیگران دارد ؟ همه ی زمین و زمان به من می‌گفتند که برو ! من برای چه مانده بودم ؟

کل مسیر غرق در این افکار بودم . کل مسیر به همان یک جمله که برای او یک لحظه بود ، گذشت .

رسیدم . شاید مسخره بنظر برسد اما آسمان اینجا ، شادمانی آسمان تهران را نداشت .

کمی ایتالیایی بلد بودم اما خیلی هم مسلط نبودم . آخر هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم روزی  به اینجا برسم .

چمدانم را برداشتم و از فرودگاه بیرون آمدم .

تاکسی گرفتم و به آدرسی که به من داده شده بود ، رفتم .

ایتالیا شهر قشنگی بود اما نه به قشنگی تهران و نه به اندازۂ تهران شلوغ بود . اما من همیشه دوست داشتم در شهری شلوغ زندگی کنم که جریان زندگی را با تمام وجود حس کنم . مثلا یک خانه ی قدیمی در انقلاب ، درست معیارهای من سازگار بود که از صدای اتوبوس و ماشین و از شلوغی خیابان ها زندگی را حس کنم .

افکارم را پس زدم و کلید انداختم .

خانه ی بزرگی بود . نور خوبی هم داشت . اما هیچکدام دلم را خوش نمی کرد . چمدان را داخل گذاشتم و در را پشت سرم بستم .

بعد از یک پرواز طولانی اولویت با یک دوش عالی بود . گشتی در خانه زدم و بعد به حمام رفتم . از حمام که بیرون آمدم ، روی کاناپه دراز کشیدم و همانجا خوابم برد .

چشمانم را که باز کردم . همه جا تاریک بود . دنبال کلید برق میگشتم که زانویم به گوشه ی میز خورد و حسابی درد گرفت . روی زمین نشستم و زانویم را ماساژ دادم . همین یک تلنگر کافی بود تا بغضم بشکند . شروع کردم به هق هق گریه کردن . تا به حال به این بلندی گریه نکرده بودم . دوباره خوابم برد ولی این بار وقتی چشمانم را باز کردم ، صبح شده بود . ساعتم را پیدا کردم و نگاهی انداختم . ساعت نه صبح بود . حسابی خوابیده بودم اما باید به دانشگاه می‌رفتم . هوا اینجا حسابی سرد بود . یک بلوز و شلوار با پالتو پوشیدم ، مدارک لازم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم .حسابی گرسنه ام بود . یک کروسان و قهوه گرفتم و خوردم . به دانشگاه که رسیدم ، شلوغ بود چون فصل ثبت نام بود . بعد از کلی سر و کله زدن ، کارهایم را انجام دادم و ثبت نام شدم . دلیل عمده ی این معطلی هایم ، ضعیف بودن زبانم بود. باید تقویتش می‌کردم . تصمیم گرفتم به خانه بروم و چمدانم را باز کنم . بعد از آن هم نوبت خرید بود . هیچ چیزی در خانه نبود .

همه ی کارها انجام شد . چند کتاب هم در رابطه با تقویت زبان ایتالیایی خریدم .

ساعت حدودا چهار بود . چقدر گرسنه بودم . تن ماهی و کنسرو لوبیا را باز کردم . با دیدن کنسرو لوبیا ، یاد مهدی افتادم . وقتی بچه بودیم عاشق کنسرو لوبیا بود . از غذا خوردن منصرف شدم . تصمیم گرفتم با مامان تماس بگیرم . از دیشب تا به حال چند بار تماس گرفته بود . نمیخواهم نگران شود .

بعد از اینکه تلفن را قطع کردم ، انگار قلبم آرامش بیشتری گرفت . شروع به خواندن کتاب ها کردم . ترجمه ی یکی از جمله های کتاب این میشد : بنی آدم ، بنی عادت است .

آیا واقعا راست بود ؟ آیا من به خاکی که وجودم از آن نبود ، عادت می‌کردم ؟

همیشه برایم سوال بود ،چطور میشود انسان از همه چیزش دست بکشد و کشورش را رها کند ؟ حالا باید جوابش را بدهم . ماندن دلخوشی می‌خواهد که من نداشتم .

باز افکارم پریشان شد . به کتاب خواندن ادامه دادم که غروب شد . کتاب ها واقعا مفید بودند . برایم جالب بود که غروب ایتالیا را هم ببینم . لباس پوشیدم و رفتم . ساندویچی خریدم و شروع به قدم زدن کردم . از حق نگذریم ، غروب ایتالیا هم بسیار دل انگیز بود .

شماره ی خانه را به مامان داده بودم تا هر وقت خواست تماس بگیرد . شب هم با خواهرم صحبت کردم . هم او صدایش بغض داشت هم من .

فردا اولین روز دانشگاه بود . کمی استرس داشتم . باید بعد از دانشگاه هم به دنبال کار می‌رفتم . وقتی در خانه بودم ، بیشتر فکر می‌کردم و بیشتر غصه می‌خوردم .

روز اول که رفتم ، متوجه شدم بچه ها خیلی صمیمی اند . مخصوصا با مهاجر ها .

استاد ها هم خوب بودند و روان صحبت می‌کردند ، طوری که من متوجه منظورشان می‌شدم . اما پیدا کردن کار ، آنقدر ها هم که فکر می‌کردم ، موفقیت آمیز نبود .

به خانه آمدم و دوباره روال همیشگی . درس خواندم ،غذا درست کردم ، با دوستانم صحبت کردم ، ظرف ها را شستم ، کتاب خواندم و خوابیدم .

دوباره روز از نو و روزی از نو . به دانشگاه میرفتم و دنبال کار می‌گشتم که یا جو خوبی نداشت یا من را قبول نمی‌کردند .

اما کم کم که با استاد هایم آشنا شدم ، علاقه ی خاصی به من پیدا کردند و فهمیدند که چه استعداد و علاقه ای به معماری دارم .

همه ی این ها ، زمینه ی این شد که یک روز یکی از استادهای من ، یک پیشنهاد پروژه به من داد . که واقعا هم فرصت خوبی برای من بود . این بار هم در کارم موفق بودم و هم در درسم . همه چیز روی روال خود بود . به آرزویم که تنها زندگی کردن بود ، رسیدم . به آرزویم که معماری بود ، رسیدم . اما هنوز یک چیزی کم بود . هنوز من خوشحال نبودم . شاید چون دیگر نه وطن داشتم نه دلخوشی!

فردا صبح که به دانشگاه رفتم ، بچه ها حسابی مشکوک بودند و با یکدیگر پچ پچ میکردند . احساس کردم اتفاقی افتاده اما به روی خودم نیاوردم . تا اینکه استاد آمد .

تپش قلبم تندتر شد .

سلام دوستان . من مهدی علوی هستم . تحصیلات بنده ربطی به دانشگاه شما ندارد اما میخواستم راجب یک مسئله ی دیگر با شما صحبت کنم …

پاشدم و از کلاس بیرون رفتم . مهدی هم پشت سرم آمد .

نگذاشت صحبت کنم و خودش شروع کرد :

از همان بچگی همیشه زود قضاوت می‌کردی . من برای یک ماموریتی برای بچه های مهاجر در ایتالیا باید اینجا می‌آمدم . برای همین خیلی راحت به تو گفتم بروی . فکر می‌کنی غربت برای من آسان است ؟ نه اما اینگونه آسان می‌شود . حال من و تو مثل هم است و دقیقا توصیف این شعر :

تا به حال حضور حاضر غایب شنیده‌ای ؟

من در اینجا و دلم جای دیگریست

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.