مروارید های سفید پوش را
دمنوش گرم کنار شومینه را
قدم زدن روی برف را
برف بازی کردن کودکان را
صدای زوزه های گرگ را
ترس و هیجان دلم را
همه را دوست دارم
خورشید نور تابانش را گرم های سوزناکش را در چشمانم خیره دوخته بود؛چشمانم را باز کردم و به سمت پنجره نزدیک شدم مرواریدهای سفید پوشی که دیشب از آسمان با سرعت پرتاب می شدند پوششی از سطح زمین ساخته بودند.
از نگاه به این خلقت عظیم دل کندم و به سمت برادرم نزدیک شدم نفس هایش گرم و عمیق بود دستم را روی قلبش گذاشتم تپش هایش صبح را برایم قشنگتر می کرد با بوسه بر روی گونه هایش بیدارش کردم آخه امروز یک روز خاص بود ما امروز قرار بود با بچه های پرورش گاه به مسافرت برویم جایی که از بچگی عاشقش بودم آره شمال؛ چمدان و وسایل مورد نیاز سفر را شب قبل آماده کرده بودم خانوم لطفی مدیر پرورش گاه داخل اتاق شد و گفت: «آماده اید بچه ها که سفر مان را شروع کنیم؟من با تکان دادن سرم تایید کردم اما برادرم شوقی که در چشمانش می دیدم آشنا نبود پرسیدم چه شده گفت:: قبل از رفتن به سر مزار پدر و مادر برویم خواهش میکنم خواهر با خانم لطفی صحبت کردم تا نیم ساعتی به ما وقت بدهد.
قبول کرد وقتی که سر مزار رسیدیم برادرم با لبخند پنهانش و اشکهای غمناکش مقدمه های صحبتش با پدر و مادرم بود برادرم: پدرم کوه پشت سرم مادرم شوق چشمانم دوستتان دارم من تا پای جان مراقب خواهرم هستم من با نوازش کردن موهایش و پاک کردن گریه هایش آرامش می کردم.
راه افتادیم اتوبوسی که مارا همراهی سفر می کرد گرم بود رسیدیم به همان جایی که آرزویش را داشتم جاده چالوس
جنگل ها؛ درختان؛ ابرها؛ صدای پرندگان؛ همه را حس می کردم صدای این خالق طبیعی مرا به خواب برده بود و بالاخره رسیدیم؛ خانه کوچک و سقف صورتی کنار دریا برای ما بود خانم لطفی کلید خانه را داد و ما را به سمت خانه راهنمایی کرد در را باز کردم خانه خیلی سرد بود شومینه را روشن کردم برادرم مشغول جابجا کردن وسایل اش بود نیمه شب شده بود مشغول درست کردن شام شدم برادرم برای قدم زدن از خانه خارج شد مدتی از رفتنش گذشته بود ناگهان صدایی را شنیدم صدای زن سالمند که صدا میزد کمک!کمک! در را باز کردم خانه همسایه بغلی آتش گرفته بود برادرم وارد خانه بغلی شد؛! من با اشک های چشمانم دل لرزانم صدای گرفتم برادرم را صدا میزدم علی!علی! چشمانم به در خیره بود برادرم با بر دوش داشتن پیرزن از آتش بیرون آمد همه بدنش سوخته بود برادرم را به بیمارستان منتقل کردند منتظر بیرون آمدن دکتر از اتاق عمل بودم که خبر سلامتی برادرم را به من بدهد دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: «تسلیت می گویم؟!….
در مبهمی در خود پیچیده بودم تا چند مدت چیزی حس نمیکردم چند روز گذشت اوضاع حالم را سر و سامان دادم.
«برادرم شجاعتی در سینهاش داشت و غیرتی در نگاهش»
من وتمام نوجوانان این کشور به تو افتخار میکنیم ای قهرمان شجاع
«شهید علی لندی»
دوستت داریم