من” چیترانا آلفردو “هستم شاید اسمم براتون عجیب باشه اما اسم من واقعا همینه.راستش چون مامانمهندی بود، این اسم را برایم انتخاب کردند . “چیترا “یعنی سخاوتمند و” نا” دوحرف اول فامیل مامانم هست که “نامیل” بود. وقتی به دنیا آمدم، او مرد . برای اینکه من ،مثل مامانم قوی و سخاوتمند باشم این اسم ترکیبی را برایم گذاشتند.
جالبه نه !!?
همکلاسی هایم همیشه بخاطر اسمم مسخرام میکننداما اصلا برای من مهم نیست .چون وقتی بزرگ شدم میخواهم موفق ترین نویسنده در کل دنیا باشم فکرشو بکنید!بالای همه ی روزنامه ها اسم من باشه
“چیترانا آلفردو “موفق ترین نویسنده زن در جهان .”
اما فقط، یک رویا ست. کاش همه ی این رویاها یک روزی به واقعیت تبدیل بشه.
-صداشو میشنوید ؟ ” چیترانا دخترم “
صدای پدرم “مکس” است، او کارمند اداره بود و هر روز صبح لیست تحویل باررا بررسی میکرد . پدر خیلی خوبی بود. شاید بپرسید چرا از کلمه بود استفاده میکنم فقط دلیلش این است که مکس سال ها پیش ناپدید شد و هنوز هم کسی نمیدونه کجاست ؟!عمه مارتا میگوید” با گذشت 7 سال و نیم احتمالا پدرت دیگه نیست و رفته پیش خدا” همه ی مردم نیز همین حرف را می گویند اما اشتباه میکنند چون من هر روز صبح صدایش را می شنونم واحساس میکنم پشت تختم قایم شده و مثل بچگی هایم با من قایم موشک ،بازی میکند . من به عمه مارتا چندین بار در این باره گفته ام اما او گوشش به این چیز ها بدهکار نیست و می گوید خیال پردازی میکنم و ذهن خلاقی دارم .
بعد ازناپدید شدن پدرباعمه مارتا زندگی میکنم اوسی ودوساله و معلم است و شاید به خاطر من تا الان ازدواج نکرده ولی عمه مارتا میگوید اشتباه میکنم و او فقط به این خاطر که تا الان به کسی علاقه مند نشده، تصمیم به ازدواج نگرفته است اما من میدونم که داره دروغ میگه و به آقای استیو علاقه مند هست و به خاطر من پیشنهاد ازدواج آقای استیو ا رد کرده است
هنوز هم صدای پدرم رو احساس میکنم مثل همیشه از زیر تخت صدایم میکند تا پیدایش کنم شاید باید حرفم را عوض کنم و با اطمینان بگویم او پدر خیلی خوبی هست و خواهد بود .
خیلی دلم میخواهد ببینمش چون من فقط صدایش را میشنوم و گاهی اوقات هم در زیر تختم حضورش را حس میکنم . زمانی که قایم موشک بازی میکنیم من سعی نمیکنم که بروم زیرتخت وبا وجود آنکه نمیبینمش بگویم پیدایت کرده ام چون آن موقع دیگر بازی تمام میشود و پدر میگوید “چیترانا عزیز دلم! من دیگه باید برم” و با وجود اینکه من همیشه باید اورا پیدا کنم این بازی را دوست دارم .عمه صدایم میزند”
-چیترانا !چیترانا ! از روی تخت بلند شو و بیا صبحانتو بخور ..مدرسه ات دیر میشه .
-اصلا حوصله ی مدرسه را ندارم
اما چه بخواهم یا نخواهم باید به مدرسه بروم. یونیفورم مدرسه را میپوشم و میروم .سر میز صبحانه عمه مارتا همیشه با لبخند به من نگاه میکند میگوید: سلام عزیز دلم و من را میبوسد و در آغوش میگیرد.
پنک کیکم را با مربای توت فرنگی مالیده شده، توی دهانم می چپانم و آن را با اشتها میخورم . ساعت هفت ونیم هست و من باید به مدرسه بروم . کیفم را روی دوشم میگذارم و سوار ماشین عمه مارتا می شوم . زمانی که به مدرسه می رسیم از عمه خداحافظی میکنم و وارد مدرسه می شوم.
مدرسه مثل همیشه شلوغ هست و من از بین آن همه دانش آموز امی را پیدا میکنم و با تکان دادن دست، توجه اش را به خودم جلب میکنم . امی به سمتم می آید “سلام چیترانا “من هم به او سلام میکنم وامی میگوید :راستی امروز قراره که ماکت بسازیم امیدوارم که مثل هفته پیش یادت نرفته باشه وسایل ماکت را اورده باشی . چون خانم جورج تاکید زیادی داشت که تمامی بچه ها وسایل رو بیاورند به خصوص تو . “
-با چهره ای درهم میگویم :اوه خدای من! بازم یادم رفت وسایل ماکت رو بیارم امی با نگاهی تاسف بار به من زل می زند و میگوید:”وای نه ، چیترانا امروز دیگه کارت تمومه خانم جورج هفته پیش گفت که ….. “
حرف امی را قطع میکنم و میگویم :آره میدونم اون همیشه میگوید :”چیترانا این دفعه آخرته که حواس پرتی می کنی !.
رو به امی می گویم:” تو متخصص استرس دادن به من هستی” و با امی می خندیم و سپس وارد کلاس می شویم . “اِستر” مثل همیشه جلوی تخته ایستاده ودرحال درآوردن ادای خانم جورج است که ناگهان در باز می شود و خانم جورج با عینکی لوزی شکل و پیراهنی سبز رنگ و پوتین های برق انداخته شده وارد کلاس میشود. اصلا درک نمی کنم که چرا در این هوای گرم پوتین می پوشد!
دلم می خواهد به خانه بروم و با پدر قایم موشک بازی کنم امابا صدای خانم جورج به خود می آیم او با عصبانیت به من خیره شده و می گوید : “اوه چیترانا گویا دوباره وسایل ماکتت رو نیاورده ای ؟ در این صورت باید از کلاس …..
حرف خانم جورج را قطع میکنم و با شرمندگی میگویم :”متاسفم خانم جورج این دفعه قول میدهم وسایل ماکتم را بیاورم لطفا این بار،بزرگواری کنید و من را ببخشید .خانم جورج سکوت میکند وفقط با عصبانیت از کنار من می گذرد . این دفعه را شانس آوردم وگرنه، اگر من را از کلاس بیرون می انداخت جلوی امی آبرویم می رفت
وقت ناهار که شد همبرگرم را از کیفم درمی اورم و توی دهانم می چپانم . میروم سمت امی که داردتند تند و با اشتها ساندویچ مرغش را می خورد .
کنار امی می نشینم و میگویم راستی امی امروز هم صدای پدرم را شنیدم .(امی تنها کسی بود که حرف هایم را باور میکرد و نمیگفت خیالاتی شده ام ) در ادامه می گویم “که امی امروز به خانه ما بیا تا با پدرم قایم موشک بازی کنیم . “
امی که زبانش بند آمده بود همانطور که ساندویچش را قورت میداد گفت:
-ب.. بببین چیترانا من میدونم تو …..راست میگویی اما من می .می…. ترسم از اینکه اون پد.د…رت ن..نباشه
– یعنی چه؟
ا-من چند روز پیش شنیده ام که کسانی که مردن و روحشون ….
حرف امی را قطع میکنم و میگویم :”امی خودتم میدونی پدر من نمرده
-چیترانا ببین ،تو حداقل باید چند درصد رو در نظر بگیری که شاید پدرت به اون دنیا رفته باشه چون تو فقط صدای پدرت رو می شنوی که این موضوع خیلی طبیعی نیست !
و ادامه میدهد” چیترانا تو این را باید بدانی که این افراد روحشون توسط شیطان تسخیر شده و وقتی با این دنیا ارتباط می گیرند ؛ سعی دارند با تسخیر کردن یک انسان به طور کامل وارد دنیا شوند و حتی دوباره در این دنیا زندگی کنند .
کمی با خودم فکر میکنم و بعد می گویم :”خب امی چه اشکالی دارد اگر او پدرم باشد؛ با تسخیر یک انسان وارد این دنیا شود و دوباره زندگی کند ومن بتوانم یک بار دیگر پدرم را ببینم
امی میگوید :”چیترانا !او هر چند اگر پدرت باشد تسلطی بر خودش ندارد و توسط شیطان تسخیر شده و در اصل او شیطان است .”
-همانطورکه آب دهانم را قورت می دهم میگویم “امی امروز باید بفهمم که او واقعا پدرم است یا نه و اگر او توسط شیطان تسخیر شده چگونه باید او را نجات دهیم؟!
زنگ به صدا در می آید و وقت رفتن به کلاس است من و امی همانطور که بلند می شویم تا به کلاس برویم امی میگوید :”نگران نباش دوست من! چرا که من تخته هایی دارم که با استفاده از آنها میتوانیم با پدرت ارتباط برقرار کنیم و بفهمیم چه اتفاقی برایش افتاده است البته خیلی خطرناک است چون……… و ممکن است حتی …….
همهمه بچه ها برای رفتن به کلاس آنقدر زیاد است که بیشتر حرف های امی را نشنیدم اما بی درنگ و بدون آنکه بفهمم او چه گفته است ،می گویم :”پس امروز بعداظهر به خانه ی ما بیا .
وارد کلاس که می شویم من به فکر فرو می روم و کمی نگران هستم و اصلا به درس علوم و سیارات که خانم جورج در حال توضیح آنها است گوش نمی کنم و فقط به دیوار خیره شده ام
زنگ میخورد به خودم که می آیم همه رفته اند و امی با نگاه تعجب آور به من می گوید :”چیترانا حالت خوبه ؟!
-اره . منتظرعمه مارتا هستم”
اومثل همیشه دیر می آید میگوید:” اوه متاسفم عزیزم با اولیا جلسه داشتیم دیر شد . “چطور ممکن بود که عمه مارتا هر روز جلسه اولیا داشته باشد و دیر به دنبال من بیاید
عمه می پرسد :مدرسه چطور بود ؟؟
و من هم مثل همیشه می گویم خوب بود .
وقتی به خانه می رسیم عمه مرا می بوسد و می گوید مراقب خودت باش عزیزم من راس ساعت 10 خونه ام شیطونی نکن و تکالیفت را بنویس. من هم بدون اینکه بپرسم او هرروز این ساعت کجا می رود می گویم چشم عمه مارتا !
ساعت 5 است که امی با تخته احضار به خانه مان می آید .من و امی وارد اتاق می شویم امی به من می گوید :اول باید مثل همیشه با پدرت قایم موشک بازی کنی . من هم بلند داد می زنم و میگویم “پدر…پدر بیا با هم قایم موشک بازی کنیم پدر …پدر … هیچ جوابی نمی شنویم در این هنگام است که در اتاق محکم بسته میشود . شوکی به من وارد می شود و کمی می ترسم . اما امی بی آنکه ترسیده باشد می گوید فایده ای ندارد چیترانا ما باید احضارش کنیم .
شمعی روشن می کنمبرق های اتاق را خاموش میکنم و پرده ها را میکشم تا هیچ نوری جز شمع در اتاق نباشد .
دست هایمان را به هم می دهیم ؛چند لحظه ای صبر میکنیم سپس امی با صدای بلند میگوید :آیا کسی در اینجا حضور دارد عقربه به سمت yes میرود . امی آب دهانش را قورت می دهد و می گوید آیا شما آقای آلفردو هستید ؟
عقربه با حرکتی بسیار آهسته به سمت No میرود . امی ادامه می دهد پس شما آقای آلفردو را تسخیر کرده اید ؟؟ عقربه به آرامی روی کلمه yes میرود امی با لکنت می پرسد :پ..پپس تو شی…یطان هس..س.س..تی؟؟
عقربه روی کلمه yes ایستاده و حرکت نمیکند که
ناگهان شمع خاموش می شود وامی میگوید :باید فرار کنیم او می خواهد ما را هم تسخیر کند . اما در باز نمی شود انگار کسی از پشت در را قفل کرده است .
با صدای بلند داد می زنیم کمک ! کمک !
در همین حال است که در چوبی کمد محکم باز می شود ، صندلی معلق در هوا به دیوار کوبیده شده و شیشه پنجره شکسته می شود . ذرات شیشه در هوا معلق است و سپس در سر تا سر اتاق پخش می شود .
ناگهان همه جا تاریک می شود و دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی آورم .
وقتی بلند می شوم در بیمارستان هستم و
عمه ام وقتی چشمان با ز مرا می بیند میگوید :
سلام عزیز دلم حالت خوبه ؟؟
من هم آشفته جواب میدهم :عمه من خوبم امی ،امی کجاست!!
متاسفم چیترانا ؛دوستت هر دو چشماشو از دست داده .
با لحنی وحشت زده می گویم: چطور ممکنه!
عمه ادامه می دهد زمانی که دزد شیشه ها را شکسته گویی وارد چشماهای امی شده و …..
دیگر هیچ صدایی نمی شنوم ؛این اتفاق غیر ممکن بود امی برای همیشه کور شده بود که من باعث این اتفاق بودم .
عمه مارتا فکر میکرد دزد به خانه ما زده ولی او مثل همیشه در اشتباه بود و فکر می کرد جریان باز شدن ناگهانی کمد و قفل شدن در و …. از تخیلات بالای من بوده است .
پلیس ها هم بدون آنکه از من و امی بخواهند اتفاقات آن شب را برایشان شرح دهیم جریان تمام آن اتفاقات را آمدن دزد به خانه ما دانستند و این پرونده را با همین علت بستند که برای من عجیب تر از رفتار عمه مارتا بسته شدن ناگهانی این پرونده بود .
راستش را بخواهید باور کردن این اتفاق بیشتر از امی برای من سخت است .
عذاب وجدان امانم نمی دهد همه اش فکر می کنم ،من باعث این اتفاقات هستم و هر روز خودم را سرزنش میکنم
امی برای همیشه از آن مدرسه رفت و از آن روز که آن اتفاق برایش افتاد دیگر ندیدمش .
از آن روز دیگر صدای پدرم یا بهتر بگویم آن شیطان که پدرم را تسخیر کرده بود را صبح ها از پشت تخت نمی شنیدم نمیدانم این مسئله خوب است یانه .
اصلا نمی فهمم آن اتفاق برای چه باید برای امی بیفتد . عمه مارتا سعی می کرد آرامم کند ولی آرام و قرار نداشتم و همیشه شب ها با کابوس از خواب بیدار می شدم .عمه با پدر و مادر امی صحبت کرد تا من بتوانم برای مدت کوتاهی امی را ببینم تا شاید حالم بهتر شود .وارد اتاق امی می شوم ،جلوتر می روم امی سمت پنجره ای که با پرده پوشانده شده روی تخت شیری رنگ چوبی اش نشسته است و ناگهان به سمت من بر می گردد . چشم هایش با پارچه ای سفید رنگ بسته شده است . میگویم :امی من واقعا متاسفم
امی با لحنی وحشت زده میگوید :چیترانا اینجا خیلی تاریکه کمکم کن ، اون من را تسخیر کرده و چندین بار این جمله را تکرار می کند که هر بار تن صدایش کلفتر و ترسناک تر می شد .
من وحشت زده میگویم : امی این همش یک اتفاق بود کسی تو را تسخیر نکرده است .
امی از روی تخت بلند میشود صدایش دورگه می شود و می گوید “برو بییییرون “
و با نیرویی که واقعا قدرتمند بود من را به اتاق نشیمن پرت می کند.
جالب آنجا است که با آن پرتاب هیچ صدمه ای به من وارد نشده است دقیقا مثل آن بعداظهر که امی چشمانش را از دست داد اما من حتی یک خراش هم روی صورتم نبودو این موضوع واقعا عجیب بود .
عجیب تر از آنچه که فکرش را بکنید .
این داستان ادامه دارد …..