رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

ماهی طلایی

نویسنده: فاضل رشیدی

کنار پیاده رو نشسته بود و به جمعیت زیادی که از جلویش رد می شدند نگاه می کرد. هر از گاهی از دنیای آدم ها جدا می شد و نگاهش را به آکواریوم پر از ماهی های قرمزی میدوخت که گاه گاه  چند ماهی طلایی و مشکی بین شان جولان میدادند؛ اما او نگاهش همیشه روی یک چیز بود، همان ماهی طلایی دو دم! گاها وقت هایی که تا دیر وقت مجبور بود ماهی بفروشد در آن هوایی که هنوز سرد و سوزناک بود، با او صحبت می کرد، البته بقیه ماهی هاهم دوست می داشت؛ اما ماهی طلایی یک طور دیگری برایش بود!

چند ساعتی بود که مشتری ای نداشت، دوباره صدایش که هنوز مشخص بود به بلوغ کافی نرسیده است را داخل گلویش انداخت و شروع به فریاد زدن کرد:(( بیا اینور بازار، ماهی قرمز برای سفره هفت سین دارم، ماهی قرمز دارم که با قرمزیش سلامتی رو به سفره های هفت سینتون هدیه بده.)) همینطور که مشغول فریاد زدن بود یک زوج جوان نزدیکش شدند و نگاهی به آکواریوم نسبتا کوچک اما پر از ماهی اش انداختند، خانم جوان نگاهی به همسرش کرد و گفت:(( به نظرم امسال برای تنگمون یک ماهی طلایی بگیریم، هم به روبان دور تنگ میاد و هم به آینه و شمعدون ها.)) همسرش سری به نشانه تایید تکان داد و با اشاره به یکی از ماهی طلایی ها، رو به پسرک گفت:(( یکی از اون ماهی های طلایی قشنگتو بهمون بده.)) پسرک با احتیاط تور دستی کوچکش را داخل اکواریوم کرد و سعی کرد یکی از ماهی طلایی ها را بگیرد، چندباری ماهی طلایی ای که دوست صمیمی اش بود داخل تور آمد؛ اما او به سرعت ماهی را رها میکرد و به سراغ ماهی طلایی دیگری می رفت، تا اینکه سرانجام یکی از ماهی طلایی های نسبتا زیبا را داخل تور گیر انداخت و داخل پلاستیکی که نصفه پر از آب شده بود انداخت و به آقا داد. مرد نگاهی گذرا به پلاستیک انداخت و بعد با لبخند رو به پسرک کرد و با صدای مهربانی گفت:(( چقدر میشه عمو؟)) پسرک با لبخند محوی، زمزمه وار جواب داد:(( بیست تومان، البته اگه دوست داشتین یک عیدی هم به من بدین.)) آقا لبخندی زد و یک پنجاه تومانی به پسرک داد و دست نوازشی روی سر پسرک کشید و به همراه همسرش رفت.

هوا سرد تر شده بود و شب داشت به نیمه نزدیک می شد، سنگفرش های پیاده رو، خیلی سرد تر از قبل شده بودند، باد خنکی از بین چمن های باغچه پشت اکواریوم حرکت می کرد که باعث متلاطم شدن آب داخل اکواریوم می شد، پسرک پتویی را دور خودش پیچیده بود و به اکواریوم که آب نسبتا گرمی داشت نزدیک شد. جمعیت فروکش کرده بود و خیلی کمتر شده بود، هر از گاهی یک نفر می ایستاد و نگاهی به پسر و اکواریوم می انداخت اما بعد از چند ثانیه به راهش ادامه میداد. مدت زیادی گذشته بود و پسرک کم کم در فکر جمع کردن بساط ماهی فروشی اش بود؛ آخر صاحب ماهی ها گفته بود تا ساعت یک حتما به مغازه برگردد! اولین رهگذری را که دید با صدای لرزان از سرما پرسید:(( ببخشید آقا، میشه بگین ساعت چنده؟)) مرد میانسالی که اول به چمن های نسبتا بلند پشت سرش نگاه کرده بود و سپس به خودش، مکثی کرد و بعد از نگاهی گذرا به ساعت دستش گفت:(( ساعت یازده و نیمه پسرجون، دیر وقته! کم کم جمع کن برو خونتون، اون ماهی هاهم ممکنه تو سرما یخ بزنن و بمیرن ها!)) پسرک سری تکون داد و زانو هایش را داخل شکمش جمع کرد و به دیوار آجری کوچک پشت سرش تکیه داد و چشمانش را بست.

با صدای بوق ماشینی از جا پرید و متوجه شد که مدتی خوابش برده، همه جا تاریک شده بود و تمام مغازه های اطراف تعطیل کرده بودند؛ کل خیابان و پیاده رو خاموش و تیره تر شده بود؛ هراسان به اکواریوم نگاهی کرد و کامل آن را چک کرد، وقتی همه چیز سر جایش بود نفس عمیقی کشید و شروع کرد بین ماهی ها به دنبال دوست صمیمی اش گشتن، با دیدن ماهی طلایی اش لبخندی زد و زمزمه وار، با لحن سردی شروع به صحبت کرد:((امشب هم گذشت ماهی کوچولو، دیدی سر قولم موندم؟ اکثرا همه ماهی قرمز میخرن، اما اگه یک وقتی هم مثل امشب یکی ماهی طلایی بخواد من تورو به اونا نمیدم! نگران نباشی ها، کلی ماهی طلایی دیگه توی اکواریوم هست، تو برای همیشه پیش من میمونی ماهی طلایی.)) حرفاش با صدای خش خش جاروی پاکبانی که در نزدیکی اش مشغول جارو کردن پیاده رو بود قطع شد، با سرعت به سمت پاکبان دوید و همینطور که کمی نفس نفس می زد پرسید:((ببخشید آقا، شما میدونین ساعت چنده؟)) پاکبان با تعجب به پسرک نگاه کرد و پرسید:(( این موقع شب اینجا چیکار میکنی عمو؟ ساعت نزدیک دو و نیم یا سه باید باشه؛ گم شدی؟ اسمت چیه؟ چندسالته؟ میخوای زنگ بزنم…)) پسرک وسط حرف پاکبان پرید و با حس ترس گفت:(( دو و نیم یا سه؟؟ عمو من گم نشدم ، من همین نزدیکی ماهی شب عید میفروشم و خوابم برده بود و متوجه نشدم که شب از نیمه گذشته. اسمم محسنه و یازده سالمه.)) پاکبان مکثی کرد و به جاروی چوبی اش که با دو دست گرفته بود تکیه داد:((یازده سالته عمو؟ چرا ماهی میفروشی، مگه الان نباید مشغول درس خوندن باشی؟ اخه هنوز بیست و پنجم اسفند هم نشده!)) محسن با صدای آرام تری گفت:(( از وقتی پدرم فوت کرده و مادرم مریض شده کار می کنم عمو، خرج دارو های مامانم خیلیه و حقوق پدرم که الان به مادرم رسیده کفاف نمیده!)) پاکبان نفس عمیقی کشید و با لحن محبت آمیزی ادامه داد:(( میخوای برسونمت خونتون؟ دیر وقته ، خطرناکه الان تو خیابون باشی.)) محسن سری تکون داد و زمزمه وار ((نه)) ای گفت و به سمت اکواریوم و بساطش برگشت. نزدیک اکواریوم شد و آرام تر گفت:(( متنفرم از وقتی که مردم بعد شنیدن داستان زندگیم تازه مهربون میشن!))

روز آخر فروش ماهی ها رسیده بود، نصف اکواریوم خالی شده بود اما هنوز ماهی طلایی مورد علاقه محسن داخل اکواریوم خودنمایی می کرد! به نسبت بقیه روز ها همه جا خیلی شلوغ تر شده بود و کار محسن هم سنگین تر شده بود. اما باز هم حواسش بود که ماهی طلایی را به کسی نفروشد! تا اینکه یک دختر هم سن و سال خودش به همراه مادرش بالای اکواریومش ظاهر شدند و دخترک بعد چند لحظه نگاه کردن و بررسی کردن داخل اکواریوم به ماهی طلایی اشاره کرد و گفت:(( مامان، مامان، این ماهی دو تا دم داره، من همینو میخوام.)) محسن که کمی استرس گرفته بود سریع تور دستی اش را داخل اکواریوم انداخت و یک ماهی طلایی دیگر را گرفت و به دخترک نشان داد؛ دخترک براندازی کرد و با حرص به سمت محسن گفت:(( این که اون نیست، من اونی که دوتا دم داشت رو میخوام.)) محسن نگاهی به دخترک کرد و گفت:((فرقی نداره دختر خانوم، اون یکی خیلی سریعه و سخت توی تور میاد.)) دختر که اینبار از حرص و خشم سرخ شده بود گفت:(( اما من همون رو میخوام!)) مادرش با لحن آرومی به محسن نگاه کرد و گفت:((آقا پسر لطفا هر ماهی ای که بهاره جون میخواد رو بهش بده.)) محسن که پیشانی اش عرق کرده بود با مِن مِن گفت:(( آخه خانوم، این ماهی فروشی نیست، مال خودمه، نمیتونم بفروشمش.)) با شنیدن این حرف دخترک رو به روی محسن شروع به گریه کردن کرد. مادر دخترک نگاهی به محسن و سپس دخترش کرد و با لحن مهربانی گفت:(( خب پسرم، ماهی رو صد تومان ازت میخرم، با این پول میتونی کلی ماهی دیگه به جای این ماهی بخری!)) محسن کمی مکث کرد اما سرش را پایین انداخت و زمزمه وار گفت:((ببخشید، اما قصد فروش ندارم.)) مادر دخترک نفس عمیقی کشید و دست دخترک را گرفت و از محسن دور شدند.محسن که به فکر فرو رفته بود زمزمه وار خطاب به ماهی طلایی اش گفت:((دیدی حتی با صد تومان هم عوضت نکردم، میدونی که در طول این سه سال همه کاری کردم، اما هیچ وقت صد تومان رو یکدفعه به دست نیاوردم؟ دستمال فروختم، فال فروختم، گل فروختم، آدامس و عطر فروختم و یا حتی کفش واکس زدم! اما هیچکدوم برام صد تومان درآمد ناگهانی نداشتن، میدونی طلایی جون، با صد تومان میتونم دارو های چند ماه مادرم رو بخرم، حتی میتونیم چند روز ناهار و شام درست حسابی داشته باشیم! تازه میتونیم چند بسته خرما بخریم برای روح بابا هادی خیرات کنیم؛ میدونی طلایی جون، من تو رو خیلی دوست دارم و شاید آخرین نفری باشی که این همه دوسش دارم، اما صد تومان رو لازم دارم، خودت دیدی که کل این پنج روز فقط هشتاد تومان فروختم، تازه اونم بیست تومانش مال آقای اکبری صاحب ماهی هاست، بعد اگه من تورو نفروشم ممکنه تو رو بکشن، چون تا سال بعد هیچکس دیگه ماهی عید نمیخره، اونم طلایی تازه! میدونی طلایی جون، من عاشق تفاوتت بودم، دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل تو با بقیه هم نوع هام فرق کنم، میخوام مهربون باشم برخلاف بقیه، یا حتی گذشت کنم! فکر کنم کار سختیه اما قول میدم انجامش بدم!)) محسن با دقت به اطرافش نگاه کرد و مادر و دخترش را آن طرف خیابان دید؛ سریع توری دستی اش را داخل اکواریوم برد و ماهی طلایی مورد علاقه اش را داخل پلاستیک نیمه پر از آب انداخت، مکثی کرد و نگاهی به ماهی انداخت:(( من قول میدم مراقب خودم باشم، میشه تو هم این قول رو بهم بدی؟)) ماهی را در سینه اش فشرد و با سرعت به سمت آن طرف خیابان دوید؛ چند ثانیه بعد صدای بوق ماشینی شنیده شد و بعد از آن فقط بدن بی جان ماهی طلایی روی آسفالت خیس قابل مشاهده بود.

 

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.