وقتی چشمامو باز کردم یک خانواده 3 نفره دیدم. مادر به دخترش گفت: »میخوای اسمشو چی بذاری؟« دختر بعد از کمی فکر کردن با صدای بلند گفت: »کاسپر« همه به طرف من نگاه میکردن ولی واقعاً کاسپر برای یک روباه اسم خوبی بود حداقل من که از این اسم خوشم آمد. همین طور که داشتم فکر میکردم چه اتفاقی برایم افتاده که اینجام، پدر گفت» وقتی تونستیم خانوادهاش را پیدا کنیم باید برگرده و گفت امروز روز سختی داشتیم بهتره هممون بریم بخوابیم حتما کاسپر هم نیاز به استراحت داره« آره واقعا من هم خیلی خسته بودم و هم احساس میکردم چیزی توی گلوم گیر کرده همینطور که داشتم فکر میکردم خوابم برد …
روز بعد قرار شد برای تفریح با ماشین به جنگل بریم منم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم ولی همینجور که درختها رو نگاه میکردم چیز آشنایی نگاهم را به خودش جلب کرد به نظرم قبلاً این را یک جایی دیده بودم همینطور که فکر میکردم، پدر رانندگی میکرد و با آهنگ میخواند. ناگهان گفت:» دوست دارین چی براتون بگیرم بخورین؟« هر کسی یه چیزی گفت پدر همین طور که برای خرید میرفت، من فکر میکردم این شیء را کجا دیدم؟؟
وقتی پدر از خرید آمد، آن شیء را در دستش دیدم مادر به او گفت: » مگر نگفتم دیگر پلاستیک نگیر« پدر گفت: »آخ ببخشید … « الان فهمیدم اسم آن شیء عجیب و غریب چیه، پلاستیک! چه اسمه عجیبی و بعد
دوباره به راه خود ادامه دادیم. وقتی به وسط جنگل رسیدیم پدر ماشینو نگه داشت و گفت:« رسیدیم، میتونین پیاده بشین». وای اینجا پر از پلاستیکه (درهای قوطی، سفرههای یک بار مصرف، بطریهای آب معدنی و نوشیدنیها و …). مادر و پدر پیش هم رفتن تا با هم صحبت کنن دختر من را بغلش گرفت و با هم در جنگل قدم زدیم بعد مادر کنار ما آمد و به من گفت:« کاسپر به نظرت اینجا آشنا نیست؟ چیزی یادت نمیاد؟»
به نظر من که اینجا آشنا نبود، یعنی باید اینجا را به یاد میآوردم؟ پدر گفت:« خب خب بسه دیگه اذیتش نکنین تازه کمی حالش بهتر شده بعداً هم میتونیم راجع به این چیزها صحبت کنیم» دختر گفت:« آره، من الان خیلی گشنمه الان روده کوچیکم روده بزرگه رو میخوره» مادر و پدر حرفهای دختر را تایید کردند و با هم رفتند تا زیرانداز و منقل و … را بیارن.
پدر برای ناهار ماهی درست کرد و برای من هم ماهی گذاشتند تا بخورم ولی هر وقت میخواستم ماهی را بخورم گلویم درد میکرد انگار چیزی در گلویم گیر کرده بود ولی نمیدانستم چرا. ناهار خیلی خوشمزهای بود و ازش خوشم آمده بود. بعد از خوردن ناهار پدر و دختر وسایل ناهار را جمع کردند و مادر هم ظرفها را در نزدیک رود شست من هم یک جا دراز کشیده بودم و درباره ی اینکه چه اتفاقی برایم افتاده فکر میکردم. بعد از شستن ظرفها و جمع کردن وسایل پدر گفت: «بهتر است کمی استراحت کنیم» و رفت و از ماشین سه بالشت آورد تا همه کمی استراحت کنیم. وقتی همه خوابیدند من مورچهای پیدا کردم و با آن بازی میکردم ولی من هم کم کم از بازی کردن خسته شدم و همانجا خوابم برد. در خواب دو روباه بزرگتر از خودم را در جنگلی که شبیه همین جنگل بود، دیدم دو روباه بعد از دیدن من تعجب کردند و خوشحال شدند و گفتند: « بالاخره پیدایش کردیم چقدر دلمان برایت تنگ شده بود کجا رفته بودی؟» من گفتم: « من؟ من که جایی نرفته بودم ولی به نظرم شما آشنا هستید.» آنها گفتند: «یعنی ما رو یادت نمیاد؟ ما پدر و مادر توییم دیشب رفتی تا با دوستانت در کنار رودخانه بازی کنی اما دیگر برنگشتی و ما خیلی دنبالت گشتیم کجا رفتی؟»
بعد از خواب پریدم و یادم آمد چه اتفاقی برایم افتاده است من دیشب با دوستانم کنار رودخانه رفتم تا در آنجا با هم بازی کنیم اما وقتی به رودخانه رسیدیم، رودخانه پر شده بود از پلاستیک. ما اول فکر کردیم آنها خوراکی هستند و من کمی از آن را خوردم ولی بیشتر دوستانم وقتی پلاستیکها را دیدند ترسیدند و فرار کردند بعضیها هم به پایشان پلاستیک گیر کرده بود و …
ما بعد من حالم بد شد و افتادم و دیگر چیزی یادم نمیآمد که چه جوری در خانه ی آن انسانها آمدم.
پدر که از خواب بیدار شد گفت: « پاشین، پاشین این روزها هوا زود تاریک میشود بهتر است کمی در جنگل قدم بزنیم و کمی اطراف را نگاه کنیم تا شاید خانواده ی کاسپر را پیدا کنیم» بعد همه وسایل را جمع کردند تا راه بیفتیم. من هم گوشه ای نشسته بودم و به پلاستیکهای اطراف رودخانه فکر میکردم.
مادر گفت: «بهتر است نزدیک رودخانه برویم و آنجا را از پلاستیک پاک سازی کنیم» و همه با همکاری هم آن زبالهها و پلاستیکها را جمع کردند و رودخانه دوباره مثل روز اول تمیز شد!!!
و من خیلی خوشحال بودم اما دنبال نشانهای میگشتم که شاید بتوانم پدر و مادرم را پیدا کنم اما دیگر زمان برگشت شده بود و باید بر میگشتیم.
من هم نا امید به دنبال آنها راه افتادم در مسیر برگشت ناگهان صدای آشنایی میگفت:« پسرم، پسرم» وقتی پشت سرم را نگاه کردم خانوادهام را دیدم با خوشحالی به طرف آنها رفتم و تمام ماجرا را از اول برای آنها تعریف کردم؛ از اینکه چرا گم شدم، از وجود آن همه پلاستیک که انسانها آنها را به جا گذاشته بودن و باعث این همه گرفتاری من و بقیه شده بود و ….
پدر گفت:«بالاخره کاسپر ما هم خانوادهاش را پیدا کرد حالا میتوانیم با خیال راحت برگردیم» دختر گفت:«اما من میخواهم کاسپر با ما بیاید من او را خیلی دوست دارم»
پدر گفت:« خب ما میتوانیم آخر هفتهها به اینجا بیاییم که هم کاسپر را ببینم و هم در پاکسازی اینجا کمک کنیم». دختر با خوشحالی گفت:« ممنونم پدر» و بعد مادر رفت تا از ماشین چند ماهی که از ناهار باقی مانده بود برایمان بیاورد در آن زمانی که مادر رفت دختر از من در برگهای پاییزی بدون پلاستیک عکس میگرفت.
موقع خداحافظی از آن خانوادهی مهربان شده بود اما میدانستم آخر هفتهها میتوانم آنها را ببینم بعد از خداحافظی با آنها به طرف خانه برگشتیم من با خودم گفتم:« کاش این انسانها بالاخره به کار اشتباه خود پی ببرند و دیگر در طبیعت زبالههایشان را رها نکنند اگر آنها بدانند وجود پلاستیکهایشان در طبیعت ممکن است جان یک حیوان را بگیرد شاید دیگر دست از کار خود بردارند و دیگر رد پایی از خود در طبیعت بهجا نگذارند!»