مقدمه
اگر زمان نمیگذشت؛ او زنده میماند.
اگر زمان نمیگذشت؛ چشمان عسلیاش خاموش نمیشد!
اگر زمان نمیگذشت؛ شاید زندگی آرام پیش میرفت.
اگر زمان نمیگذشت؛ شاید داستان با مرگ شروع نمیشد.
شاید، اگر، اما… هیچکدام زمان رفته را برنمیگرداند.
هیچکدام انسانها را زنده نمیکند!
هیچکدام عشق را دوباره بیدار نمیکند.
هیچکدام لباس عروس را دوباره سفید نمیکند.
میبینی؛ چقدر گران تمام شد گذشت زمان…
طنین گریههای پدرش را میشنید و بیشتر از پیش خود را سرزنش میکرد…
شاید گمان میکرد اگر او خواهرش را برای بستنی بیارزش به آن طرف خیابان نمیفرستاد خواهرش هنوز زنده بود…
شاید اگر خودش میرفت پراید سفید رنگ با او برخورد میکرد و حال بجای خواهرش او زیر این همه خاک خفته بود!
سرش را آرام روی خاکهایی که بر بدن خواهرکش سنگینی میکرد گذاشت و آرام چشمانش را بست و در گذشتهای نزدیک فرو رفت.
صدای خندههایش با خواهرش در خیابانها…
– ببین آیه این دفعه من بستنی و میگیرم ولی دفعه بعد پیتزا مهمون تو باشه؟
آیه با خنده بوسهای روی گونههای خواهر دو قلویش کاشت و به چشمان آهو مانندش زل زد و گفت:
– باشه آهوی قشنگم؛ دفعه بعد مهمون من!
آهو چادرش قجریاش را روی سرش محکم کرد و به سمت دیگهی خیابان حرکت کرد که ناگهان…
آیه چشمانش را به صحنه روبهرو دوخته بود.
خواهرش که با خودرو برخورد کرده بود و چند متر آن طرفتر افتاده بود.
رانندهای که با وحشت از مردم کمک میخواست.
و آهویی که دیگر توانی برای زنده ماندن نداشت.
آیه کنترل خود را از دست داد و به سمت محل تصادف رفت.
بالای سرتک خواهرش نشست و سرش را آرام به سمت او برد و بوسهای روی پیشانیاش کاشت و همانجا از حال رفت…
آیه با شنیدن صدایی که اسمش را صدا میزد چشمانش را باز کرد و سر از خاک برداشت.
– آیه جان عزیز دلم پاشو بریم خونه!
آیه با چشمانی سرشار از بغض و صدایی خشدار زمزمه کرد:
– داداش بزار یکم دیگه پیشش بمونم… بعد خودم میام.
آراد آرام چشمانش را فشرد و از کنار خاک برخواست و گفت:
– باشه آبجی ولی زود بیا!
آیه چشمانش را به معنای باشه باز و بسته کرد…
دقایقی بعد از رفتن خانوادهاش از خواهرکش دل کند و به سمت خانه حرکت کرد.
کمی که از آنجا فاصله گرفت ناگهان سرگیجه باز به سراغش آمد.
دستش را به دیوار کوچه گرفت و زانو زد.
کوچه خلوت بود و در آن ساعت از روز کسی از آنجا عبور نمیکرد.
آیه صدایی شنید که داشت او را صدا میزد و بعد از حال رفت!
مریم صمیمی ترین دوست آیه به سمت خانه آنها در حرکت بود که آیه را با آن حال دید…
– آیه جانم، آیه خوبی؟!
مریم از شدت نگرانی اشکهایش جاری شد.
چشمانش که با لنز طوسی شده بود تار میدید.
متوجه صداهای اطراف نمیشد…
تلفن همراهش را بیرون اورد و فقط تماس گرفت.
– اورژانس؟ لطفا عجله کنید!
زمان به سرعت در حال عبور بود، به بیمارستان رفتند و ساعاتی بعد آیه به هوش آمد…
در اتاقی از اتاقهای بیمارستان تنها بود.
چشمانش را فشرد تا چیزی به خاطر بیاورد. صحنههایی از گذشته جلو چشمانش رژه میرفت…
صحنههای از زمانی که خواهرش بود.
بود و در حیاط خانه دنبال هم میکردند.
بود و باهم به گردش میرفتند.
بود و دعواهایشان با دلایل مسخره…
چشمانش را که گشود حیاط خانهشان در نظرش آمد.
– آیه به خدا خفت میکنم!
آیه همانطور که در حیاط میدوید شلنگ آب را به سمت آهو گرفت و جیغ زد:
– اسلحه دست منه آهو خانم هر چی بیشتر بدوی بیشتر خیست میکنم.
ناگاه صدای مادرشان از داخل به گوش رسید که باخنده میگفت:
– آهو پاشو بیا بریم هنوز آینه شمعدونت مونده نگاش کن دو هفته دیگه عقدشه داره آب بازی میکنه.
صدای خنده دو خواهر در خانه طنین انداز شد و آهو گفت:
– قربون مامان خوشگلم برم بزا تو این دو هفته بچگیم و بکنم قربونت برم!
مادر خنده ریزی کرد و گفت:
– از دست تو دختر!
آیه برای در آوردن حرص خواهرکش گفت:
– فسقلی بیا بریم لباسات و عوض کن!
آهو به دنبالش دوید و با حرص داد زد:
– آیه! تو فقط دو دقیقه از من بزرگتری انقدر نگو فسقلی.
آیه شلنگ آب و بست و به اتاق فرار کرد…
با صدای در از خاطرات چند هفته پیش بیرون آمد.
مریم و برادرش داخل آمدند.
با دیدن آیه چشمان مریم برقی زد و به سمتش آمد.
– آیه جانم خوبی آبجی!
آیه لبخندی سرشار از غم زد و زمزمه کرد:
– سلام ممنون… مریم من چرا…
مریم نگذاشت سخنش تمام شود و گفت:
– داشتم میآمدم خونتون برای… برای…
آیه میدانست برای مریم چقدر سخت است گفتن آن کلمه پس خودش جمله او را کامل کرد:
– برای تسلیت!
اشک در چشمان مریم حلقه زد و گفت:
– آره… برای تسلیت دیدمت وسط کوچه حالت بد شده از حال رفتی آوردمت بیمارستان.
آیه ناگهان متوجه حضور برادر مریم شد خود را کمی جمع کرد و گفت:
– سلام آقا میکائیل!
میکائیل با خجالت چشمش را باز بست کرد و گفت:
– سلام خانم معصومی خوب هستید! تسلیت میگم ببخشید نتونستیم برای مراسم بیایم!
آیه صدایش را آرام تر کرد و گفت:
– خوا… خواهش میکنم. ایرادی نداره.
اشکی از گوشه چشم آیه سر خورد، دستان مریم و گرفت و زمزمه کرد:
– مریم دیدی چیشد… دیدی دردونم رفت. دیدی زندگیم و گذاشتن زیر خاک؛ اگه اون زیر اذیت بشه چی… همش تقصیر من بود مریم آره؟!
مریم بغض در چشمان آیه را دید که نمیتوانست آن را جلوی میکائیل بشکند.
نگاهی به چشمان قهوهای برادرش کرد و با چشم به او فهماند از اتاق خارج شود.
بعد از خارج شدن میکائیل سر آیه را روس سینهاش گذاشت و گفت:
– قربونت برم تقصیر تو نیست عزیزدلم مطمعن باش اون دنیا حالش خیلی خوبه توام گریه نکن که ببینتت خوشحال شه قشنگ آبجی!
روزها گذشت…
حال چهار ماه از مرگ آهو میگذرد!
هنوز آیه قصهما غم خواهرکش را فراموش نکرده.
شاید فقط کمی فراموش کرده باشد مقصر بودن خودش را…
اما تصادف آن روز تا ابد در ذهن اون حک میشود.
امشب، خواستگاری در خانهشان برگزار میشود.
مردی که قبل از مرگ آهو قرار بود از آیه خواستگاری کند!
حال بعد از چهار ماه آیه اجازه داده تا او به خاستگاریاش بیاید.
هیچکس نمیداند آیه عاشق شده است یا نخواسته حرف پدر را زمین بزند.
ارام پشت میزش نشست و قلمش را دست گرفت.
ارام اشک ریخت و شروع به نوشتن کرد:
– به نام خدا… امروز خواستگاریمه، آهو قول داده بود خودش چایی خواستگاریم و بریزه ولی الان…
کاش بودی فسقلیِ من!
آقا میکائیل آدم خوبیه ولی… ولی قبلا نبوده!
قبلا چاقو میکشید رو مردم…
نمیدونم باید چی بگم ولی من… دوسش دارم!
اعتراف زیبایی بود بر کاغذ و قلمش که او عاشق شده بود.
صدای زنگ او را وادار کرد تا به آشپز خانه برود و چایی را که دم کرده بود را بریزد.
نمیدانست چه در میان پدر و مادرانشان میگذرد دقایقی که گذشت پدر با صدای کلفت و با صلابتش صدایش زد.
بعد از پخش چایی او و میکائیل در اتاقی بودند برای گفتگو…
از کودکی تا به حال حرفهای زیادی زده بودند.
اما حال گویی لکنت زبان داشتند و حرفی نمیزدند.
میکائیل چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و ارام گفت:
– آیه خانم نمیدونم باید چی بگم و چجوری بگم ولی من واقعا دوستون دارم… میشه شما شرایطتون و بگید.
با چشمانش آیه را التماس میکرد آیه بعد از دقایقی شروع به صحبت کرد:
– آقای عظیمی من دختری نیستم که مثل بقیه بگم پول و مادیات برام ارزشی نداره، در هر صورت من قراره با شما زندگی کنم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– شما باید یه منبع درامدی داشته باشید یا حداقل یه خونه…!
سرش را بیشتر پایین انداخت و گفت:
– ولی از اینا برام مهمتر گذشتهی شماس، ایمان شماس… میدونم که عوض شدین و دیگه اون آدم قبلی نیستین اما؛ میخوام مطمعنم کنید!
میکائیل دستی به موهای ذغالیاش کشید و گفت:
– از بابت درامد و خونه خیالتون راحت باشه… مورد دومی هم حقیقتا نمیدونم چی باید بگم و چطور خیالتون و راحت کنم.
آیه خانم من دیگه اون آدم نیستم… لطفا باورم کنید!
اشک سمجی از گوشه چشمان آیه به پایین امد…
ارام زمزمه کرد:
– میشه… بریم بیرون!
میکائیل نگران به آیه زل زد و گفت:
– جوابتون چیه؟
خواست بگوید که عاشق است… خواست اعترافی عاشقانه بکند اما حیف و صد حیف نتوانست!
– بریم بیرون… میگم!
آرام بیرون آمدند و به سمت خانوادههایشان رفتند.
پدر آیه که بعد از مرگ آهو تمام موهایش سفید بود با این که سنی نداشت از دخترکش پرسید:
– آیه جان دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟
سرش را پایین انداخت و بلهای زیر لب گفت سکوت خانه در خنده و تبریک فرو رفت لبخند زیبایی بر لبهای میکائیل نقش زده شد و چندی بعد صیغه محرمیت چند ماهه بینشان خوانده شد بعد از محرم شدن به حیاط خانه رفتند.
میکائیل آرام دستان آیه را گرفت و به چشمانش زل زد…
اشک در چشمانش حلقه زد آرام زمزمه کرد:
– الان واقعا بانوی منی؟!
آیه آرام سرش را بالا آورد و چشمانش به چشمان همسرش گره خورد و مهمانی در چشمان میکائیل را دید.
دستش را آرام به سمت گونههای میکائیل برد اشکهایش را پاک کرد ارام زمزمه کرد:
– گریه نکن! الان باید بخندی آقای ماهم…
میکائیل دستش را روی دست آیه که روی صورتش بود گذاشت و گفت:
– چشم ماه بانوی من…!.
آیه لبخند زد و آرام گفت:
یه اعتراف، یه اعتراف عاشقانه… اعتراف، به این که دوستت دارم…
هر دو لبخند زدند، باهم خندیدند کاش میدانستند در آینده چه در انتظارشان است.
.
.
.
ماهها میگذرد از روزی که آیه بانوی ماه زندگی میکائیل شده بود.
چند روز بیشتر نمانده بود تا عروسی دو آهوی عاشق داستان ما…!
هر روز به بازار میرفتند برای خرید عروسی!
– میکائیل بیا این کت و امتحان کن خیلی قشنگه!
آیه با ذوق وصف نشدنی کت مشکی رنگ را به دست میکائیل داد.
میکائیل کت و پوشید و به سمت آیه حرکت کرد.
– قشنگه ماه من؟!
آیه دستانش را از ذوق روی دهانش گذاشت و گفت:
– خیلی قشنگه میکائیل خیلی!
بعد از خریدن کت دامادیه میکائیل به سمت رستوران نزدیک آنجا رفتند.
– چی میخوری بانو؟!
آیه کسل به منو نگاه کرد و گفت:
– هر چی خودت میخوری عزیزم…
میکائیل از حالت آیه تعجب کرد، نگران پرسید:
– آیه جانم چیزی شده؟!
قطره اشک کوچکی از کنار صورتش سر خورد و روی میز افتاد.
آرام زمزمه کرد:
– نه… فقط منو آهو زیاد اینجا میومدیم…
میکائیل در دلش به خود لعنت فرستاد که باعث حال بده همسرش شده آرام سرش را به سمت او برد و گفت:
– شرمندتم بانو! میخوای بریم یه جای دیگه؟!
آیه بغضش را فرو خورد و زمزمه کرد:
– نه… باید کنار بیام باهاش، میکائیل اصلا من هوس پیتزا کردم.
خندهاش گرفت و باخنده گفت:
– چشم سفارش میدم.
بعد از خوردن ناهار به سمت پارکی که پاتوق دوران نامزدیشان بود رفتند.
پارکی که بیشتر شبیه به باغ بود پر از درخت سرو و بید مجنون بود.
روی نیمکت همیشگیشان نشستن میکائیل رو به آیه کرد، عاشقانه به چشمان همسرش زل زد و آرام گفت:
– بانو… تا حالا آیهی عشق و دیدی؟!
آیه کمی فکر کرد و بعد از کمی تأمل دستش را از حصار دستان مردانهی میکائیل بیرون کشید و گفت:
– نه! همچین آیه نداریما!
میکائیل خندید و گفت:
– دختر نباید خنگ باشهها آیهی عشق من الان جلوم نشسته… اسمش آیهاس عشقم هست پس میشه آیهی عشق…
هر دو باهم خندیدند میکائیل دستش رو دور شونههای بانویش گذاشت و آیه رو به سمت خودش کشید.
– میکائیل!
میکائیل لبخند زد و گفت:
– جانِ میکائیل!
آیه سرش و گذاشت روی شانههای مردش و زمزمه کرد:
– میگم، یکم استرس دارم واقعا دو روز دیگه عروسیمونه؟!
میکائیل تک خندهای زد و گفت:
– استرس واسه چی بانو! آره واقعا دو روز مونده.
آیه ناگهان سرش و از شانههای میکائیل برداشت و گفت:
– میکائیل لباس عروسم و دادم بدوزن میخوای ببینیش؟!
– آره، چرا که نه!
تلفنش و برداشت عکسش و نشون داد لباس عروس با دامنی که کمی پف داشت… لباسش ساده بود و طرحی نداشت اما براق بود و بسیار زیبا!
دو روز به سرعت باد گذشت و حال روز عروسی بود.
آیه و میکائیل از ماشین عروسشون پیاده شدن.
میکائیل بعد از اینکه همه رفتن داخل آیه رو به کناری کشوند و گفت:
– میشه آیهی عشقم و ببینم بانو؟!
آیه خندهی ریزی کرد و آرام شنلش و از صورتش کنار زد.
– ماه بودی، ماهتر شدی عروس خانم…
هر دو باهم خندیدن و خواستند به سمت تالار حرکت کنن که صدای مردی موتور سوار به گوششان خورد که داد میزد:
– وایسا دارم بهت میگم!
هر دو به سمت عقب برگشتند…
دیدند دختر که تقریبا شالش افتاده بود با گریه و صورتی خونی به سمت آنها میآید.
– خانم خانم، آقا کمکم کنید تروخدا…
آیه به سرعت به سمت دختر رفت و او را در آغوش گرفت گویی اصلا عروسی او نبود!
– خوبی خانمی چیشده؟
دختر با استرس ضجه میزد و میگفت:
– خانم… خانم مرده مزاحمم شده تروخدا کمکم کنید.
دختر بچه بود بیشتر از پانزده سال بهش نمیخورد و خیلی ترسیده بود.
رگ غیرت میکائیل باد کرده بود… نمیتوانست ببیند زن و بانوی ایرانی اینگونه از ترس مردانی هوس باز گریه میکنند.
به سمت مرد موتوری رفت.
مشخص بود که مست بوده!
– مرتیکه تو خجالت نمیکشی مزاحم ناموس مردم میشی!
مرد از موتورش پیاده شد و عصبانی به سمت میکائیل رفت.
– تو چی میگی بابا به تو چه اصلا!
دخترک پشت آیه پنهان شده بود.
آیه با استرس گفت:
– میکائیل بیا بریم ولش کن!
اما گویی دیدن آن دخترک در آن وضعیت گوشهایش را کر کرده بود.
مرد میکائیل را کنار زد خواست به سمت دخترک برود که ناگهان میکائیل از جای برخاست و به سمت مرد رفت و دستش را از پشت کشید.
مرد عصبانی بود، مست بود و حالش را متوجه نبود.
چاقو را از جیبش بیرون کشید و چند بار در قفسه سینه میکائیل فرو کرد و بعد فرار کرد.
آیه مانده بود چه کند… خشکش زده بود. لباس عروس را بالا گرفت و به سمت میکائیل دوید.
با گریه استرس اسم همسرش را صدا میکرد.
– میکائیل خوبی؟!
با لکنت گفت:
– دو… دو… دوست… دا… دارم…
میکائیل دیگر نه قدرتی برای حرف زدن داشت نه قدرتی برای باز نگه داشتن چشمانش!
آرام چشمانش را روی هم گذاشت و به خواب ابدی فرو رفت…
آیه شکه شده بود پشت سر هم اسم همسرش را صدا میزد.
نمیخواست باور کند که شب عروسیاش دامادش را باید بدرقه خانه آخرت کند.
ناگاه از روی ناباوری فریاد زد:
– میکائیل!
کم کم مردم دور آنها جمع شدند.
صدای گریه آیه بلند شده بود.
لباس عروسش رنگ خون همسرش را گرفته بود.
بارون گرفت…
لباس عروس سفیدش در خون و گل غرق شده بود.
کم کم آرام گرفت.
خانوادههایشان از تالار خارج شده بودند و به آن صحنه زل زده بودند.
آیه با همسرش حرف داشت…
– آقا میکائیل داشتیم؟!
قرار بود اینجوری بری آقای ماهم…!
چقدر با چشمای بسته قشنگ تری، لباس عروسم و ببین… خونیه، گلیه خون توعه آقای همسر!
نفسم بالا نمیاد… راستی امشب میخواستم بهت بگم جواب آزمایشم آمده.
تومورم خوب شدهها، خوب شدم ولی تو دیگه نیستی مرده من!
اشکهای روی گونهاش را با پشت دست پاک میکند.
دیگر اثری از بیقراری های اول نیست…
دیگر آیه آرام شده!
کنار همسرش خوابیده… خوابی ابدی و همیشگی…
لباس عروس سفیدی که رنگ خون گرفته…
مردی که در دفاع از ناموس غرق در خون به سوی سالار شهیدان آقا امام حسین (ع) پر کشید…
و دختری در لباس عروس نتوانست غم شهادت همسرش را تاب آورد و کنار جسد او جان باخت و به سوی عمهی سادات پرواز کرد…
آسایش و امنیتمان را مدیون مردانی هستیم که از خانواده و همسران خود گذشتند برای امنیت ما…
این داستان تقدیم به روح شهدای مدافع حرم، دفاع مقدس، امنیت، نیروی انتظامی و… به خصوص شهدای امر به معروف…!