ساعت از نیمه های شب گذشته بود، به آرامی چشمانش را باز کرد و از پشت پنجره به دریای آرام و شب تاب های رقصان بر فرازش خیره شد. چشم هایش چیزهایی را می دید که هر کسی قادر به دیدن آنها نبود، روشنایی آمده از عمق آب های آبی.
درخانه را بست، نفس عمیقی کشید و در میان چمن های سبز، در راه باریکه ای که به پل چوبی غوطه ور بر روی آب های ساکن خطم می شد، قدم برداشت. بنفشه های اطرافش او را همراهی می کردند و بیدهای لرزان به سویش دست دوستی تکان می دادند، گویی سال هاست همدیگر را میشناسند.
نوری در قلبش جاودان شده بود، نوری رخشان و کوچک که با تمام گلها و درختان پیمان دوستی بسته بود.
وقتی در مقابل پهنۀ نقره فام ساحل و موج های خفته ایستاد، شب تاب های عاشق دورش را احاطه کردند و مسیر چوبی شناور، بر روی آب را مانند راهی درخشان وبی انتها روشن کردند. وقتی به افق های تاریک و دور نگاه می کرد، آیندهای در نظرش نمایان میشد که در اعماق تیرگیاش، شادی عمیقی را در خود پنهان کرده بود.
در میانهی راه شب تابی طلایی رنگ به دیدنش آمد و به آرامی نجوایی را زمزمه و نامش را پرسید. دخترک با درنگ به او خیره شد و گفت:«هر کس مرا با اسمی صدا می زند، تو هم اگر دوست داری…»
ناگهان شب تاب با مهربانی تمام گفت:«تو بانوی مهتاب هستی، این امواج، هر شب این قدر ملایم نیستند، اما انگار برای تو ارزش خاصی قاعلاند که این قدر مؤدب در مقابلت آرمیدهاند.»
در حالی که گونه های بانوی مهتاب که از خجالت به رنگ شکوفه های نوبهار در آمده بود؛ میدرخشید، لبخندی زد و بر روی تخته چوب هایی که رویشان قدم برداشته بود، نشست و برای دقایقی دل به نوای دور خروشان، فریاد های بی صدای ستارگان و سخنان امید بخش شب تاب داد.
وقتی به خودش آمد که جام جواهرنشان آسمان از تاریکی لبریز شده بود و نوای پایان شامگاه را می داد.
از جای خودش بلند شد و با قدم هایی بلند به سوی ساحل رفت. در انتهای راه بود که برگشت تا برای آخرین بار با دقایق گذشتهاش وداع گوید، که ناگهان تخته ای از زیر پایش رها شد. قرا نبود شبی به آن خوبی در لحظه ای ناپدید شود اما شد، تمام امید های چند لحظه پیش در اعماق آب های ارغوانی غوطه ور بود و هر ثانیه که می گذشت تیره و تارتر میشد.
بید ها، چمن های راه باریکه و صدای دل انگیز باد چه؟ یعنی آنها می دانستند که شاید اولین دیدار،آخرینش باشد؟
از فردا حتی پنجره هم با همۀ مناظر روبه رویش تنها خواهد شد. درست درحالی که چشمان دخترک برای آخرین بارها در اعماق دریا میدرخشد، به آرامی زمزمه کرد:« فردا زندگی واقعیم را خواهم دید.»