چشم هایم را باز کردم . اوایل کمی تار بود اما بعد واضح شد . یک روز آفتابی جدید . از جایم بلند شدم . پرده ها را کنار زدم و طبق عادت روزانه به خورشید سلام کردم . تختم را مرتب کردم و به سمت دستشویی رفتم . مامان مثل همیشه صبحانه را آماده روی میز گذاشته بود . چند لقمه ای سرپایی خوردم و رفتم سمت اتاقم . لباسهایم را پوشیدم و ساعت و انگشتر انداختم . یک نگاهی در آینه قدی به خودم انداختم . نه ! زیباتر از من نیست ! خنده ای کردم و از اتاق بیرون رفتم . کتونی سفیدم را انتخاب کردم و پوشیدم . خداروشکر دیر نشده بود و می توانستم آرام ، آرام تا دانشگاه بروم . بالاخره رسیدم . همه ی بچه ها جلوی در بودند . با همه دست دادم و رفتیم داخل .
کلاس که تمام شد ، با بچه ها رفتیم سلف دانشگاه . ساندویچ های آنجا هنوز که هنوز است برایم پر از خاطره های رنگارنگ و بی دغدغهٔ آن دوران است .
داشتیم با بچه ها حرف میزدیم . هر کدام از آرزوهایشان می گفتند . سیمین میخواست معمار ماهری شود و با نرگس که بهترین رفیقش بود دفتر بزند . نگین که به اجبار اطرافیان اینجا بود ، میخواست طراح لباس شود و ترانه هم به دنبال راضی کردن پدر و مادرش برای ازدواج بود . بماند که من چه میخواستم و چه شد !
برگشتنی تا خانه سوار اتوبوس شدم و کمی هم تا خانه پیادهروی کردم. هوا سرد شده بود . دیگر تقریبا خودم را بغل کرده بودم . رسیدم و کلید انداختم و در را باز کردم . از کفش های پشت در فهمیدم مهمان داریم . در را باز کردم . کیفم را روی جاکفشی گذاشتم و پالتویم را آویزان کردم . آرام به سمت پذیرایی رفتم و نگاه کردم . عمو پرویز بود . همان که مدام از پیشرفتش میگفت . این جمله هم همیشه ورد زبانش : من هر چه دارم از آن ور است . هوووف . حوصلهٔ جملات تکراریش را نداشتم . از پذیرایی رد شدم و رفتم سمت راهرو که به اتاقم بروم . احتمالا صدای در را شنیده بودند اما برایم مهم نبود . هر چند می دانستم بعدش باید هزار و یک چیز ببافم که مامان دست از سرم بردارد . آخر این انتظارها را از پسرش هم داشت؟ او که از صبح تا شب با موتورش خیابان های تهران را متر می کرد و در نهایت هم با پلیس درگیر میشد . بگذریم . بهتر است ذهنم را خلوت کنم و طبق عادت هر روز ، به رویا پردازی مشغول شوم. من لیلا عابد ، متولد ۱۳۴۰ ، یکی از بهترین معمارهای دنیا به شما مردمان خوب ایران زمین خیر مقدم عرض میکنم . خنده ام گرفت . حتی صدای جیغ و دست و هورای تماشاگران برنامه را تصور کردم . البته طبیعی بود . من از همان بچگی همین بودم . خیال پرداز ، سرزنده و خندان .
با صدای تقی که به در خورد ، به خودم آمدم .
_بله ، بفرمایید .
+آفرین لیلا خانم ، دست شما درد نکنه . چقدر خوب از مهمان پذیرایی کردی .
_مامان من هیچ وقت آن چیزی نمی شوم که تو میخواهی ، این مسئله را درک کن لطفا .
از اتاق بیرون آمدم . مامان هم پشت سرم .
+حیف عمویت که میخواهد تو را پیش خودش ببرد تا سر و سامان بگیری
دیگر صورتم از عصبانیت قرمز شده بود که گفتم :
_یکبار برای آخرین بار میگویم ، من پایم را از ایران بیرون نمی گذارم . بعد از اینکه حرفم تمام شد ، پالتویم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم . هوا سرد و ابری بود . کم مانده بود باران ببارد . من هم از درون آشفته و از بیرون میگریستم . نمیدانم چگونه سر از بیمارستان درآوردم . وارد شدم .
_ببخشید دکتر علوی کجا هستند؟
انتهای راهرو ، دست راست
باورم نمیشد انقدر در بیمارستان حرفش برو داشته باشد . همه او را میشناختند و سرش حسابی شلوغ بود . نگاهی انداختم . میخواستم برگردم که متوجه حضورم شد و اشاره کرد صبر کنم .
وقتی صدایم کرد رفتم داخل . او از دوستان فامیلیمان بود . تنها کسی که بین آشناهای مامان و بابا میتوانستم تحملش کنم . ماجرا را برایش تعریف کردم . سری تکان داد و گفت : اگر جنم دست کشیدن از دلبستگی هایت را داری ، تردید نکن !
خوب منظورش را فهمیدم . منظورش خودش بود . اما چشم مرا به چیزهای دیگری نیز روشن کرد . وقتی داشتم برمیگشتم ، هوا تاریک شده بود . خوب به دور و اطرافم نگاه میکردم . واقعا جنم دست کشیدن از این تهرانی که عاشقش هستم و گوشه به گوشه اش پر از خاطره است، را دارم؟
تمام این فکرها را پس زدم و زنگ خانه را زدم . در حال درآوردن چکمه هایم بودم که مامان آمد و جلویم ایستاد .
_مامان واقعا دیگر امروز توانش را ندارم . لطفا
+باشد اما از من فرار نکن . اول و آخر تصمیمت همان میشود که من گفتم ، حالا تماشا کن.
به اتاقم رفتم . گشنه ام بود اما ترجیح دادم بخاطر روبرو شدن با مامان بیخیال آن موضوع شوم . پس خوابیدم .
صبح که چشمانم را باز کردم ، روی میزم یک پاکت دیدم . بازش کردم . یک گردنبند بود و یک نوشته. ابتدا نوشته را خواندم : “ترجیح دادم حالا که به احتمال زیاد میروی ، یک یادگاری از من داشته باشی . دوستدار تو مهدی علوی .”
هووف . مهدی این کارها را میکند که من نروم . مادرم هر روز به جانم غر میزند که بروم . من چه کنم آخر؟
گردنبند را از پاکت بیرون اوردم . نگاهی به آن انداختم . یک زنجیر طلا با پلاک گل . قشنگ بود . آنها را روی میز گذاشتم و به سمت اشپزخانه رفتم . روی میز هم نامه ای بود: “خداوندا ! روزی که نکوست از صبحش پیداست .
امیدوارم لااقل مهدی بتواند راضیت کند.”
مامان! واقعا آنقدر من اضافه هستم که می خواهی هر چه زودتر از دستم خلاص شوی!
شروع کردم به صبحانه خوردن و فکر کردن . از نظر زبان مشکلی نداشتم . فرانسه بلد بودم . انگلیسی و عربی هم فول بودم . از لحاظ امکانات هم که مشکلی نبود . اما دلم را چه میکردم .
در همین افکار بودم که صدای زنگ آیفون به صدا در آمد . تعجب کردم ! عمو پرویز بود . در را باز کردم . سلامی کردم که سری تکان داد و داخل شد . یک راست سمت پذیرایی رفت و بی مقدمه شروع کرد .
ببین دخترم ، من نه چای میخواهم نه شیرینی . نه سلامی نه علیکی . آنجا اوضاع از همه جا برای تو بهتر است . پول ، امکانات و تحصیلات و همه چیز . اینجا چه چیزی در انتظارت است ؟ این همه آشوب را ببین . ببین و عبرت بگیر که الان بهترین وقت است .
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم : عمو خداروشکر شما پسر داری ، جایگاه داری ، اعتبار داری ، چرا دلت برای من میسوزد ؟
مادرم را علیه من میفرستی که چه شود ؟ دل من را خون کنی ؟ من نمیتوانم . نمیتوانم دست بکشم . از کشورم . از آدم هایی که برای من مهم هستند . شما هم انقدر خودت را آزار نده . الان هم شما مهمان هستی. میروم برایتان چای بیاورم .
وقتی رفتم چای بریزم صدای بهم کوبیدن در آمد . رفته بود .
در اتاقم مشغول کتاب خواندن بودم که صدای مامان آمد .
از اتاق بیرون آمدم و سلام کردم . این بار من شروع کردم .
_خسته نباشی ! بنشین تا برایت چای و پنکیک بیاورم .
خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم و گفتم: صحبت باشد برای بعد الان خسته هستی . صحبت که ماند برای بعد هیچ . کل روز گذشت به شوخی و خنده و خاطره. که همین باعث شد دلم بیشتر بگیرد . واقعا چطور میخواستم از این همه حال خوب دل بکنم .
داشتم به دانشگاه میرفتم . ترجیح میدادم هیچ جوره با مامان روبرو نشوم . یکم دیرم میشد اما مهم نبود . دم در راهرو ایستاده بودم تا از صداها بفهمم کی می رود . داشت با تلفن صحبت میکرد .
+نگران نباشید ! لیلا هم آنجا می آید و هم همه چیز مثل روز اول میشود .
همان لحظه در را باز کردم و از خانه بیرون رفتم .
بعد از کلاس سریع با دوستان خداحافظی کردم و شروع کردم به قدم زدن . انقدر رفتم و رفتم و رفتم که به انقلاب رسیدم . همان جای مورد علاقه ی من . مرکز کتاب بود و پر از خاطره . بارها با مهدی به اینجا آمده بودیم برای خرید کتاب و بعدش هم به کافه رفته بودیم . یادش بخیر . چقدر آن موقع ها آزاد و خوش بودم . نگاهی به کتاب ها انداختم . یکی ، دو تا کتاب که مربوط به رشته ام بود را خریدم و با اتوبوس برگشتم .
زنگ خانه را زدم اما کسی در را باز نکرد. کلید انداختم و داخل شدم . خدایا! باز هم نامه .
“من امشب خانه ی عمو پرویز هستم . منتظرتیم . مامان”
دوباره از خانه زدم بیرون . رفتم بیمارستان . بدون در زدن و نوبت داخل شدم . در همان اتاق منتظر شدم تا کار مریضی که داخل بود تمام شود . وقتی بیرون رفت ، مهدی گفت مریضی داخل نشود و بی مقدمه پرسید :
+چه شده ؟ فکر کنم برای خداحافظی آمده ای.
_خداحافظی؟؟ تو متوجه هستی که من میگویم نمیخواهم برم؟
+خب نرو ! چه کسی مانع تو میشود؟
مادرم . عمویم . کل دنیا . حتی دوستانم می گویند دارم دیوانگی میکنم .
+بنظر من هم بهتر است بروی .
این حرف را که زد ، خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم .
رفتم خانه و با همان لباس ها روی مبل نشستم و منتظر مامان شدم .
صدای باز شدن در آمد . از جایم بلند شدم و چراغ ها را روشن کردم . مامان جیغ کوتاهی زد و گفت : ترسیدم دختر .
_باشه مامان . حق با تو بود . آخر سر هم همان شد که تو گفتی اما من با عمو پرویز نمیروم . خودم به کشوری که خودم میخواهم مهاجرت میکنم . لطفا دیگر با من مخالفت نکن . شب بخیر.
مامان هم شب بخیری گفت اما انگار هنوز شوکه بود .
فردای آن روز به دانشگاه رفتم تا با استادم مشورت کنم که به چه کشوری بروم و چه کشوری بازار کار خوبی برای معماری دارد . که پیشنهاد استادم ایتالیا بود .
رفتم خانه . لیستی آماده کردم که قبل از مهاجرت چه کارهایی باید انجام دهم .
لیست از این قرار بود که :
1 : شرایط را بررسی کنم و ببینم به من بورسه تعلق میگیرد یا خیر
2 : پاسپورت و ویزا ( مدارک لازم )
3 : چمدان
4 : خداحافظی با دوستان و آشناها
5 : رفتن برای آخرین بار به مکان هایی که خیلی دوست دارم
…
خب ، مورد اول که حل شد ، به من بورسیه تعلق میگیرد .
مورد دوم هم که مامان قول داد به عنوان شیرینی مهاجرت حل میکند و پاسپورتم را تمدید میکند .
مورد سوم هم که خودم به صورت مختصر زحمتش را کشیدم .
و اما مورد چهارم . با رفقا داخل یک کافه قرار گذاشتیم . اما چه کافه رفتنی . یک سری از بچه ها شروع به گریه و زاری کردند و یک سری هم تعریف و تمجید . اما از حق نگذریم ، زمان خوبی را با بچه ها گذراندم .
به رسم ادب هم یک نامه ی خداحافظی برای عمو پرویز نوشتم . واقعا بعد از آن صحبت ها نمیخواستم با او روبرو شوم .
و یک نامه هم برای مهدی .
و اما گزینه ی آخر ، رفتن به مکان هایی که خیلی دوست دارم . اولین مقصد امام زاده صالح بود . تا به حال آنقدر آنجا گریه نکرده بودم . و همچنین برای آخرین بار اشترودل های آنجا را خوردم و در خیابان ولیعصر قدم زدم .
دومین مقصد هم انقلاب بود . شاید نزدیک پنج تا کتاب خریدم و به کافه رفتم . حتی برای انقلاب هم دلم تنگ میشد .
مقصد بعدی دانشگاه بود . حتی برای اینجا هم دلم تنگ میشد .
اگر اینگونه پیش می رفت ، باید کل تهران را میگشتم و گوشه به گوشه را اشک میریختم . اما تصمیم گرفتم به خانه بروم .
همه چیز آماده بود . پاسپورت ، ویزا ، چمدان ، بورسیه و همه چیز . همه چیز بجز دلم که هیچ جوره آماده نمیشد .
آخرین شام را با مامان خوردیم . آخرین آسمان شب تهران را تا صبح یک دل سیر تماشا کردم و نزدیکهای سه صبح با تاکسی به سمت فرودگاه رفتم . تمام راه داشتم به این فکر میکردم که ، من تهران را دوست دارم قبول اما دلخوشی ای ندارم . هیچ کس اینجا منتظر من نیست . آنجا غربت است . اینجا هم غربت است . هر کجا که تو را نخواهند غربت است . پیاده شدم و در فرودگاه منتظر هواپیما بودم . کاملا گنگ بودم .
بالاخره سوار هواپیما شدم و رفتم . رفتم اما تمام این رفتن و عجله برای همان یک جمله بود . که اگر آن یک جمله گفته نمیشد ، من با تمام دنیا می جنگیدم که بمانم . گاهی اوقات جملات کوچک که برای همه فقط یک دقیقه است برای بعضی ، ساعت ها و روز ها میگذرد . همان یک جمله باعث شد من برگردم به تمام سال های گذشته ام . من برای چه اینجا هستم؟ چه کسی در انتظار من است ؟ بود و نبود من چه فرقی برای دیگران دارد ؟ همه ی زمین و زمان به من میگفتند که برو ! من برای چه مانده بودم ؟
کل مسیر غرق در این افکار بودم . کل مسیر به همان یک جمله که برای او یک لحظه بود ، گذشت .
رسیدم . شاید مسخره بنظر برسد اما آسمان اینجا ، شادمانی آسمان تهران را نداشت .
کمی ایتالیایی بلد بودم اما خیلی هم مسلط نبودم . آخر هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی به اینجا برسم .
چمدانم را برداشتم و از فرودگاه بیرون آمدم .
تاکسی گرفتم و به آدرسی که به من داده شده بود ، رفتم .
ایتالیا شهر قشنگی بود اما نه به قشنگی تهران و نه به اندازۂ تهران شلوغ بود . اما من همیشه دوست داشتم در شهری شلوغ زندگی کنم که جریان زندگی را با تمام وجود حس کنم . مثلا یک خانه ی قدیمی در انقلاب ، درست معیارهای من سازگار بود که از صدای اتوبوس و ماشین و از شلوغی خیابان ها زندگی را حس کنم .
افکارم را پس زدم و کلید انداختم .
خانه ی بزرگی بود . نور خوبی هم داشت . اما هیچکدام دلم را خوش نمی کرد . چمدان را داخل گذاشتم و در را پشت سرم بستم .
بعد از یک پرواز طولانی اولویت با یک دوش عالی بود . گشتی در خانه زدم و بعد به حمام رفتم . از حمام که بیرون آمدم ، روی کاناپه دراز کشیدم و همانجا خوابم برد .
چشمانم را که باز کردم . همه جا تاریک بود . دنبال کلید برق میگشتم که زانویم به گوشه ی میز خورد و حسابی درد گرفت . روی زمین نشستم و زانویم را ماساژ دادم . همین یک تلنگر کافی بود تا بغضم بشکند . شروع کردم به هق هق گریه کردن . تا به حال به این بلندی گریه نکرده بودم . دوباره خوابم برد ولی این بار وقتی چشمانم را باز کردم ، صبح شده بود . ساعتم را پیدا کردم و نگاهی انداختم . ساعت نه صبح بود . حسابی خوابیده بودم اما باید به دانشگاه میرفتم . هوا اینجا حسابی سرد بود . یک بلوز و شلوار با پالتو پوشیدم ، مدارک لازم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم .حسابی گرسنه ام بود . یک کروسان و قهوه گرفتم و خوردم . به دانشگاه که رسیدم ، شلوغ بود چون فصل ثبت نام بود . بعد از کلی سر و کله زدن ، کارهایم را انجام دادم و ثبت نام شدم . دلیل عمده ی این معطلی هایم ، ضعیف بودن زبانم بود. باید تقویتش میکردم . تصمیم گرفتم به خانه بروم و چمدانم را باز کنم . بعد از آن هم نوبت خرید بود . هیچ چیزی در خانه نبود .
همه ی کارها انجام شد . چند کتاب هم در رابطه با تقویت زبان ایتالیایی خریدم .
ساعت حدودا چهار بود . چقدر گرسنه بودم . تن ماهی و کنسرو لوبیا را باز کردم . با دیدن کنسرو لوبیا ، یاد مهدی افتادم . وقتی بچه بودیم عاشق کنسرو لوبیا بود . از غذا خوردن منصرف شدم . تصمیم گرفتم با مامان تماس بگیرم . از دیشب تا به حال چند بار تماس گرفته بود . نمیخواهم نگران شود .
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم ، انگار قلبم آرامش بیشتری گرفت . شروع به خواندن کتاب ها کردم . ترجمه ی یکی از جمله های کتاب این میشد : بنی آدم ، بنی عادت است .
آیا واقعا راست بود ؟ آیا من به خاکی که وجودم از آن نبود ، عادت میکردم ؟
همیشه برایم سوال بود ،چطور میشود انسان از همه چیزش دست بکشد و کشورش را رها کند ؟ حالا باید جوابش را بدهم . ماندن دلخوشی میخواهد که من نداشتم .
باز افکارم پریشان شد . به کتاب خواندن ادامه دادم که غروب شد . کتاب ها واقعا مفید بودند . برایم جالب بود که غروب ایتالیا را هم ببینم . لباس پوشیدم و رفتم . ساندویچی خریدم و شروع به قدم زدن کردم . از حق نگذریم ، غروب ایتالیا هم بسیار دل انگیز بود .
شماره ی خانه را به مامان داده بودم تا هر وقت خواست تماس بگیرد . شب هم با خواهرم صحبت کردم . هم او صدایش بغض داشت هم من .
فردا اولین روز دانشگاه بود . کمی استرس داشتم . باید بعد از دانشگاه هم به دنبال کار میرفتم . وقتی در خانه بودم ، بیشتر فکر میکردم و بیشتر غصه میخوردم .
روز اول که رفتم ، متوجه شدم بچه ها خیلی صمیمی اند . مخصوصا با مهاجر ها .
استاد ها هم خوب بودند و روان صحبت میکردند ، طوری که من متوجه منظورشان میشدم . اما پیدا کردن کار ، آنقدر ها هم که فکر میکردم ، موفقیت آمیز نبود .
به خانه آمدم و دوباره روال همیشگی . درس خواندم ،غذا درست کردم ، با دوستانم صحبت کردم ، ظرف ها را شستم ، کتاب خواندم و خوابیدم .
دوباره روز از نو و روزی از نو . به دانشگاه میرفتم و دنبال کار میگشتم که یا جو خوبی نداشت یا من را قبول نمیکردند .
اما کم کم که با استاد هایم آشنا شدم ، علاقه ی خاصی به من پیدا کردند و فهمیدند که چه استعداد و علاقه ای به معماری دارم .
همه ی این ها ، زمینه ی این شد که یک روز یکی از استادهای من ، یک پیشنهاد پروژه به من داد . که واقعا هم فرصت خوبی برای من بود . این بار هم در کارم موفق بودم و هم در درسم . همه چیز روی روال خود بود . به آرزویم که تنها زندگی کردن بود ، رسیدم . به آرزویم که معماری بود ، رسیدم . اما هنوز یک چیزی کم بود . هنوز من خوشحال نبودم . شاید چون دیگر نه وطن داشتم نه دلخوشی!
فردا صبح که به دانشگاه رفتم ، بچه ها حسابی مشکوک بودند و با یکدیگر پچ پچ میکردند . احساس کردم اتفاقی افتاده اما به روی خودم نیاوردم . تا اینکه استاد آمد .
تپش قلبم تندتر شد .
سلام دوستان . من مهدی علوی هستم . تحصیلات بنده ربطی به دانشگاه شما ندارد اما میخواستم راجب یک مسئله ی دیگر با شما صحبت کنم …
پاشدم و از کلاس بیرون رفتم . مهدی هم پشت سرم آمد .
نگذاشت صحبت کنم و خودش شروع کرد :
از همان بچگی همیشه زود قضاوت میکردی . من برای یک ماموریتی برای بچه های مهاجر در ایتالیا باید اینجا میآمدم . برای همین خیلی راحت به تو گفتم بروی . فکر میکنی غربت برای من آسان است ؟ نه اما اینگونه آسان میشود . حال من و تو مثل هم است و دقیقا توصیف این شعر :
تا به حال حضور حاضر غایب شنیدهای ؟
من در اینجا و دلم جای دیگریست