تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

چله

نویسنده: امین پیریزاده

در تمامی فصول سال ما ماجراها و اتفاقات ریز و درشت داریم ولی ماجرای ما قدری پیچیده است در همین نزدیکی در میان دو دریا سرزمینی است که برف هایش برف عادی نیست درسته در این سرزمین در کوهی افرادی زندگی می کنند که برف این سرزمین را تولید می کنند ننه سرما بزرگ تر ادم برفی ها است انها هر سال باران و شادی های مردم را جمع می کنند .و در زمستان به صورت برف به انها می دهند نیلو خواهر نیما است و نیما سرگروه ادم برفی ها است انها هر ساله این کار را انجام می دهند و بعد با باران و شادی مردم را از سراسر سرزمین جمع می کنند و به ننه سرما می دهند و ننه سرما انها را تبدیل به پنبه می کند و زمستان ادم برفی ها انها را به سر سرزمین ها می بارانند ولی افرادی هم هستند که نمی خواهند این شادی ها به مردم برسد این اادم ها غم ها هستند که می خواهند به جای برف شادی غم به سرزمین ببیارد این افراد مور ها هستد انها از خشک سالی و کم ابی فصل ها پدید امده اند و نمی خواهند که ادم برفی ها موفق شوند و هر سال چلوی انها را می گیرند بزرگ انها اور امسال نقشه ای دارد و می خواهد امسال عملی کند اور می خواهد امسسال کاری کند که برفی نبارد وهمه جا خشک شود پس امسال به مور ها دستور داده تا دود و آلودگی را جمع کنند و بر روی شهر ها بریزند تا همه جا سیاه و مردم مریض شوند ولی برای اجرای این کار اور یک نقشه شیطانی دارد او قصد دارد ننه سرما را بدزدد تا ادم برفی ها نتوانند برف بسازند برف به وسیله چرخ ریسندگی ننه سرما درست می شود به این صورت که ننه سرما از اب و شادی نخ درست می کند و هنگامی که برای بچه ها کلاه می دوزد پرز های نخ به صورت برف می ریزد و ادم برفی ها ان ها را جمع می کنند و روی سر مردم می ریزند ولی اگر امسال ننه سرما نباشد که کلاه ببافد پرزی هم نخواهد بود و برفی هم نیست اور نقشه را برای افراد تعریف می کند و می کوید امشب حمله می کنیم امشب برای همه روز بزرگی است چون از فردا کار ننه سرما شروع می شود و همه امشب زود خوابیدند تا فردا زود بلند شوند و اور هم این را می دانست پس امشب را برای حمله اماده گرده بود ان ها برای اجرای نقشه بی سر و صدا جلو امدند تا به کلبه ادم برفی ها رسیدند ار پنجره وارد شدند و به اتاق ننه سرما رسیدند ننه سرما و نیلو با هم خوابیده بودند اور فکر کرد که اکر یکی را بلند کنند دیگری بلند می شود و نقشه لو می رود پس نقشه کشید که هر دو را ببندند اور ها ان دو نفر را بستند و کمی بعد ننه سرما را بسته از اتاق خارج کردند و بردند در راه ادم برفی را دیدند که بلند شده یکی رفت و با چوب به سرش زد و او بی هوش شد و بعد اور ها ننه سرما را از کلبه خارج کردند صبح روز بعد صدای جیغ نیلو همه را بیدار کرد که نیما و بقیه سریع به اتاق امدند و دیدند که نیلو رو بستند و ننه سرما نیست نیما گفت چی شده حرف بزن نیلو که با گریه حرف می زد گفت نمی دونم بیدار شدم دیدم بستم و ننه سرما نیست ترسیدم نیما گفت باید بگردیم همه برید ببینید ننه سرما کجاست بعد از مدتی گشتن یکی داد زد بیان اینجا بعد همه رفتند و دیدند یکی از ادم برفی ها اونجا افتاده و بقیه داردن به هوشش میا رند نیما پرسید چی شده اون گفت نمی دونم اومده بودم اب بخورم که یکی زد به سرم برگشتم اور ها بودند بعد بی هوش شدم همه با شنیدن این حرف تعجب کردند نیما گفت وال گاومون زایید  در همین حین عینکی گفت بیان پیدا شون کردم و همه با عجله به اتاق عینگی رفتند اتاق عینکی پر از وسایل بود و فقط یه نفر اونجا جا می شد و بسیار شلوخ بود نیما گفت عینکی چی شده عینکی عکسی نشون داد که اور ها ننه سرما رو دارند از پنجره خارج می کنند نیما گفت این اور ها دیگه از حد گذشتند باید به اونا بفهمونیم چی به چی نیما کمی مکس کرد و گفت من و عینکی می ریم قلعه اونا تا ببینیم چه خبره شما اینجا بمونید نیلو گفت منم می یام نیما گفت نه خواهری تو بمون زود برمی گردیم و بعد رفتند نیلو گفت خدایا کمکمون کن بچه ها مواضب باشید در راه نیما با نگرانی راه می رفت عینکی پرسید نیما چی شده خیلی نگرانی نیما گفت اگه اتفاقی بیوفته خودمو نمی بخشم ننه سرما اگه تا چند روزدیگه کارشو شروع نکنه برف بی برف و خشک سالی و کم ابی و نشست وای خدا اون روزنیاد عینکی گفت نگران نباش پیداش میکنیم به اونجا ها نمی رسه نیما گفت امید وارم بعد حرگت کردند در بین راه چیزی دیدند نیما گفت عینکی این مال ننه سرماست این دستکش اونه عینکی گفت اره اینا از اینجا رفتند نیما گفت بیا باید خودمون رو برسونیم زود باش کمی که راه رفتند به یک اردو گاه رسیدند کنار درخت نشستند عینگی با دور بین نگاه کرد و گفت اور ها اینجا هستد و صد در صد ننه سرما هم اینجاست نیما گفت اره باید برگردیم و اینجا موندن خطر ناکه زود باش در همین حین در اردوگاه (اور )داشت با مادر بزرگ بحث می کرد اور می گفت ننه دیدی این بار من بردم دیگه تمومه خلاص پایان ننه سرما حرفی نزد اور گفت ننه چی ترسیدی می دونم من ترس دارم من پیروز هستم ننه سرما گفت به خودت نناز چیزی که با باد آید با طوفان رود اور گفت هن ننه برای من باد و بارون ردیف نکن من خودم می دونم که پیروزم و تو داری مغلته می کنی ننه سرما گفت حالا می بینی طوفان هم می رسد اور عصبانی شد و گفت ننه این بار نه تو امیدت به اون ادم برفی های ریزه می زست اونا که عددی نی ستند ننه گفت مور هم کوچکست  اما پیل بازو دارداین مور  اور خندید و گفت اره مورچه زود له می شه ننه زود باشید ببرید و توی اتاق زندانی کنید در کلبه همه داشتند فکر می کردند که چه طور ننه سرما رو نجات بدهند عینکی گفت برای نجات وسایل لازمه نیما گفت اره اور ها قوی هستند و ما نمی تونیم اونا رو شکست بدیم همه نگران بودند هیچ کس نمی دونست چه کار کنند نیما رفت بیرون و دید نیلو نشسته کنار چرخ ننه نیما جلو رفت و گفت چیه خواهری نگرانی نیلو حرف نزد نیما گفت نترس ننه سرما بر می گرده نیلو گفت من پیشش بودم ولی نمی دونم چه طور شد کاش منو می بردند نیما گفت نه اونا می دونستند برای چی اومدند اونا نقشه داشتند نیلو گفت نیما اگه ننه سرما نیاد چی می شه نیما گفت اصلا نمی خوام بهش فکر کنم نیلو گفت امسال برف نداریم پس شادی هم نداریم حالا همه نابود می شیم و گریه کرد و رفت بغل نیما نیما گفت نه نمی زارم کسی به خواهر کوچکم اسیب بزنه باید قوی باشیم همه چیز درست می شه به خدا توکل کن عزیزم و بعد با هم رفتند بیرون عینکی در همین حین یکی از ادم برفی ها امد و گفت خبر اتفاقی افتاده نیما سریع تر با اون رفت در انبار  جایی که باران و خنده ها رو نگه می داشتند اتفاقی افتاده بود نیما و بقیه در انجا بودند و دیدند که جعبه های خنده خالی مانده نیما گفت خیلی بده اصلا به اینجا فکر نکردم حالا باید چی کار کنیم اونقدر فکرم درگیر ننه سرما شد که یادم رفت باران ها اماده بودند ولی خنده که باید اواخر پاییز جمع می شد رو نتونستند جمع کنند و این باعث می شه که ننه سرما نتونه کلاه و دست کش ببافه پس برف هم نیست حالا نمی دونم چی کار کنیم یکی از ادم برفی ها گفت بهتره بریم پیش اور ها تا ببینیم چی می خواند نیما و بقیه هم این رو تایید کردند پس نیما و عینکی با هم رفتند در همین حین در اردوگاه اور ها نشسته بودند که ناگهان یکی وارد شد و گفت مور دو نفر از ادم برفی ها امدند مور گفت بگو بیان تو نیما و عینکی وارد شدند و نیما سلام داد مور گفت ها چیه نیما گفت اومدیم اینجا تا ببینیم چرا ننه سرما رو شبونه دزدید مور گفت ما ننه سرما پیش ما نیست نیما نگاهی به مور کرد و گفت دروغ هم بلد نیستی مور گفت دارم روش کار می کنم حالا که چی ننه سرما پیش ماست ولی شرط ازادی هم می خواد نیما گفت شرط چه شرطی دزدی کردی حالا چیزم می خوای مور گفت اره دزدی کار منه من چیزی به دست نیارم می گیرم اینو نمی دونی نیما گفت اره از زات پلیدت معلومه مور گفت اره چه خوبه نیما گفت حالا چی می خوای مور گفت اها حالا شد کلبه نیما و عینکی با شنیدن این جمله تعجب کردند عینکی گفت چی حرفتو پس بگیر مکه اونجا بستنی فروشی که می خوای بخریش اونجا مال ماست محل زندگی ما نیما گفت تو شب اومدی خونه ما و ننه ما رو بردی حالا هم خونه ما رو میخوای مور عصبانی شد و بلند شد و گفت شما چی هستید من قوی هستم همه چیز دارم من ننه سرما رو گرفتم تا خودتون بفهمید ولی نفهمیدید نیما تو از همه اینا بزرگ تری اینو بدون این شرط منه اگه تا فردا قبول نگنی ننه سرما اینبار واقعا نمی تونه گلاه ببافه بیرون نیما وعینکی با ناراحتی بیرون رفتندمور گفت اینا کار ها یی دارند زود باشید اماده بشید  در همین حین نیما و عینکی به کلبه رسیدند و با بعد از اینکه ماجرا را برای آنها تعریف کردند همه ناراحت بودند که عینکی گفت باید ننه سرما رو نجات بدیم نیما گفت چه طوری یکی گفت باید مثل خودشون باشیم مور رو بگیریم و با ننه سرما عوض کنیم نیما گفت نه اولا با این کار ما هم مثل اونا می شیم دوم مور رو بگیریم چیزی نمی شه یکی دیکه جای اونو می گیره فرماندهی اونا بر پایه قدرته اینم نمی شه نیلو گفت چه طوره چیزی بهشون بدیم مثل عروسک یا برف یا نخ نیما خندید و گفت خواهری اونا این ها رو نمی خوان اونا می خوان برفی نباشه تا شهر ها رو سیاه و الوده کنند قصد اونا اینه و ننه سرما هم فشاری برای ما که این کار او بکنیم عینکی گفت جنگ بهترین راهه نیما گفت جنگ چه طور ما که بلند نیستیم و بقیه هم این حرف نیما رو تایید کردند نیما گفت توی جنگ کم تجربه هستیم و امکانات نداریم جنگ که الکی نیست عینکی بلند شد و گفت ما که جنگ نمی کنیم همه تعجب کردند عینکی گفت ما برای نجات می ریم و از طریق فریب این کار رو انجام می دیم و باید نقشه بکشیم نیما گفت باشه این درست سلاح چی عینکی کفت دنبالم بیایید بعد همه رفتند در اتاق عینگی همه با تعجب نکاه می کردند عینکی گفت بفرمایید این هم سلاح بفرما شمشیر قاچ هندونه با قابلیت حمل و ضربه نیما چه جالب از هندونست اره هندونه است و اما بمب اناری با قابلت ترکیدن ببینید این سرشو می چرخونید و اکه این به اینجا برسه می ترکه و اما اقایان و دخترها این اخرشه دریدرین همه تعجب کردند موشک هندونه ای با برد یک کیلومتر و نقته زن سوخت جامد کشی نیما چی کشی اره از این کش نیرو می گیره نیما خیلی خوبه با اینا می شه کاری کرد ولی خوب من قبول اینا سلاح نقشه چی کمی بعد همه در اتاق بودند و هیچ کس حرفی نمی زد تا اینکه عینکی گفت ما تعدادمون کمه پس باید نه نقشه ای بکشیم که مخفی کاری توش باشه نیم گفت اره این خوبه ولی باید کاری کنیم که نفهمند ما یه گروه مخفی داریم ولی چه طوری باید یکی باشه که اور ها نشناسنش نیما گفت کی همه ما رو که دیدن عینکی ولی نیلو رو که ندیدن نیلو من نیما چی نه خطر ناکه فکر دیکه عینکی گفت نیما این تهنا راهه ببین ما همه با هم میریم جلوی در اردوگاه و نیلو هم از بغل وارد اردو گاه می شه و می ره به طرف زندان و ننه سرما رو برمی داره و با هم خارج می شن نیما نه ریسکش زیاده نمی شه عینکی این تنها راهه نیما نگاهی به نیلو کرد نیلو سرش پایین بود نیما گفت خواهری چی میگی نیلو گفت نمی دونم ولی اگه به من نیاز است باشه قبول نیما گفت منم قبول حالا چه کنیم عینکی گفت نقشه از این قراره کمی بعد ادم برفی ها در جلوی در اردوکاه اور ها بودند نیما جلو رفت و گقت  اهای کجایی بیا بیرون مور از بالا نگاه کرد و گفت چی چی می خوای نیما گفت ننه سرما رو که دزدی رو پس بده مور گفت برو تو در اندازه من نیستی نیما شمشیر رو بیرون آورد و ناگهان هندونه به دیوار خورد همه ترسیدند مور گفت دیکه بسه حمله کنید نیما هم دستور حمله داد در همین حین نیلو یواشکی داشت به سمت زندان می رفت که ناگهان در در زندان یه سرباز دید نیلو گفت وای چی کار کنم که ناگهان بمب اناری رو در آورد و گفت این چه طور بود یادم رفت و سرش را در چرخاند و ناگهان فعال شد نبلو هل شد و بمب رو انداخت و ناگهان صدای بمب آمد نیلو جلو رفت و گفت ننه سرما اینجایی ننه سرما گفت نیلو توی نیلو گفت بله منم ننه سرما یه لحظه صبر کن نیلو از جیب نگهبان کلید رو برداشت و در را باز کرد ننه سرما بیرون آمد و گفت چه خبر ه نیلو گفت ننه سرما بچه ها اونجا دار با اور ها مبارزه می کنند ننه گفت برای من نیلو گفت بله بیان باید زود بریم انها با هم رفتند ولی ناگهان صدایی آمد و اور ها جلوی انها را گرفتند و گفتند کجا که نا گهان آدم برفی ها از پشت آمدند و گفتند شما کجا نیلو گفت بچه ها شما گفت ما رو نیما فرستاد صدا بلند بود و ترسید اتفاقی افتاده باشه زود باشید از اینجا برید و انها رفتند ولی ناگهان به صحنه نبرد رسیدند همه با دیدن انها تعجب کردند اور گفت نیما این درست نیست نیما گفت جی درست نیست دزدی تو مور گفت بیا باید باهم این قضیه رو تموم کنیم نیما گفت اره اینم خوبه انها برای نبرد تن به تن آماده شدند انها جنگیدند و ناگهان نیما با یک ضربه ور را نابود کرد و بعد همه با دیدن این صحنه هورا کشیدند و اور ها پا به فرار گذاشتند  شب همه دور سفره بودند و ننه سرما گفت بچه ها چی داریم که عینکی با یه جعبه می وه اومد و گفت بفرما هندونه انار ننه گفت بیار همینم خوبه عینکی هندونه رو آورد و با یه ضربه هندونه ترکید و همه جا پر از هندونه شد نیما گفت این بمب بود عینکی و بعد همه خندیدند ماجرا به این سادگی تموم شد ولی در همین حین همه به چرخ ریسندگی ننه سرما نگاه کردند که دارد می چرخد پس همه فهمیدند که وقت برف بازیه .

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.